رمان مرسانا

رمان مرسانا پارت 8

لبخندی بر لبم نقش می بندد مامان همیشه نگرانم بابا را آماج سئوالهای گوناگون خود می کند بابا با لبخند خسته ای چیزی به مامان می گوید در را می بندد و به سمت خانه می آیند پرده را می کشم که تقه ای به در زده می شود با شوق به سمت در می روم آنرا باز می کنم و خود را در آغوش پدر می اندازم پدر با خنده ای در آغوشم می کشد سرم را می بوسد و با لحن شاکی گفت :
پدر صلواتی اگه من نیام سراغی نمی گیری خود را عقب می کشم به شوخی گفتم:
وقتی وزیر جنگ هست مگه نوبت ما هم می شه
بابا قهقهه ای سرداد و گفت:
حسودی موقوف بچه
مامان با صدای بلند گفت:
سعید دیگه بیا شام پدر و دختر 2 ساعت در مورد چی حرف می زنید
اینبار من خنده بلندی سر می دهم و رو به بابا گفتم :
بفرما خانم مارپل صداتون زد
بابا به آرامی با دستش به پشت دستم می زند و با اخمی گفت :
وروجک مادرت اگه بفهمه…….
مامان پشت سر بابا ظاهر می شود:
قراره من چی بفهمم ؟
بابا دست ها را به حالت تسلیم بالا برد که من با صدای بلند می خندم مامان عصبانی می شود خم می شود که دمپایی را از پا در آورد که بابا دستش را می کشد مامان بر می گردد با چشمهایش به حالت تهدید خط و نشان می کشد بابا دوباره دست مامان را می کشد و با خنده گفت :
بیا بریم خانم کم سر به سر این بچه بذار
در را می بندم چراغ را خاموش می کنم بر روی تختم دراز می کشیدم و با فکر به فردا پلک های سنگینم روی هم می افتد
صبح زود ساعت 7 صبح برای دوش گرفتن بیدار شدم به حمام رفتم سریع یک دوش 10 دقیقه ای گرفتم و از حمام بیرون آمدم جلوی آینه ایستادم کمی آب موهایم را با حوله خشک کردم .مانتو و شلوار اداری انتخاب کردم و شال سبز رنگی بر روی سر انداختم کیفم و موبایل را بر می دارم به ساعت نگاهی می اندازم عقربه ساعت روی 9 ایستاده با دست بر سر می زنم و می گویم:
خاک بر سرم دیر شد
از اتاق خارج می شوم یک مرتبه مامان جلویم ظاهر می شود هین بلندی می کشم دست روی قلبم می گذارم
ـ کجا بدون صبحانه
ـ مامان قبض روح شدم
مامان اخمی می کند دست به کمر می زند یک قدم جلو می آید که از ترس قدمی عقب بر می دارم
ـ یعنی من عزرائیلـم
دستهایم را بالا می برم نه مامان من غلط بکنم بخداعزرائیل بد بخت اسمش بد در رفته و گرنه جون خودم فرشته است
مامان که از حالت تهاجمی کاملا در آمده چشم غره ای به من بدبخت می کند
اگه این زبونت نبود تا حالا کار پیدا کرده بودی
مامان به آشپز خانه میره و من سریع کفشهایم را می پوشم و از خانه خارج میشوم
تقریبا نزدیکای 9:30 دقیقه به شرکت میلاد رسیدم همینکه وارد محوطه شرکت شدم یک دورنگاه در محوطه چرخاندم اما کسی را ندیدم به سمت آسانسور رفتم دکمه آسانسور را زدم در باز شد داخل آسانسور رفتم دکمه طبقه 3 را زدم بعد از چند دقیقه آسانسور به طبقه 3 رسید در را باز کردم و به اطراف نگاه کردم ساختمان 10 طبقه و هر طبقه 2 واحد بود
در نیمه باز را به داخل هل دادم و وارد شدم داخل هم کسی نبود نزدیک………..

4.7/5 - (18 امتیاز)
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الهه
الهه
1 ماه قبل

خیلی زیبا بود شخصیت اول رمان رادوست دارم
منتظرم ببینم مرسانا چکار می کنه♥️👏👏👏👏👏

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  الهه
1 ماه قبل

🙏🌹🌹

Sahar mahdavi
1 ماه قبل

خیلی قشنگ بود…امیدوارم تا اخر ادامه بدی، تا اخرین پارت🙂
نصف رمان های مد وان نصفه نیمه هستن

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x