رمان مرسانا

رمان مرسانا پارت شانزدهم

به ساعت نگاهی می اندازم دو ظهر را نشان می دهد حتما باباست به استقبال بابا جلوی در می روم بابا با چهره درهم و مضطرب نگاهم میکند با شک و تردید سؤال کردم:

خوبی بابا

با با جوابی نمی ده دلهره و نگرانی جانم را به آشوب می کشد نزدیک می شوم دست بابا را می گیرم که تکانی می خورد خدای من چقدر سرده تورو خدا الان سکته می کنی بابا حرف بزن اصلاً بیا بیا اینجا بشین اول کمی مقاومت می کند انگار زبانش بند آمده که می خواهد من حرفش را از چشمانش بخوانم بابا تورو خدا یک لحظه بیا بشین رو مبل تا من برم برات آب بیارم بابا با دیدن چشم های خیس از اشکم آرام آرام با قدمهای سست و لرزان همراهم شد و برروی مبل نشست سریع خود را به آشپز خانه رساندم تا لیوانی آب قند آماده کنم همینکه لیوان آب قند را آماده کردم از آشپزخانه بیرون می روم بابا را می بینم که دست بر روی قفسه سینه اش می گذارد و سعی دارد با دهان باز هوارا به ریه اش ب فرستد با ترس و دلهره جلو می روم لیوان را نزدیک لبش می برم که با عقب کشیدن صورتش آن را رد می کند لیوان را روی میز می گذارم به سختی می خواهد چیزی بگوید که نمی تواند جلویش روی دو زانو می نشینم دستش را در دستم می گیرم پوست سرد و مرطوب دستش اشک را به چشمهایم می کشاند قطره ای اشک بر روی گونه ام می چکد با صدای ترسیده و لرزان دست بر روی شانه اش می گذارم

بابا تورو خدا تحمل کن الان زنگ می زنم اورژانس بیاد خب

بی رمق نگاهم می کند گوشی تلفن را بر می دارم و سریع شماره اورژانس را می گیرم دقایق به کندی بر من می گذرد با بلند شدن صدای زنگ حیاط سریع آیفون را می زنم چادر بر سر می زنم با گریه می گویم تو رو خدا آقا کمکم کنید دو نفر همراه با جعبه ای در دست داخل می شوند همینکه بر می گردم بابا را به پهلو افتاده بر روی مبل می بینم جیغی می کشم که با واکنش تند تکنسین اورژانس رو برو می شوم یکی از تکنسین ها فشار بابا را می گیرد و دیگری تند تند سئوالاتی می پرسد بابا را بر روی برانکاردداخل ماشین ارژانس می گذارند و آژیر کشان به سمت بیمارستان می برند با ایستادن ماشین سریع او را به قسمت اورژانس منتقل می کنند دکتر و پرستاران با عجله وارد بخش می شوند با بسته شدن در اتاق من هم بر روی صندلی می افتم از فشار سردرد سرم را آرام به دیوار پشت سرم می کوبم قطرات اشک از جشمانم سرازیر می شود صورتم را میان دستانم پنهان می کنم و اشک می ریزم با درماندگی می نالم « یا شافی من استشفاه» ای شفا دهنده بابام رو شفا بده با دل شکسته گریه و التماس خدا می کردم که با صدای چرخیدن دسته در به خود آمدم سریع نزدیک در می شوم صدای دکتر را می شنوم که درحال توصیه های لازم به پرستارِ با دلهره منتظر دکتر می مانم که بالاخره در کامل باز می شود و همراه یکی از پرستارها بیرون می آید جلو می روم

ببخشید من همراه مریضی هستم که الان به بخش آوردند

دکتر دستهایش را درون روپوشش می کند و با مکثی می گوید:

بله خانم فعلاً خطر از مریض رفع شده
شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
دخترش هستم
ایشون سابقه بیماری خاصی داشتند ؟
به سختی لب می زنم !
نه
مکثی می کند و می گوید:

ببینید خانم فعلاًپدر شما بستری هستند چند تا آزمایش می نویسم انجام بدن بعد این آزمایشها رو بیاریدمن ببینم آنوقت نظر قطعی خودم رو می دم

سریع می پرسم :
الان می تونم ببینمشون
سری تکان می دهد
بله با پرستار هماهنگ کنید
همینکه می خواهم داخل برم دکتر با تا کید کفت:
فقط 5 دقیقه ، بگذارید مریض خوب استراحت کنن

چشمی می گویم و داخل می شوم به صورت بابا نگاه می کنم رنگ به چهره ندارد ، سرمی به دستش وصل است و اکسیژنی به دهانش چشمهای مهربانش بسته و ریتم نفسهایش آرام است قطرات اشک صورتم را خیس می کند چشمهایم می سوزند قلبم با ریتم نفسهای پدر کمی آرام می تپد اما پس چرا هنوز نگرانم با صدای پرستار بیرون می روم دستم را در جیبم می کنم و از بیاد آوردن اینکه گوشیم را در خانه جا گذاشتم آهم بلند می شود به سمت پذیرش برای تشکیل پرونده می روم از بیمارستان به خانه زنگ می زنم کسی گوشی را جواب نمی دهد نگران مامان می شوم ساعت نه شب شده و هنوز خونه نیامده چرا هیچ کس چیزی به من نمیگه خدایا زود نیست برای من که توی این سن با این همه درد رو برو بشم اینبار به گوشیش زنگ می زنم خاموشِ دلشوره ام شدید تر میشه با نگرانی به سمت پرستار بر می گردم

