رمان مرسانا پارت چهارم
رمان مرسانا : پارت چهارم
با بالا آمدن دو پیام بر روی صفحه موبایلم اول پیام بانک رابازکردم با دیدن مبلغ ریخته شده لبخند بروی لبم نشست، پیام دوم از طرف مشتری همراه با رسید بانکی بود روی تخت دراز می کشم گوشه موبایل را آرام بر روی لبم می زنم یادمه وقتی نظر استاد راهنما را در مورد پایان نامه ام می خواستم بدونم شیرین یکی از همکلاسی هام آنجا بود استاد پرسید پایان نامه را خودت نوشتی جواب مثبت من نتیجه ای جز لبخند رضایت استاد نداشت از استاد بخاطر زحماتش تشکر کردم شیرین با شنیدن حرفهای استاد به دنبالم از محوطه دانشگاه خارج شد یک مرتبه جلویم ایستاد بعد از یک مقدمه چینی بلند بالایی از من برای پایان نامه اش کمک خواست دوستی من و او هم از همان زمان شروع شد.
شیرین دختری با قدی متوسط چشمهای درشت عسلی و بینی و دهان معمولی در کل دختر زیبا و پر انرژی،شیطون و البته پر حرف از بس پر حرفه هر وقت زنگ می زنه تلفنو روپخش می گذارم .
به پاس کمکی که من در نوشتن پایان نامه اش کردم از همان زمان برای تشکر گاهی افرادی را به من معرفی می کند که در ازای دریافت دستمزد برای شان پایان نامه بنویسم
تقه ای به در خورد با بفرمائید من در باز شد با دیدن بابا به احترامش بلند می شم بابا داخل می شود و روی صندلی میز مطالعه ام می نشیند
نگاهی به روزنامه روی میز می اندازد و با اشاره به آن گفت:
تونستی کار پیدا کنی ؟
چیزی نمیگم چون حقیقتا مطمئن نیستم بتونم فردا موفق بشم یا نه، بابا که سکوت مرا می بیند او هم ساکت می شود نگاه دقیقی به پدر می اندازم با تردید می پرسم
چیزی شده بابا ؟
بابا سری بالا به معنی نه تکان می دهد و می خواهد بلند شودکه موضوع رهن و کرایه را پیش میکشم
می دانم بابا هیچوقت در این مورد با من حرفی نمی زند با اینحال می پرسم
بابا پول رهن و کرایه جفت و جور شد؟
از روی صندلی بلند می شود در حالیکه به سمت در می رود،گفت:
آره بابا تو غصه نخور
پس حدسم درست بود با صدای بسته شدن در اتاق بلند می شوم خدایا بابا چطور صد میلیون پول رهن را جفت و جور می کنه آن هم با این مخارج کمرشکن به حساب بانکیم نگاهی می اندازم خوب من که مقداری از پول رهن را می توانم بدهم پس چرا ……..با عجله به سمت در می روم در را باز می کنم که سینه به سینه مامان می شم مامان قدمی عقب بر می دارد و می گوید:
عه آمدی! بابات گفت بیداری آمدم برا شام صدات کنم
با خوشحالی گفتم:
ای به چشم نر گس خانم مامان اخمی کرد و مشکوک نگاهم می کند چیزی شده دستش را می گیرم
و با خودم به آشپز خانه می برم نه مثلا چی می خواهی بشه با صدای بابا که پشت میز ناهار خوری نشسته ومنتظر ما بود مامان دست مرا رها می کندو روی صندلی کنار بابا می نشیند و من هم اینبار کنار مامان می نشینم بعد از صرف شام و شستن ظرفها به پذیرایی می رویم
وسط بابا و مامان می نشینم نگاهی به بابا و مامان می اندازم بابا حواسش به تلویزیون ، دست بابا را در دست می گیرم بابا سئوالی نگاهم می کند
نمی خواهم با دادن پیشنهادم پدر راشرمگین ببینم بنابراین چشم به تلویزیون دوختم و با مکثی گفتم: …….