رمان مرسانا پارت 7
از آنجا دور می شوم اما هنوز سنگینی نگاهشان را روی خود حس می کنم وقتی به جاده می رسم نفسی تازه می کنم و با خرید روزنامه به خانه بر می گردم .
با خوشحالی در حیاط به مامان سلام کردم، سریع کفشهایم را در آوردم ، داخل خانه رفتم و مامان پشت سرم وارد شد و پرسید :
مرسانا کار پیدا کردی ؟
گفتم:
نه مامان ، اما برام دعا کن
مامان سری تکان داد و گفت:
بابات ناهار خونه نمی یاد !
مامان به سمت آشپزخانه و من به سمت اتاقم رفتم
لباسهایم را با لباس راحتی عوض کردم آب به صورتم زدم با حوله از سرویس خارج شدم صورتم را خشک کردم و بطرف آشپزخانه رفتم صندلی را کنار کشیدم و با لذت بو می کشم
هـــــوم ببین مامان خانم بنده چه کرده
مامان لبخندی می زند و بشقاب ماکارانی را بطرفم می گیرد دست دراز می کنم و میگم :
ممنون مامان
شروع به خوردن کردم دهانم را تند تند پر و خالی می کنم همینکه دوباره قاشق را نزدیک دهان می برم با دیدن قیافه متعجب مامان لقمه در گلویم گیر می کند از سرفه شدید صورتم از قرمزی به سیاهی می رود مامان یک مرتبه به خود می آید با دست بین دو کتفم می زند که لقمه پایین می رود و نفسی تازه می کنم
با نگرانی لیوان آبی می ریزد و به دستم می دهد لا جرعه سر می کشم کمی که آرام شدم دستی بر گلویم می کشم و می گویم :
هنوز می سوزه
مامان انگشت اشاره اش را به حالت تهدید ب سمتم گرفت و گفت :
دفعه آخرت باشه اینجور غذا می خوری
بلند شد که سریع دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:
مامان من جمع می کنم شما برو استراحت کن
تشکر می کند و از آشپز خانه خارج می شود سریع میز را جمع می کنم ظرف ها را در سینک می گذارم همانطور که دستکش در دست می کنم برای آرامش خود زیر لب زمزمه می کنم :
چرا نگرانی : اگر نهایت تلاش خود را کرده باشی ،نگران بودن آنرا بهتر نمی کند .
آنقدر غرق فکر فردا بودم که نفهمیدم چطور ظرفها را شستم و در قطره چکان جا دادم دستکش ها را در می آورم از آشپز خانه بیرون می روم وارد اتاق می شوم کیفم را بر می دارم و روی تخت می نشینم گوشی را روشن می کنم پیامی ندارم آنرا گوشه تخت پرت می کنم بلند می شوم و پرده را کنار می زنم و ازپنجره اتاقم به حیاط خیره می شوم ناخودآگاه به چهره امیر علی فکر می کنم چشمانی قهوه ای درشت ،بینی قلمی و لبهای برجسته ، زاویه دار بودن صورتش و قد بلند و چهار شانه اش لحظه ای دلم را لرزاند سری تکان دادم تا این افکار از ذهنم دور شود زیر لب با صدای آرام خواندم :
عقل لا مذهب به حرفم گوش کن ،عاشق نشو
این دو چشم قهوه ای آنقدر هم معصوم نیست ……
با صدای زنگ در حیاط به خود می آیم افکارم را پس می زنم به ساعت رو میزی نگاه می کنم ساعت از 9 شب هم گذشته مامان در حالیکه در حیاط چادر را بر سر می زد خود را به در رساند و آنرا باز کرد ………