رمان مرسانا: پارت سی و چهار
رمان مرسانا :پارت سی وچهار
بابا مرسانا بیداری؟
آره بابا جون با من کاری دارید؟
نه بابا راحت باش دارم می رم خدا خافظ مواظب خودت باش
لحظه بعد بابا رو می بینم که در حیاط را باز کرد و رفت – صورتم رو روی شیشه سرد پنجره میگذارم به یاد این جمله قشنگ می افتم.
من تورا دوست دارم و دیگری مرا و تودیگری را و در این میان همه تنهاییم …
خودم رو در آغوش می گیرم ودر حالیکه کتفم را به لبه دیوارتکیه دادم، نجوا کنان گفتم: نمی دونم آقای مددی موفق میشه بی گناهی مامان رو ثابت کنه یا نه ، قطره اشکی آرام بر روی گونه ام چکید نمی دونم چطور ثابت کنم که من با امیر علی هیچ رابطه ای در هیچ نوعی ندارم شوری اشک روی لبم را مزه ، مزه کردم یعنی شیرین مرا مقصر دعو.ای نامزد و برادرش می دونه به طرف تخت می روم و روی آن دراز می کشم باید فکر کنم به تمام برخوردهایی که تا الان با امیر علی، نیما و آرمان داشتم باید به خانم فرهادی و نگین هم فکر کنم باید خوب فکـــر…..پلکهای خستم روی هم افتاد.
صبح ساعت شش و نیم بیدار شدم خدایا چقدر خوابیدم باید زودتر با یِ دوش از این کسلی دربیام، امروز خیلی کار دارم از روی تخت که بلند می شم که یک آن سرم گیج رفت دستم را روی میز تحریرگذاشتم وبه کمک میز ایستادم لحظه ای چشمم رو باز و بسته کردم کمی که حالم جا آمد دوش گرفتم که ضربه ای به در زده شد.
مرسانا بابا دیرت نشه من دارم میرم دیشب شام نخوردی لااقل برو صبحانت رو بخور
مانتو شلوار رو می پوشم و موهام رو خیس جمع می کنم شالم رو روی سرم انداختم کیف و موبایل را برمی دارم و به سمت آشپزخانه میرم تا پشت میز می شینم که گوشیم زنگ خورد با دلهره روی آیکن سبز می زنم صدای خسته و گرفته آرمان در گوشم پیچید
ـ الو خانم امینی
ـ بله بفرمایید
ـاگه امکانش هست می خواستم قبل از رفتن سر کار با هم حرف بزنیم
ـ در مورد ؟
ـ بیاید صحبت می کنیم پس من منتظر می مونم خداحافظ
با تعجب به گوشی نگاه می کنم این دیگه کیه ! موبایل رو توجیبم میذارم و سریع لقمه می گیرم و لیوان چای رو پشت سرش سر می کشم نفسی تازه می کنم ظرفها رو سریع جمع می کنم کیفم رو شونم میندازم با قفل کردن در حیاط بر می گردم که با صدای آرمان در جا متوقف میشم تو ماشین نشسته بود به سمتش میرم اشاره کرد سوار شم در عقب رو باز می کنم و سوار می شم سرم رو بالا می گیرم و نگاهش می کنم نگاهی از توی آینه به من کرد وگفت:
من بابت حرفهای دیروز معذرت می خوام بین نیما و شیرین دعوا شد و نیما میگه دوستت بابت حواس پرتیش هم خودشو تودردسر انداخت هم شرکتُ
ـ پرسیدم منظورتون چیه کدوم حواس پرتی؟
ـ با تعجب وتاسف سرش رو تکون میده
ـ یعنی چی کدوم حواس پرتی! می خوای بگی هنوز از اتفاقی که تو قرار داد افتاده بی خبری !
چیزی نمی گم نزدیکای شرکت می زنه رو ترمز و ماشین رو نگه می داره
ـ می خوا ی چکار کنی ؟
ـ حلش می کنم فقط فرصت می خوام
سرشو پایین می اندازه وآرام تکون میده
خیلی خب اجازه می دی کمکت کنم، بهر حال …….
در ماشین رو باز می کنم و میگم :
نه چیزی نیست ،که از شما کمک بخوام من اشتباهی مرتکب نشدم ولی بله قبول دارم اگه حواسمُ جمع میکردم می فهمیدم کی باعث این مشکل شد و گرنه زودتر از شما باید متوجه می شدم
ـدرست می فرمایید پس بزارید ……
ـ نه خواهش می کنم اجازه بدید اگه از پسش بر نیامدم آنوقت……
ـ اگه دیر شد
ـ سعی می کنم زودتر مشکل رو حل کنم
ـ نیما قراردادش رو با شرکت امیر علی بهم زده ولی اونا زیر بار نمی رند
ـ پس فرصت بدید
باشه البته دیشب از نیما یک هفته فرصت خواستم
شما چرا؟
سکوت می کند
پیاده شدم و به سمت شرکت رفتم خانم سعیدی با دیدن من نگاه میگیرد با لبخند سلام می کنم که خودش رو به نشنیدن می زند این تازه اول ماجراست دروغِ اگه هر کس ادعا کنه من توی محیط کارم اصلاً مشکل ندارم البته شایدم نداشته باشند و همه مشکلات فقط سر من بدبخت آوارشده در رو باز می کنم و بسمت میزم میرم فرهادی بدون نگاه کردن گفت :
عه اومدی فکر کردم اخراج شدی چقدر دیر کردی!