ببخشید خانم پدرم کی بهوش میان من باید چند سئوال ازشون بپرسم

پرستار با دلسوزی نگاهی به اشکهای چشمم می اندازد و می گوید:

نمی دونم دقیق ، پدرتون فشارشون خیلی پایین و با ضعف بدنی که داشتن توصیه می کنم بگذارید خوب استراحت کنند
شل و وارفته روی صندلی می شینم نمی دانم چکار کنم دلشوره کلافه ام کرده نشستن ومنتظر ماندن بی فایده است باید هرچه زود تر سری به خانه بزنم بلند می شوم از بیمارستان خارج می شوم با تاکسی در بست به خانه می روم در حیاط را باز می کنم با تصور اینکه مامان آمده سریع در را می بندم صدای مامان می کنم ولی جوابی نمی گیرم خدایا دارد چه بلایی سرم می آید. آخ بابا آخ مامان یعنی حالا مرا از تمام نگرانی ها دور کردید.!

خانه غرق سکوت است و غذا هنوزدست نخورده روی اجاق به سمت گوشیم می روم آن را روشن می کنم یک تماس ناموفق از شیرین بی توجه به آن سریع شماره مامان را می گیرم اما جوابی نمی دهد گوشیم در دستم می لرزد نگاه به شماره می اندازم شماره شیرین است تماس را وصل می کنم شیرین با شادی و انرژی سلام می دهد و گله از اینکه چرا جواب نمی دهم بدون اینکه اجازه دفاع را به من بدهد.

وقتی می بیند سکوت کردم با تعجب که کمی نگرانی چاشنیش شده حالم را می پرسد که اینبار به حرف می آیم و با معذرت خواهی بهانه ای می آورم گفتم شیرین جان بعدا خودم تماس می گیرم شیرین هم بدون حرف خدا حافظی کرد امید وارم ناراحت نشه اما چه کنم که حالم دست خودم نیست بر روی مبل می نشینم آنقدر در فکر فرو می روم که متوجه روش شدن هوا نمی شم صبح شد اما از مامان باز خبری نشد کتری آب را یر روی اجاق می گذارم لباسهایم را با یک دست دیگر عوض می کنم یک لیوان نسکافه می خورم و بعد با تاکسی به سمت بیمارستان می روم با تقه ای به در وارد می شوم پدرم چشما نش را باز می کند ماسک بر روی صورتش ندارد جلو می روم و آرام می پرسم

خوبی بابا

بابا چشمهاش رو باز و بسته می کند به من اشاره می زند بشینم چشمی میگم صندلی را کمی جلو می کشم و بر روی آن می شینم صدای بغض آلود بابا بلند می شود

ببخش بابا ببخش که تمام زحمتها ی ما رو دوش تو افتاده
از حرف بابا جا می خورم بابا نگاهش شرم زده و فراری است
بابا الانه هم نمی خوای حرف بزنی ؟
به سختی با صدای خفه ای لب زد
بازداشتگاه
ناخوداگاه صدایم بالا می رود
چــی؟
بابا سکوت می کند با صدای لرزان میگم:
چی گفتی بابا درست شنیدم تو رو خدا جوابم رو بده

چشمهایش را با درد روی هم فشار می دهد آب گلویش را قورت می دهد قطرات اشک از گوشه ی چشمش بر روی بالش سرازیر می شود

بابا به من بگو خواهش می کنم

اما ناگهان دست بر روی قفسه سینه اش می گذارد و نمی تواند حرف بزند

ترسیده بلند می شوم و ماسک را بر روی صورتش قرار می دهم زیر گریه میزنم و با عذر خواهی ب بابا گفتم:

اصلا من غلط کردم اصلا نمی خواد حرفی بزنی

بابا وقتی اشک ها و لبهای لرزان مرا دید ماسکش را پایین کشید وبه سختی گفت :

برو… کلانتری… برو دخترم

4.8/5 - (101 امتیاز)
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 ماه قبل

زیبا بود..موفق باشید 💐

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  saeid ..
1 ماه قبل

🙏

الهه
الهه
1 ماه قبل

بیچاره مرسانا یعنی چی شده؟

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  الهه
1 ماه قبل

خدایا ،حال وهوای هیچ کسی رو مثل حال هوای مهرسانا زمستانی نکن. ممنون که پیگیر هستید

الهه
الهه
پاسخ به  نسرین احمدی
1 ماه قبل

🤲

لیلا مرادی
1 ماه قبل

خیلی قشنگ بود نسرین بانو قلمت عالیه👌🏻

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  لیلا مرادی
1 ماه قبل

ممنون لیلا جان از نگاه زیبایت ،🌹

لیلا مرادی
پاسخ به  نسرین احمدی
1 ماه قبل

قربونت عزیزم جسارتا میشه بپرسم چند‌سالته نسرین جان ؟

Fateme
1 ماه قبل

عالی بود نسرین بانو قلمتون عالیه
یعنی چی شده به مرسانا

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  Fateme
1 ماه قبل

🙏
تو پارت بعدی مشخص می شه برای مادر مرسانا چه اتفاقی افتاده

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

قشنگ بود ممنون که طولانیتر نوشتین

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  خواننده رمان
1 ماه قبل

،🙏

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x