رمان مرسانا پارت یک
خدایا !مگذار دعا کنم که مرا از
دشواریها و خطر های زندگی مصون داری
بلکه دعا کنم
در رویارویی با آنها بی باک و شجاع باشم
مگذار از تو بخواهم درد مرا تسکین دهی
بلکه توان چیرگی بر آن را به من ببخش
به نام خدا
با خستگی لب تاب را خاموش می کنم و دستی بر چشمهای خسته ام می کشم تقه ای به در زده می شود با بفرمایید ی همانطور در حال نشسته به سمت در می چرخم مامان در چارچوب در ظاهر می شود نگاهی به چهره ی خسته ام و چشمهای قرمزم می اندازد نگاهش نگران می شود با لبخند خسته ای به سمتش می روم صورتش را می بوسم و می گویم:
کارم تمام شد الان چراغ خاموش می کنم می خوابم
سرم را کج می کنم که موهایم روی شانه ی دیگرم می افتد و با لحن مظلومی می گویم:
قول می دهم
مامان چیزی نمی گوید فقط لب می زند :
چراغ یادت نره
بعد در را می بندد با بسته شدن در چراغ را خاموش می کنم سمت تخت می روم خود را بر روی آن پرت می کنم باز دم خسته ام را بیرون می دهم از اینکه کار پایان نامه را تمام کردم لبخندی بر روی لبم می نشیند با صدای پیامک گوشی بی حوصله به پهلو می افتم دستم را زیر بالشم می برم و بی توجه به پیامک پلکهایم را می بندم و به خواب عمیقی می روم.
صبح با صدا زدنهای مادرم از خواب بیدار می شوم دستی به صورتم می کشم به حالت نشسته روی تخت می نشینم و پاهایم را از تخت آویزان می کنم سمت دستشویی می روم بعد از قضای حاجت آبی به دست و صورتم می زنم به چشمهایم در آینه نگاه می کنم زیر لب زمزمه می کنم:
خدارا چه دیدی دوست من ؟!
شاید یک روزی درد قیمت پیدا کرد و ما ثروتمند شدیم
مشتی آب بر روی آینه می پاشم و خارج می شوم جلوی آینه کمدم می ایستم موهای بهم ریخته ام را شانه می کنم سریع یک مانتو شلوار نخی قهوه ای می پوشم و شال کرم رنگی را بر سر می اندازم و به سمت آشپزخانه می رود مادرم بر می گردد به من نگاهی می کند با لبخند صبح بخیر ی می گویم به میز صبحانه نگاهی می اندازم صندلی را عقب می کشم و روی آن می نشینم کمی بعد مادر استکان چای را کناردستم می گذارد و از آشپزخانه خارج می شود یک لقمه نان پنیر را همراه چای قورت می دهم بلند می شوم کیفم را بر روی شانه ام می اندازم ،کفشهایم را می پوشم، بابا و مامان را دیدم که در حیاط در حال صحبت کردن هستند مادرم با صدای پایم متوجه ام می شود و پدر که پشت به من داردبر می گردد سلام می کنم بابا با لبخند مهربانی جوابم را می دهد و بعد رو به مامان می کند و می گوید :
خوب خانم من دیگه برم که حسابی دیرم شده
و قبل از اینکه از در خارج شود صدایم می زند
از مامان خداحافظی می کنم و سمتش می روم بابا دستی بر شانه ام می زند و می گوید:
دختر خوشگل بابا این همه خودت را اذیت نکن مامانت میگه شبها تا ساعت 2شب بیداری آره بابا؟
سرم را آرام بالا و پایین می اندازم با ناراحتی می گوید:
اینهمه از چشمهای قشنگت کار نکش بابا ……
با صدای بوق ماشین شرکت در را باز می کند و با گفتن مواظب خودت باش بیرون می رود
لحظه ای منتظر می مانم ماشین شرکت دور شود بعد در را باز می کنم و پشت سر می بندم تا سر کوچه با خودم زمزمه می کنم :
بر درد هایم نشانه می گذارم :تا
به یادم بماند،کجا،دست خدا را رها کردم ………..
کنار جاده می ایستم به سمت تاکسی زرد رنگ دست بلند می کنم ماشین متوقف می شود در عقب را باز می کنم و سوار می شوم اینقدر غرق افکار خود بودم که با صدای راننده به خود می آیم
کجا پیاده می شوید؟
به اطراف نگاه می کنم و می گویم:
همینجا
کرایه را حساب کردم و پیاده شدم
به سمت باجه روزنامه فروشی رفتم اما بسته بود پسری دستفروش در حالیکه داشت بساطش را مرتب بر روی زمین پهن می کرد با دیدن من گفت:
امروز دیر کرده ولی میاد
سری به عنوان ممنونم تکان دادم و به سوی پارکی که کمی بالاتر آنطرف جاده قرار دارد می روم فاصله پارک تا جاده کمتر از 5 دقیقه است وارد پارک شدم به سمت نیمکتی رفتم تا خواستم برروی آن بنشینم صدای جیغ دختری ادامه دارد …..
خیلی زیبا بود خانم احمدی قلم خیلی خوبی دارید مرسی
ممنون نظرتون باعث قوت قلب است
قشنگ بود👏
منتظر پارت بعدی هستم
نظر لطفتان است
زیباست موفق باشی
ممنون عزیزم
قلمت رو دوست دارم عزیزم . موفق باشی💗
فقط یه نکته ای هست این که وقتی زبان خود شخص هست میتونی عامیانه بنویسی و حتما نیاز به ادبی نوشتن نیست
مثلا:
راننده می گوید
کجا پیاده میشید خانم؟
یا
پدرم گفت :
خودت رو اذیت نکن
از نظر من قطعا رمانت اینجوری بهتر میشه🙏❤️
ممنون از نظرتون