رمان مرسانا پارت پنجم
رمان مرسانا: پارت پنجم
ـ بابایی
ـ جونم بابا
ـ میدونی تو و مامان روخیلی دوست دارم؟
ـ میدونم دختر گلم
ـ پس اجازه بدین من هم کمک حالتون باشم
ـ بابا جون چرا فکر می کنی نیستی
ـ اگه اینطوره می خوام پولم را به شما بدم البته زیاد نیست من پنجاه میلیون دارم فقط پنجاه تا دیگه اش میمونه که ………….تا اخمهای بابا رو می بینم می گم :
ـ بابا جون گفتم قرض، خــــب
بابا دستهاش روبرای به آغوش کشیدن من دراز می کنه منم از خدا خواسته برای جلب رضایت بابابیشتر خودم رو لوس می کنم که مامان با اعتراض دستمو می کشه و میگه:
خب خب کم خودت ولوس کن
صاف میشم به بابا اشاره می کنم :
ببین بابا نرگس خانمت حسودیش میشه
بابا با چشمهای برق زده از اشک بلند می خنده
بحالت نمایشی با عصبانیت بلند میشم و میگم:
بیا نرگس جون همش برا خودت من میرم اتاقم
بابا خندش میگیره و مامان اخم در هم می کشه دستش رو سمت دمپایی پاش می بره و میگه :
ببین ور پریده چی میگه سعید!
بابا دست مامان و می گیره منم از موقعیت استفاده می کنم و همینطور که به سمت اتاقم میرم میگم :
بخدا خوب نیست بابا ،زنت دست بزن داره دیگه ……….
با پرت شدند دمپایی مامان تو کمرم آخم بلند میشه
وای! بابا جلو زن قاتلت رو بگیر دختر جونت رو گشت
دمپایی بعدی به سمتم پرتاب میشه که اینبار سریع میرم داخل دررو می بندم اونم درست می خوره به در با صدای بلند می گم:
نرگس جون نشونه گیری خوبی داری ها!
دستی به کمرم می کشم و روی تخت خودم و پرت می کنم و چشم روی هم می گذارم
طبق معمول صبح ، با صدای ضربه ای به در بلند گفتم :
بیدارم مامان
چشمهایم را چند بار باز و بسته می کنم و به حالت نشسته در میام به ساعت دیواری نگاهی می اندازم با دیدن عقربه ی ساعت روی 8:30 یکمرتبه از تخت پایین می پرم و سمت سرویس می روم دست و صورتم را می شورم و حوله به دست خارج می شوم صورتم را خشک می کنم حوله را روی تخت پرت می کنم جلوی آینه می روم از دیدن موهای خودم وحشت می کنم موهای پیچ در پیچم رو مرتب می کنم به خودم در آینه نگاه می کنم و زیر لب زمزمه می کنم :
گاهی جلوی آینه می ایستم …….
خودم را در آن می بینم …………..
دست روی شانه هایش می گذارم…………
و می گویم چه تحملی دارد دلت
از آینه دل می کنم سریع مانتو و شلوارروشنی انتخاب می کنم و شال سبزی هم رنگ چشمهایم بر سر می اندازم کیف و موبایل را بر می دارم و از اتاق خارج می شوم
در آشپزخانه مامان نمی بینم اینبارحتی دیگه وقت خوردن همان یک لقمه نون هم ندارم سمت جا کفشی می روم کفشهایم را بر می دارم مامان رودر حیاط می بینم که پشت به من کنار باغچه نشسته و در حال آب دادن سبزیها و گلهای گلدونه .کفشهارومی پوشم با صدای قدم پام مامان بر می گرده
صبحانه خوردی
با حرف مامان زیر خنده می زنم و میگم:
عه مامان بخدا دیگه بزرگ شدم رفتم تو 24 سال
مامان اخمی می کنه کیفم را بر روی شانه ام جابجا می کنم جلو می روم و صورت ماهش را می بوسم
باشه نرگس جون هرچی شما گفتی
همین که مامان عصبی دست به دمپایی می شه من از در خارج می شم صداش از داخل حیاط می شنوم که میگه :
باشه دوباره بر می گردی خونه اونوقت حساب تو دارم
آرام می خندم زیر لب خدا را بخاطر داشتن همچین فرشته هایی در زندگیم شکر می کنم به سر کوچه می رسم، تا کنار جاده دو سه دقیقه ای طول می کشد از دور اتوبوس را می بینم ولی قبل از اینکه به سمتش برم حرکت می کند ناچار دست به سمت تاکسی بلند می کنم و سوار می شوم
خیلی دیر شد، اگر آمده باشند با اینهمه تاخیر حتما رفته اند با رسیدن به پارک به راننده گفتم :
ممنون پیاده می شم
کرایه را حساب می کنم و از ماشین پیاده می شم به سمت پارک می روم همینکه داخل میرم ………