رمان مرسانا: پارت سی
رمان مرسانا : پارت سی
ـ شما رو از زمانی که همکلاسی ودوست شیرین بودید می شناسم چند سالِ ـ شیرین از زمانی که شما دانشجو بودید در مورد شما با من حرف زد… یکروز اونقدر اصرار کرد که باهاش دانشگاه آمدم راستش رو بگم از دور که شما رو دیدم خیلی از شما خوشم اومد از اون به بعد هر وقت کلاس داشتید به بهانه های مختلف دنبال شیرین می آمدم تا از نزدیک بتونم با شما صحبت کنم ولی موقعیتش پیش نیومد اون روز وقتی اتفاقی تو خیابون بعد از چند سال با شما برخورد داشتم واقعاً خوشحال شدم هر چند فکر نکنم متوجه شدید گیجی آنموقع من برای دیدن شما بود و نیما چقدر بعد از اون سر به سرم گذاشت اما وقتی شیرین گفت دنبال کار می گردی و پیشنهاد تورو برای مترجمی در شرکت داد واقعاً خوشحال شدم من و نیما از بچگی با هم بزرگ شدیم البته نیما از من بزرگتره حدوداً 20 ساله بودم اول پدرم چند ماه بعد هم مادرمریضم رو از دست دادم این شرکت رو هم البته بیشتر سرمایش از نیماست و رئیس شرکت هم خود نیماست من فقط سهام دار شرکتم بیشترین سهم شرکت رو نیما داره ولی جایگاه معاونت را بیشتر دوست داره نمی دونم توضیحاتم کامل بود یا نه
وقتی دید جوابی نمیدم حرف رو عوض کرد
ـ نیما گفت امروز اصلاً حواستون توی جلسه نبود الان هم ظاهراً چیزی از حرفهای من رو متوجه نشدید درسته ؟
به روبرو خیره شدم و در جوابش گفتم :
ـ لطفاً همین جا نگه دارید
آرمان با تعجب به سمتم بر می گردد :
ـ اینجا ! یعنی از حرفهای من ناراحت شدی برا همین می خوای زودتر پیاده بشی؟
ـ نه فقط لطفاً نگه دارید
ماشین کنار جاده نگه می داره در رو باز می کنم وفبل پیاده شدن تشکر می کنم پیاده می شوم چند قدمی
دور شدم ولی هنوز حرکت نکرده بود به خانه رسیدم در را باز کردم آنقدر خسته ام که سریع داخل خونه شدم و مستقیم به اتاقم رفتم صدای بابا رو می شنوم
ـ مرسانا اومدی؟
ـ آره بابا سلام
ـ سلام عزیزم خسته نباشبی
چقدر صدای بابا گرفته بود لباس عوض می کنم و به پذیرایی میرم
ـ مرسانا بابا بیا اینجا
بر می گردم و به بابا که در حال کشیدن برنج در دیسِ نگاه می کنم وارد آشپز خانه شدم بابا دیس رو به دستم میده و روی صندلی نشست دیس رو روی میز گذاشتم و روبروی بابا می شینم کفگیری برنج برای بابا و خودم می کشم
سرم را پایین می اندازم و آرام آرام شروع به خوردن می کنم همش در فکر چک و حرفهای چند لحظه پیش آرمان بودم یعنی امکان داره باورنکنند …..
ـمرسانا
سرم را بالا می گیرم و به بابا نگاه می کنم
مامانت خیلی شکسته شده می ترسم تا دو هفته دیگه دوم نیاره
ـ وکیل چی گفت ؟
ـ هنوز هیچی اگه….
ـ بابا تورو خدا این همه ناامید نباش
ـ ناامید نیستم دخترم ولی از نرگس می ترسم شده یک تیکه استخون هیچ حرفی نمی زنه میترسم بلایی سرش بیاد شدیداً افسرده شده
دست رو دست پدر می گذارم و میگم :
ـ بابا مطمئن باش بی گناهی مامان ثابت میشه
بابا با گفتن امید وارم بلند شد
من میرم توی اتاقم استراحت کنم برا شام هم صدام نزن
از آشپزخانه بیرون رفت ظرفها رو تو سینک ریختم و شروع به شستن کردم بعد از مرتب شدن آشپزخانه به اتاقم رفتم و خودم و روی تخت انداختم گوشیم زنگ خورد بلند شدم از تو جیب مانتوم درش آوردم و به صفحه اش نگاهی کردم شماره شیرین بود روی تخت نشستم و گوشی روی پخش گذاشتم
ـ الو مرسانا سلام خوبی
ـ سلام ممنون
ـ مرسانا ی چیزی ازت می پرسم تورو خدا راستش رو بگو
ـ مگه تا حالا دروغ از من شنیدی؟
نه منظورم این نبود آخه چه جور بگم امروز آرمان خیلی دیر آمد خونه
به ساعت نگاه کردم ساعت 6:30 دقیقه بود خب
ـ وقتی آمد خونه مستقیم رفت تو اتاقش هر چی هم نیما در زد لام تا کام حرفی نزد نمی دونم چش شده آخه امروز قرار بود با تو صحبت کنه
با دو انگشت بین دو چشمم رو ماساژمی دهم و میگم:
ـ خب برا همین حال برادرتو از من می پرسی فکر می کنی من حرفی زدم که ناراحتش کردم
ـ نه، نه به خدا فقط یعنی گفتم با هم حرف زدید؟
دستهام را پشت سرم قلاب می کنم وکمی سرم رو فشار میدم تا درد سرم کمی کم بشه
ـ آره با من حرف زد ببین شیرین جان من الان حال مساعدی ندارم اینم به برادرت گفتم اما اصرار کرد
ـ خب یعنی جواب رد دادی ؟
کلافه چشمهام را روی هم فشار دادم
ـ نه اون فقط حرف زد همین
ـ آهان مرسانا بخدا برادرم خاطرت روخیلی می خواد گفتم بزار اول من باهات حرف بزنم اما قبول نکرد گفت نمی خوام بیشتر از این صبر کنم حالا یعنی در مورد پیشنهادش فکر هم میکنی:
آخ خدا از دست تو شیرین باور کن اینقدر فکرم مشغوله که جایی برای برادرت نمی مونه
صدای شیرین رگه های غم گرفت
ـ باشه من که چیزی نگفتم انشالله که مشکلت هم حل بشه و فکرت بوق آزاد بزنه خوب شد
با وجود ناراحتی خنده ای کردم و گفتم :…….
👍💕💕💟
🙏💐
یعنی جواب رد داد مرسانا؟
اخیش بیچاره ارمان
برا جواب رد دادن باید اول بشناسی ولی برا جواب دادن به شما باید پارتها رو دنبال کنید ،🙂ممنونم که خوندی ونظر دادی
من از آرمان خوشم نمیاد چون موقعیت شناس نیست فقط می خواد حرف خودش رو جلو ببره
به نظرم اگه حرف خواهرش رو گوش می داد و می گذاشت برای یک فرصت مناسب بهتر نبود؟
البته ی جوری حرفت درسته گاهی اوقات باید شرایط طرف مقابل رو هم درک کرد ممنونم
چقدر خوشحال شدم پارت دادی
عالی بود
خوشحالم که خوشت اومد ممنونم ازتون
مثل همیشه عالی بود نسرین جان خسته نباشی
ممنونم فاطمه جون
پارت خیلی قشنگی بود موفق باشی عزیزم👌🏻
ممنونم لیلاجون