داستان کوتاه

« داستان کوتاه » ♥️:)

3.3
(9)

کودکی را دیدم که با عروسکش بازی می‌کرد.

عروسکش می‌پرسید و او پاسخ می‌گفت..

آن دو در انظار دیگران زمان می‌گذراندند. زیبا به نظر می‌آمدند؛ اما هیچ کس عظمت نگاه آن دو را درک نمی کرد.

قلب های آنها را نمی فهمید. دلایل آنها برای این آدم ها بی منطق بود. من نیز این گونه می اندیشیدم.

او دختری بود که سعی می کرد به عروسکش یاد دهد چگونه در این دنیا قدم بگذارد.

عروسک از او می پرسد: دل هر انسان پناه می خواهد ، چگونه آدمها به هم کم لبخند می زنند ؟

دختر در پاسخ گفت : همه زمانی مرتکب اشتباه خواهند شد . این قانون دنیا و طبیعت است. آنچه بر سر راحت قرار داده شده، باید پیموده شود. به یقین زمان، هدایتگر انسان خواهد بود.

عروسک: چگونه لباسهای جدید را جایگزین لباس های قبلی شان می کنند؟ من که دلم برای دکمه های لباسم تنگ می شود.

دختر: باید از بسیاری چیزها دل کند‌. به یاد داشته باش هر لحظه زندگی ات می تواند برایت تبدیل به آرزویی شود.

عروسک: همهٔ انسان ها مرا درک خواهند کرد؟

دختر غمگین می گوید: نه اینطور نیست..

این بار عروسک است که با نهایت تعجب ادامه می دهد:
_ پس باید چه کار کنم

دختر: می توانی از عروسک های بافتنی ، ستاره های شب نما و آدم های مرده کمک بگیری. آن ها به حرفهای انسان ها نیز گوش می سپارند و گاهی از آدم ها برایت سودمند ترند.

عروسک با نهایت تاسف گفت: ولی من می ترسم.

دختر: عزیز زیبای من❤️..ترس را جستجو کن. درونش را دریاب و ببین چه چیز در آن است که وجود انسان را اینگونه برآشفته می سازد؛ اما هرگز به آن اطمینان نکن گویی ذره ذرهٔ وجودت را در مشت خود می گیرد تا ذهنت را نا آرام کند.

عروسک: من از گفتن حقیقت ها و بیان خوبی ها می ترسم. گاهی باید برای انسان ها خیلی خیلی توضیح داد.

دختر: همیشه صداقت در مقابل دروغ، شجاعت در برابر ترس ها، احترام در عوض بی احترامی، برای تو عالی نخواهد بود ؛ اما بدون شک درست همین است.

هر اشتباهی از اولین بارش آغاز می شود. آنگاه که آن را پذیرفتی، به آن عادت خواهی کرد. در حقیقت ما آنها را به عاداتمان بدل می کنیم.

عروسک: چرا آنها اینقدر تند قدم برمی دارند؟

دختر : نمی دانم

عروسک: چه عجیب است که آنها همیشه در حال عجله اند‌‌.
من که می خواهم دکمه های لباسم را محکم تر بدوزم تا همیشه در کنارم باشند..

در نهایت پس از گوش سپردن به حرف های آن دو، دریافتم آنچه می پنداشتم و هر آنچه ساختم ، اشتباه بود… .

🤍💛🧡🤍💛🧡🤍💛🧡🤍💛🧡

آن چشم، دگر دیوانه ام کرد
آسان رهِ من، ویرانه ام کرد
در ذهن خودم هیچ ندیدم
تا آنچه بدیدم، همه دیدم…

🌷اگه دوست داشتین، خوشحال میشم نظرات تون رو دربارهٔ نوشته هام بدونم🌷

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
M Af
8 ماه قبل

خیلی قشنگ بود:)

لیلا ✍️
8 ماه قبل

با اینکه من زیاد اهل خوندن داستان کوتاه و دلنوشته نیستم اما حیفم اومد کامنت نذارم داستان پرمفهومی بود و قلمت هم خیلی قشنگه

saeid ..
8 ماه قبل

پر مفهموم بود..

راه پله خونه گندم اینا ....
راه پله خونه گندم اینا
8 ماه قبل

بسی زیبا 👌🏾
زمانی که میپنداری،که تو تا حال ، اشتباه اندیشیده بودی … آن زمان سکویِ پرتابِ تو خواهد بود!
بسیار لذت بردم ، پر مفهوم و با مسما بود👣✨
زیبا می‌نویسید…

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x