رمان مرسانا پارت چهاردهم
اتفاقی افتاده مامان کلافه بشقابش رو برداشت ، درون سینک گذاشت ، خود را مشغول شستن کرد صندلی را با دست کنار کشیدم و آرام به سمت مامان رفتم دستی روی شانه اش گذاشتم با دست دیگه شیر آب را بستم کمی صورتم را نزدیکش آوردم و آرام کنار گوشش گفتم :
مامان تو را خدا اگه چیزی شده به من بگو
با حرف من یک مرتبه شانه های مامان لرزید از صدای گریه آرامش شوکه شدم به دستکش های کف آلودش نگاه کردم آرام آنها را یکی یکی از دستش در آوردم و بطرف سینک پرت کردم دستم را بر روی هر دو شانه ی مامان گذاشتم او را به سمت خودم برگرداندم سر بر شانه ام گذاشت یکمرتبه زیر گریه زد اشک در چشمم حلقه زد و بر روی گونه ام چکید اما نگذاشتم صدایم بلرزد با صدای آرام در گوشش زمزمه کردم :
هر زمانی که روزگار اشکت را در آورد بگو فدای سرم و بخند که برای اشکهایت دنیایی را به آشوب می کشم مامان کمی آرام شد با صدای بابا تکانی خوردم و آرام سر را بالا آوردم با دیدن چشمهای سرخ پدر تعجب کردم صدای گریه مامان کامل قطع شد انگار مامان فقط به یک آغوش و صدای حمایتگر احتیاج داشت محکمتر مرا در آغوش گرفت که این حرکت مامان لبخند تلخی بر لبهای بابا نشاند و لبخندی شیرین بر لبهای من آرام مامان را از خود جدا کردم که بابا بدون لحظه ای درنگ جلو آمد و اورا در آغوش کشید سر به زیر انداختم و آنجا را ترک کردم به اتاقم برگشتم و بر روی تخت دراز کشیدم
با یاد آوری اتفاقاتی که امروز بر من گذشت بر روی لبهایم لبخند تلخی نشست و اشک در چشمهایم حلقه زد .خسته از یک روز پر تنش پلکهای سنگین و ملتهبم را بر روی هم گذاشتم قطره ای اشک از گوشه چشمم چکید آنقدر خسته بودم که طولی نکشید که بخواب رفتم .
صبح وقتی بیدار شدم سکوت خانه مرا به شک انداخت به پذیرایی و آشپزخانه رفتم مامان را ندیدم با فکر اینکه شاید مامان هنوز خواب باشد دست و صورتم را شستم و به آشپز خانه رفتم با دیدن میز صبحانه آماده متعجب شدم صندلی را کنار کشیدم که متوجه کاغذی چسبیده بر روی یخچال شدم با عجله بلند شدم که صندلی از عقب بر روی زمین افتاد یادداشت را جدا کردم دست خط مامان بود نوشته بود
برای صبحانه صدات نزدم تا راحت بخوابی برا ناهار نمی خواد غذا درست کنی شام دیشب گرم کن با بابات برا ناهار بخورید
از یاداشت مامان تعجب کردم یعنی چه با بابات ناهار بخور یعنی مامان ظهر خونه نمی یاد ذهنم پر از سئوال شد که جوابی براهیچکدام آنها نداشتم صندلی عقب کشیدم وروی آن نشستم یاداشت را روی میز گذاشتم لیوانی شیر از پاکت برای خود ریختم دوباره به یاداش نگاه کردم یعنی ممکنه جرو بحث بین مامان و بابا و گریه های دیشب مامان به نبود امروز صبح او ربط داشته باشه اگر اینطوره پس چرا من نباید بدونم با چیزی که به ذهنم رسید یک مرتبه دلهوره بدی تو دلم افتاد نکنه مامان مریضه یا بابا …….
زبونم را گاز گرفتم با عصبانیت لیوان را روی میز کوبوندم و از جام بلند شدم آشپز خانه را ترک کردم و سمت گوشی در اتاقم رفتم سریع به بابا زنگ زدم نمی تونستم تا ظهر صبر کنم با بوق اول بابا جواب داد
ـ سلام بابا خوبی
ـ ……
نگرانی در صدای بابا مرا به یقین رساند که چیزی شده
ـ نه بابا فقط مامان …
میان حرفم آمد
ـ … .
ـ باشه ظهر که خونه آمدی با هم صحبت می کنیم
…
با صدای ممتد بوق ، تلفن را روی میز گذاشتم و به حیاط رفتم کنار باغچه کوچک مامان نشستم امروز بر خلاف روزهای قبل خاک باغچه و گلدانها خشک بود شیلنگ را به شیر آب وصل کردم سر شیلنگ آبپاش را تنظیم کردم و شروع به آبیاری گلها و سبزیها کردم بوی عطر گل و سبزی با خاک نم خورده به جسم و جانم آرامش خاصی داد آب را بستم و شیلنگ رو بر داشتم نگاهی به حیاط کردم تمیز بود به داخل خانه رفتم از بیکاری حوصله ام سر رفته بود لا اقل تا دو هفته قبل سرم گرم نوشتن پایان نامه بود اما فکر نمی کنم شیرین به این زودی ها بتونه کاری برام انجام بده
به سمت مبل راحتی می روم و روی آن می نشینم و به ساعت نگاه می کنم ساعت حدوداًنزدیک دوازده ظهر بطرف آشپزخانه می روم ظرفهای صبحانه را جمع می کنم دستی به آشپزخانه می کشم غذا ها را در می آورم هنوز زود است آنها را روی اجاق گاز می گذارم از آشپز خانه بیرون می آیم برای بر داشتن موبایلم به اتاق می روم روی تختم می نشینم شاستی کناری کوشیم را فشار می دهم که روشن نمی شود شارژررا به گوشی وصل می کنم و دوشاخه را در پریز به داخل فشار می دهم لحظه ای بعد موبایل روشن می شود چند لحظه صبر می کنم تا برنامه ها بالا بیایند با دیدن شماره شیرین شماره اش را می گیرم و روی اسپیکر می گذارم با بوقهای پی در پی و بر نداشتن شیرین نا امید می خواهم تماس را قطع کنم که در لحظه آخر صدای الو گفتن شیرین در گوشم می پیچید
ـ چرا من زنگ زدم در دسترس نبودی
ـ اولاًسلام دوماً گوشی شارژنداشت
ـ زنگ زدم بهت ی خبر خوبی بدم دیروز نیما می گفت باید یک نفر رو برا شرکت استخدام کرد منم میان حرفشون آمدم و با اجازت سریع تو را پیشنهاد دادم دادشم هم چپ چپ نگاهم کرد ولی نیما فقط خندید!
ـ شرمنده تو رو هم تو دردسر انداختم
ـ نه بابا بی خیال دشمنت شرمنده آخه می دونی چی شد اونا تو پذیرایی صحبت می کردند من تو آشپز خونه جون خودم اصلاً فالگوش نه ایستادم ولی همینکه از دهن نیما شنیدم می خوان نیروی زن استخدام کنند سریع از رو اوپن پریدم آنطرف رفتم درست نشستم بینشون و تند تند روزومه کاملی از تو براشون گفتم داداشم…
بسیار زیبا♥️
زیبا بود خانم احمدی..⭐
#حمایت
قشنگه لطفا طولانیتر بنویس پارتا رو ممنون
ممنون حتماً