حرفهاشو نشنید می گیرم چند دقیقه تمام قسمتها و برنامه ها و فایلهارا چک می کنم همیطور قرار دادهای دیگه رو با صدای کشیده شدن صندلی نیم نگاهی می کنم صفحه رو عوض می کنم جلویم ایستاد و کف دستش رو روی میزگذاشت ، به سمتم خم شد اول نگاهی به مانیتور انداخت بعد تو چشمام زل زد وبا پرویی گفت:
ـ می دونی امروز امیر علی و نگین اینجا هستند.
بعد در حالی که صداش رو پایین ترمی آورد و گفت:
نگین دادو غال می کرد که تو چرا چکُ از نامزدش گرفتی میدونی که منظورم چیه امیر علی هم گفت طبق قرار داد باید زیان قرارداد شما پرداخت کنید بعد با دستش عدد دو رو نشون میده وهمزمان میگه آنهم دو برابر قرداد ولی چیزیی که حسابی رئیس رو چزوند… به عقب میره وکف دستهاشُ بهم میزنه تا خاک فرضی کف دستها شو بتکانه… اینکه تو چک رو از امیر علی گرفتی.
ی چیزی رو میدونی از همون اول ازت بدم میومد دختر مرموز مغرور و پررو و جدیداً هم که اطراف آرمان می پلکی دختر جون آرمان صاحب داره فهمیدی
وقتی عکس العملی از طرف من نسبت به حرفش نمی بینه دستش رو محکم روی میز می کوبُند و به سمت میزش رفت کیفش رو بر می داره و با اخم نیم نگاهی به من انداخت و از اتاق بیرون رفت، نگاهی به ساعت می کنم یازده شده زنگی به دوستم می زنم وقتی مطمئن میشم تا ساعت دو تو بیمارستانِ بلند می شم موبایلم را تو جیبم میذارم و کیفم را بر می دارم و از اتاق بیرون میرم.
نزدیک میز خانم سعیدی رفتم خانم سعیدی فقط نگاهم کرد
ـ می تونم برم و با دست اشاره به اتاق رئیس کردم
یکهو صدای داد و فریاد نیما و آرمان بلند شد با صدای شیرین به سمتش بر می گردم با دست اشاره به در اتاق کرد و با نگرانی می پرسید:
چیزی شده؟
شانه ای بالا میندازم:
نمی دونم
شیرین نگاهی به خانم سعیدی کرد و بدون در زدن داخل رفت من هم پشت سرش ،اما جوری تو چارچوب ایستاد که من دیدی به داخل نداشتم
صدای نگین و امیر علی و آرمان چنان بلندِ که شیرین به سمت من برگشت و با ترس لب زد:
می خوای تو نیا من ……
نیما بادست محکم روی میز کوبید وبا صدای بلند فریاد زد: شرکتُ با چاله میدون اشتباه گرفتید، بیایید بشینید با هم دو کلام حساب بزنید.
همه ساکت شدن صدای نفس های عصبی شان رو می شنوم شیرین آروم کناررفت و من وارد شدم با بستن در همه سرها به سمتم چرخید نیما جلوی میز کارش تکیه داد ولی آرمان و امیر علی و نگین وسط اتاق رو بروی هم ایستادند نگین طلبکارانه گفت: …….
عالی بود
مرسانا خیلی دختر قوی هستش
قلمت هم خیلی قشنگه👌
ممنونم عزیزم 😍
امتیاز 111 شد😅😂💋
حمااایت❤
ممنونم عزیزم وهمیشه شادو خندان باشی 🥰
مرسانا واقعا شخصیت متفاوت و قوی داره آفرین به پشتکارت مرسی از بابت پارت.گذاری نامنظمت👏🏻👌🏻
منظمت😂
ممنونم لیلاجون جون از انرژی مثبتی که میدی❤️
مرسانا چطور می خوادمشکلش رو حل کنه همه اتهامها علیه اونه؟
ممنونم عزیزم بعدا متوجه میشی
پس فرهادی عاشق آرمان بوده که با نگین عوضی ریختن رو هم
آره درسته ممنونم که نظر دادی
خیلی زیبا بود ❤️💚
ممنونم ❤️
مرسانا واقعا دختره قوی هستش
مرسی بابت پارت گذاری منظمت ♥️
☺️ فاطمه جون منم از این که نظر دادی،🙏❤️
از شخصیت مرسانا خوشم میاد…خسته نباشی عزیزم
ممنونم حدیث جان ،☺️