رمان مرسانا

رمان مرسانا پارت یازدهم

 

یک دستش را ستون تنش می کند و با دست دیگر زیر برگه را امضاء می کند خودکار را پرت می کند و عقب می رود
آقای کیانی نگاه از قرارداد امضاء شده می گیرد و اینبار خطاب به من می گوید :

خب

با حفظ همان لبخند منهم نگاهم را از قرارداد می گیرم و با اشاره به قرار داد و ترجمه آن می گویم:

متفاوتند

آقای کیانی یک مرتبه با عصبانیت از روی صندلی بلند میشود

چی می خوای؟

پنجاه تا که طبعا در برابر قرارداد میلیاردی شما رقمی نیست درسته؟

نگین با حیرت و تعجب دست جلوی دهان می گیرد و با حالت مسخره خنده ای سرمی دهد

هه چی میگه !

لبخندی می زنم

خب آقای کیانی

کیانی به برگه اشاره می کند

فقط جایی که ترجمه قرارداد ایراد دارد خط بکشید

قلم را بر می دارم

من اینکار را انجام می دم ولی اول چک

آقای کیانی با خشم که ظاهرا سعی در کنترل آن دارد چک 50 میلیونی را می نویسد آنرا از دست چک جدا می کند و به سمتم می گیرد همینکه می خواهم چک را بگیرم دستش را عقب می کشد و می گوید:

اگر اشتباه کردی بابت وقتی که تلف کردی و حرف بیخودی که زدی باید دو برابراین چک را بدید

دستم را عقب می کشم قلم را روی میز می گذارم گفتم :

خیلی خب

بلند می شوم و با جدیت و جسارت در چشمهایش نگاه می کنم

از کدوم وقت تلف شده حرف می زنید آگهی را شما دادید این مدت زمانی بود که شما باید صرف
مصاحبه می کردید ، در ضمن اقای کیانی اون دو برابر قیمتی که فرمودی هم من باید
می گرفتم نه شما اینطور نیست

کیفم را بر روی شانه ام می زنم نگاه ازاو می گیرم می خواهم برگردم که چک به مبلغ پنجاه میلیون را جلویم می گیرد

فقط نشونم بدید کجاست !

به چک در دستش نگاه می کنم آن را می گیرم قلم را بر می دارم با کشیدن خط زیر آن ایراد کار را که سهوی نبودن ان مشخص بود نشان می دهم

امیر علی و نگین هر دو باهم جلو می آیند هر دو با اخم و دقت آنرا نگاه می کنند

امیر علی چشمهایش را روی هم فشار می دهد و دندان روی هم می سابد و با صدای خفه و آرامی که نشان از عصبانیت بیش از حد او داشت زیر لب گفت : لعنتی

ناگهان با خشم برگه ها را به صورتم پرت می کند وفریاد می زند

تو شرکت پدرم از من ایراد می گیری فکر کردی کی هستی هــا کــــــی

چشمهایم ناخداگاه بسته می شود چک در دستم مچاله می شود بغض در گلویم تقلا می کند تا اشک شود اما مگر قسم نخوردم نه اجازه نمی دهم بیش از این جلوی آدمهای حقیری اینچنین بشکنم مگه من میدونستم که این شرکت پدرش که…. چشم باز می کنم با گستاخی در چشمانش خیره می شوم و زیر لب آنقدر که فقط و فقط خود او بشنود زمزمه وار گفتم :

از کسی که بدی تورا تلافی نمی کند بترس
او نه تورا می بخشد و نه به تو اجازه می دهد خودت را ببخشی

بر می گردم می خواهم از در خارج شوم که آقای کیانی با خشم محکم بر روی میز میکوبد

خانم امینی کجا تا وقتی توضیح ندادید حق ندارید جایی برید!

سرم را ب سویش چرخاندم اخم در هم می کشم

آقای کیانی اشتباه نکن اونی که باید توضیح کارشِ بده من نیستم و به سمت در می روم راستین تنه ای به من می زند و می گوید:

به حسابت می رسم دخترِیِ گدا

به پاهایم سرعت می دهم تا سریعتر از آن شرکت جهنمی خلاص شوم به خیابان که می رسم نفسی تازه می کنم که قطرات اشک یکی یکی بر روی گونه ام سرازیر میشوند با بغض می گویم :

خدایا دنیای آشفته ی درونم را که تنها از نگاه تو پیداست ،با لالایی مهربان خود ، آرام کن تا وجودداشتن و بودن را به زیبایی احساس کنم …….

4.4/5 - (10 امتیاز)
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

💞

off ?
1 ماه قبل

ببخشید خانم احمدی میتونم بدونم چند سالتونه؟🥰

الهه
الهه
1 ماه قبل

پس با این حساب مرسانا رو بازی دادن

الهه
الهه
1 ماه قبل

ولی خوشم آمد هم خورد هم برد هم طرف سرویس کرد جالب بود

مهان
مهان
پاسخ به  الهه
1 ماه قبل

والا من که نمیفهمم کلا چی شده
خوشبحالت ک فهمیدی

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط مهان
دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x