رمان هرج و مرج پارت 10
ارسلان پرشتاب به عقب برمیگردد.. جوری که صدای استخوان های گردنش را به وضوح میشنوم..
خدا بدادت برسد امیر!
خنده هیستریکی میکند… همیشه از این خنده هایش واهمه داشتم… قلنج گردنش را میشکند و سعی میکند خونسردیش را حفظ کند…
قدم به قدم به او نزدیک میشود و همزمان میگوید:
– که جای نورا رومیدونستی؟ جای زن منو.. هوم؟
قدمی دیگر نزدیک میشود و اینبار خشم صدایش اشکار میشود
-بگو چیکارت کنم حرومزاده؟ خودت بگو چیکارت کنم؟
امیر با خونسردی نیشخند میزند :
-تازه یادت افتاده زنته؟؟
همین یک حرف اتشش میزند…. چرا امیر دهنش را نمیبست؟
دیوانه میشود فحش رکیکی می دهد و به سمت امیر حمله میکند
و مشت هایش پی در پی روی سر و صورت امیر فرود می اید
امیر در این شرایط هم از خود دفاع نمیکند! دیوانه ی ارسلان است! من که سر از کارش در نمیاورم..
بی توجه به انها به سمت طبقه بالا حرکت میکنم
وارد اتاق میشوم.. با دیدن سایمان که در خواب عمیقی فرو رفته … ناخوداگاه هق میزنم! به سرعت دستم را جلوی دهانم میگیرم تا مبادا بیدار شود..
همانجا روی زمین می افتم و به او زل میزنم…
نمیدانم چند ثانیه چند دقیقه و چند ساعت میگذرد که با شنیدن صدای در تن خشک شده ام را به سمت در میچرخانم
با صورتی اشفته اول به من و سپس به سایمان نگاه میکند
کنارم مینشیند… آرام است.. حداقل ظاهرش که چنین میگوید..
-نورا؟
سرم به سمت او برمیگردانم… حقیقتا خسته ام… آنقد خسته که انگار صد سال است سر بر بالین نگذاشته ام..
با دیدن اشک درون چشمانش بهت زده میمانم…
درست میدیدم؟ ارسلان و گریه؟
به دور از چشمش نیشگونی از پایم میگیرم.. نه! مثل اینکه بیدارم!
-تو… تو چرا نموندی ؟ چرا نموندی به منه کثافت ثابت کنی که دارم غلط اضافه میکنم؛؟ من.. من فکر میکردم.. تو خیانت کردی! من عقیم بودم.. چرا بهم نگفتی دکتر گفته شانس حاملگی هست؟
او میپرسید و من جان پاسخ نداشتم … نه حوصله داشتم و نه جان حرف زدن.. آنقدر زیز بار مشکلات بی حس شده بودم که حتی لحن صدایش و چشمان اشکی اش هم دلم را به درد نمی اورد
تنها چیزی که میخواستم خواب بود و خواب.
-سایمانو بهم بده.. میخوام برم بخوابم..
با شنیدن صدایم نگاه خیره اش را به صورتم دوخت و نیشخند محوی زد: همینجا بخواب… همینجا !! پیش منو سایمان
پوزخندی به خوش خیالش زدم .. از جا برخواستم و به سمت سایمان رفتم.. به آرامی او را از تخت جدا کردم که نقی زد..
لبخندی به حرکاتش زدم و او را در اغوشم جا دادم..
به سمت در برگشتم… ارسلان با نگاهی خیره حرکاتم را زیر نظر داشت
-برو کنار.. من دیگه اینجا کاری ندارم..
ابرویی بالا می اندازد .. قدمی به سمتم بر میدارد
-جای زن پیش شوهرشه.. غیر اینه ؟
تیز رو به میتوپم:
-چطور این یسال یادت نمیومد زنو بچه ای داری؟ چطور روت میشه توی تخم چشام نگاه کنیو از موندن حرف بزنی؟ چطور تونستی تیکه ای از جونمو ازم بدزدی منو تا لبه مرگ ببری؟ چطور تونستی این همه مدت ازم چیزارو مخفی کنی؟ هان بیشرف؟ کسی که خیانت کرده تویی نه من! اینو تو گوشت فرو کن ارسلان محمدی!
نوک انگشتم را به سینه اش کوبیدم و شمرده شمرده گفتم:
-نورا تا زمانی که زنده ای ازت تقاص میگیره! اینو با خودت تکرار کن! فکر نکن بیخیالت شدم .. فکرشم نکن..
تیر خلاص را که میزنم نفس در سینه اش حبس میشود..
سیبک گلویش بالا و پایین میشود …
اما باز هم کوتاه نمی آید!
-میخوای بری کجا؟ هرجا بری دنبالتم.. فک کردی میزارم دست بچمو بگیری از این خونه فرارکنی اون خونه؟
سر سایمان را نوازش میکند و ادامه میدهد:
– خوب میدونی که دادگاه و هر کوفت زهرمار دیگه ای پشت منن.. مگه نه؟ میتونم به علت اینکه یکسال منو از خودت و بچم محروم کردی حکم بگیرم.. که صد البته این کارو نمیکنم.! این قرتی بازیا به من نمیچسبه..ترجیح میدهم به روش خودم عمل کنم ! نظرت چیه؟
لبم را از حرص میجویم و او با نگاهی خونسرد مردمکش را به پایین سوق میدهد .. لبش را خیس میکند و ادامه میدهد:
-صداتو نشنیدم نورا..
بی توجه به او سایمان را محکم تر میگیرم و به سمت در میروم..
در کمال تعجب رهایم میکند و از جلوی در کنار میرود..
-مثه اینکه روش اولو دوست داری.. خیلی خب! هرچی تو بگی
با شنیدن حرفش سرجایم میایستم..
