رمان فرفری

رمان فرفری پارت42

4.3
(105)

حالم که یکم جا اومد رفتم سراغ نقشه ها که همون موقع در زده شد بعد آقا اومد داخل

به احترامش بلند شدم که گفت راحت باشم

نگو مرد من بخوام راحت باشم باید شال ومانتو در بیارم رو شکم بخوابم وسط اتاق کار کنم😜😜

افکارم داشت چرت وپرت میگفت که سریع رفتم سراغ نقشه ها تا حواسم پرت بشه

نشستیم پشت میز شروع کردیم ولی آقا تمرکز نداشت

منم که اینجوری میدیدم قاطی میکردم

_آقا چیزی شده بگید شاید تونستم کمکتون کنم

_یکم ذهنم درگیره نمیدونم چیکار کنم

_اگه میشه ومیتونید بگید منم گوش میدم قول میدم بین خودمون بمونه

_راستش چطور بگم یکم با زیبا کنار اومدن سخته دارم اذیت میشم نمیدونم چیکار کنم

_خب چرا به خانم نمیگین

_مادرم قلبش یکم ناراحته خیلی دلش میخواد من ازدواج کنم ولی من قلبم با زیبا نیست

ازطرفی حرفاش باعث خوشحالیم بود ولی نمیدونم چرا این حرفش منو یه جوری کرد یعنی کسی رو دوست داره

_شما کسی رو دوست دارین؟

_راستش یکی هست ولی خبر نداره

چرا قلبم داره میترکه خب یه نفرو دوست داره به من چه چرا ناراحت شدم

_خب چرا بهش نمیگین

_آخه خیلی جوونه تا حالا ازدواجی نداشته نمیتونم خودخواه باشم من یه ازدواج ناموفق داشتم یه بچه هم دارم انصاف نیست

_چرا نمیزارین خودش تصمیم بگیره بگین شاید اصلا اینا براش مهم نباشه

_خب تو خودت باشی حاضری این مدل آدم رو قبول کنی

_خب خب نمیدونم شاید اگه مورد خوبی باشه بدونم کنارش خوشبخت میشم شاید قبول کنم

ووووویی حرفش به نظرم یه جوریه

وجی: سلام خوشگله منم حس میکنم یه چی میخواد بگه 😬😬

وای وجی یعنی ممکنه؟

وجی:اره

🤪🤪حس میکنم الان غش میکنم

وجی:خاک تو سرت جمع کن خودتو دختره شوووری

_خب پس باید اول تکلیف زیبا رو روشن کنم بعد باهاش صحبت کنم

_بله اینجوری بهتره

_خب بریم سراغ ادامه کار حرفات یکم ذهنمو آروم کرد

_قابلی نداشت

راوی

داشت کلافه میشد از هر راهی میخواست نزدیک بشه آرشاویر راه رو میبست داشت دیگه کلافه میشد

از طرفی پدرش تحت فشار میزاشت که سریع تکلیف رو مشخص کنه داشت دیوونه میشد

درسته آرشاویر رو میخواست اما داشت از طرفی حرص دخترش رو میخورد باید کاری میکرد بعد از ازدواج عسل پیش مادربزرگش بمونه

ولی اون دختر رو باید هرجور شده سریع از اون خونه دورکنه تحمل طرفداری آرشاویر رو از اون خدمتکار نداشت

یکم که عصبانیتش کم شد رفت تا با آرشاویر صحبت کنه میدونست که توی اتاق کار هستش

نزدیک در رسید که صدای صحبتش رو با دخترک شنید آروم نزدیک در شد وگوش ایستاد

باشنیدن حرفاشون داشت از گوش هاش دود در میومد باید هرجور شده دخترک رو ازش دور میکرد

باید کاری میکرد که مجبور بشه باهاش ازدواج کنه

کلی نقشه در نظر داشت پس عقب گرد کرد تا متوجه نشن صداشون رو شنیده تا بعدا کارا خراب نشه

نباید به اون شک کنن

آرشاویر

بدونه این که بدونم قراره در آینده چقدر عذاب بکشم داشتم نقشه میکشیدم با زیبا بهم بزنم وحرف دلم رو به فرشته بگم

از حرفامون توی اتاق کار به این نتیجه رسیدم که اگه بگم ودرخواست بدم حتما قبولم میکنه

بعد انقدر بهش محبت میکنم که اونم عاشقم میشه عسل هم خیلی فرشته رو دوست داره

فرشته هم رفتارش از زیبا خیلی بهتره مخصوصا با خانواده ام وعسل واینا خیلی برام مهمه

ومهم تر از همه علاقه ای هست که بهش دارم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 105

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fereshteh Gh

زندگیم از کجا شروع شد؟ شاید از وقت به دنیا اومدن ،شاید ازبعداز رفتن به مدرسه،یا شاید بعداز ازدواج،شاید وقتی مادر شدم
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
7 ماه قبل

ستی بمون منم بفرستم

saeid ..
7 ماه قبل

خوب بود
ایشالا که ازدواج کنن زود

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x