رمان مرسانا پارت ششم
امیر علی با اخم جلو آمد و به ساعت اشاره کرد :
دیر کردید
سکوت کردم وقتی دید جوابی نمیدم پوزخندی زد و رو به بچه ها گفت:
بچه ها بریم جای همیشگی
با بلند شدن سه دختر از روی نیمکت تازه متوجه حضورآنها شدم. با آمدن بچه ها ، به سمتشان می رود و من که کمی عقب تر هستم متوجه حرفهای در گوشیشان نمی شوم هر چند که برای من نه آنها و نه حرفشان اهمیتی ندارد. وقتی نگین را در میانشان دیدم متعجب شدم مگر بازی بخاطر همین دختر بهم نخورد پس آن همه داد وقال نمایشی بود، سری به تاسف تکان می دهم امیر علی با دست اشاره کرد:
شما اینجا بنشینید
دختر ها با اکراه جا باز کردندو با کنجکاوی خیره امیر علی شدند
امیر علی خیلی جدی گفت:
اگر وارد بازی شدید باید حتما تا آخر بازی کنید
سکوت می کنم با اطمینان می نشینم و می گویم:
خب اگر شما باختید چی؟
امیر علی نگاهش را در صورتم چرخاند و گفت:
قبلا بازی کردی ؟
با اینکه در دانشگاه یکبار بازی را دیده بودم و کمی با آن آشنایی داشتم اما در جواب گفتم:
نه یاد می گیرم
یکی از دخترها که کنار نگین نشسته بود با تحقیر گفت:
بچه گدارو چه ب بازی !
همه با هم خندیدند دلم شکست اما همین مرا در تصمیمم مصمم تر کرد چند دور بازی چرخیده شد تا بالاخره قرعه به اسم من افتاد
امیر علی گفت :
جرات یا حقیقت
و من حقیقت را انتخاب کردم
امیر علی پرسید :
اسمت چیه
متعجب از سئوالش گفتم:
مرسانا
امیر علی سری تکان داد و چیزی نگفت بطری بار دیگر چرخید استرس در تمام جانم افتاد خدا لعنت کنه مرا که در این بازی شرکت نکنم با چرخیدن بطری سعی کردم حواسم را به بازی بدم اینبار از شانس خوبم بطری به طرف من ایستاد
رو به امیر علی گفتم:
جرات یا حقیقت
امیر علی مکثی کرد و با غرور گفت:
جرات
کمی فکر کردم و گفتم :
فردا ساعت9:30 شرکت میلاد میاید؟
با تعجب پرسید :
برای چکاری؟
با خباثت گفتم:
فقط یک جواب آره یانه
با عصبانیت دندانهایش را روی هم فشردو با لبخندی حاکی از خشم و تهدید قاطع گفت:
باشه
یکی از دختر ها پرسید :
واقعا می خوای بری ؟
امیر علی خیره به صورت من لب زد :
آره
با آرامش بلند می شوم مانتو ام را تکان می دهم و می گویم :
پس تا فردا……
خیلی قشنگ بود قلمت عالیه دختر✨✨
کنجکاوم بدونم مرسانا سر چی میخواد امیرعلی به شرکتش بره 🙃