-هدفت چیه ارسلان؟ میخوای زجرم بدی؟
روبرویش می ایستم و تار موهای سفید شده ام را به او نشان میدهم:
– بست نیست؟ همین که تو بیست یسالگیم کل موهام سفید شدن بست نیست؟
-من پشیمونم نورا.. چرا یه فرصت دیگه به خودمون نمیدی؟
این مرد الحق که لجن بود.. چطور جرئت میکرد از زندگی دوباره سخن بگوید؟ چطور رویش میشد؟
سری تکان میدهم و میگویم:
-بحث با تو بیفایده اس ارسلان..بکش کنار
نفس کلافه اش را میشنوم.. از جلوی در کنار میرود .
به سرعت از اتاق بیرون میزنم..به قدم هایم سرعت می بخشم تا زودتر به حیاط برسم..
در حیاط را باز میکنم و پرشتاب خود را به بیرون هل میدهم…
نفس عمیقی میکشم… حس ازادی دارم.. حسی خوشایند
با دیدن اهورای کلافه …لبخند میزنم..
-اهورا!
باشنیدن صدایم سرش را بلند میکند و عصبی میخواهد چیزی بگوید اما با دیدن سایمان سکوت میکند..
آنقدر عجیب به سایمان نگاه میکند که ناخوداگاه نگاهم را به سایمان میدوزم..
با دیدن چشمان بازش میخندم.. توله! تمام این مدت بیدار بوده و سروصدا نمیکرده…
اهورا به سمتم می آید و سایمان را میگیرد.. عجیب است که بدون هیچ نقی به آغوش او میرود..
سرش را میبوسد و لب میزند:
-عزیز دایی!
از دیدنشان در آن صحنه ته دلم قنج میرود..آنقدر سرگرم سایمان میشود که مرا به کل فراموش میکند
-هوی اقا داداش! منو فروختی به این زودی؟
میخندد .. با دیدن سایمان انرژی گرفته..
-نوکر شومام هستم..
به لحن لاتی اش میخندم و به سمت ماشین حرکت میکنیم…
……………………….
بخدا حمایت نکنین کاری میکنم ارسلان تا آخر رمان زجرتون بده😂😂😐
جون بابا😂!
تعداد رأیا رو! نه خوشم اومد مث اینکه تهدید عملی شد😂
خسته نباشی عزیزم عالی بود🥰🥰🥰
سلامت باشی 💙💙
لیلا جان دوباره فرستادم میشه اوکی کنی چون واقعا خیلی دیر شده
ممنونم عزیز دلم😍😍🤩🤩😘😘😘
وایی دلم ضعف رفت🤒 دوست دارم بیشتر از گذشته ارسلان بدونم، این امیره بدجور مشکوک میزنه! سایمان خیلی گوگولیه🤗😍🤩
گذشته ی سیاهی داره.
کمکم باهاش اشنا میشیم
😂😻اره
دوستان حمایت کنین نویسنده سلاح بدی دست گرفته🤣🤣🤣🤣
بزا قمه رو بیارممم😂برین به نویسنده حمله کنیم اینجوری هم ارسلان ادم میشه هم نویسنده 😆🤣
با من چیکار دارین؟ ارسلان بیشعوره به من چه؟😂😂😂😂
دیگ چون شما سازنده ارسلان بودین باید به پاش بسوزین😂😂
عیب نداره کاریه که شده😂😔
🔫
من توفنگمو آوردم😎
گناه دارمااا
نویسنده جان تراکتور آمادس فقط ارسلان بنداز کف خیابون بقیه اش با من و هووم😂
خسته نباشی عالی نوشتی
بشدت شخصیت ارسلان مرموز و جوریه
امیر بدبخت:/
یکم دندون رو جیگر بزارین تازه اولشه😂😂
قربونت گل💙
خسته نباشی عزیزم عالی بود چقد ارسلان چندشه
سلامت باشی عزیز💙
سلام خواهر خوبی؟ خیلی لجنه، ولی من خیلی دلم میخواد سایمان پیشش باشه😂 بهش بابا بودن میاد، اصلاً همچین مردهای بیرحمی نقطهضعی واسه خودشون دارند، به نظر منم نقطهضعف ارسلان میتونه سایمان باشه
سایمان قراره خودشو تو دل همه جا کنه بچم😂
خسته نباشی خانم نویسنده
عالی بود
کاش پارت ها طولانی تر بشه
سعیمو میکنم بیشتر بزارم
تنکس از همراهیت💙
اینطوری نمیشه
دمپایی و چاقو اثر نداره نرگسیییی بیا بریم قمه رو بیاریم ارسلان عوضی😐چقد پروعه اخه مرتیکه عیشششش😒😒🔪💔
خسته نباشی عزیزم فقد خاهشمندم این ارسلانو درستش کن و علا خودم شقه ش کردممم😐😂❤
ایشالله خدا همه رو به راه راست هدایت کنه، مثلا ارسلانو😂🤦🏼 قول نمیدمااا من کرم دارم
مرسی از همراهیت عزیزم💙
عههه به راه راست هدایت نشه خودم هدایتش میکنم
دور از جون گشنگمم😂❤
بوشش❤
😂❤️🩹قربونت
نمیدونم چرا با این همه بد بودن ارسلان بازم خوشم ازش میاد😐😂لطفا آدمش کن😂 قلمتون خیلی زیباست😍
این یه حس مشترک بین اکثر خانمهاست، به سمت مردهای منفی جذب میشیم؛ اما در واقعیت زندگی کردن با همچین آدمهایی سخته.
متاسفانه خودم اینطورم😂
😂 در آینده تضمین نمیکنم روش کراش نزنید
قربونت ❤️🩹