رمان هرج و مرج پارت 22
صدای سرفه های عمیقش مانند خنجر در قلبم فرو میرود. ارسلان که تنگی نفس نداشت!. نجواهای زن آتش حسادت را در وجودم شلعه ور میکند.
– ارسلان بیا این قرصو بخور عزیزم..
کلافه قرص را بالا می اندازد و بدون آب قورت میدهد.. نیم نگاهی به پارچ آبی که برای سایمان آورده ام می اندازم.
در تصمیمی ناگهانی لیوانی آب پر میکنم و به دست زن ترانه نام میدهم.
با قدر دانی لیوان را از دستم میگیرد و به ارسلان میدهد
میبینم کنجکاوی اش را.. برای لحظه ای کوتاه سر بلند میکند و من پنهان نمی شوم از دیدش! محکم به او خیره میشوم.
نگاهمان که به هم برخورد میکند ناباوری را در چشمانش میبینم. یعنی نمی دانست که زن تورج شده بودم؟ چرا اینقدر عجیب رفتار میکرد؟
لیوان آب که از دستش بر زمین میخورد چشمم را از او میگیرم
– ارسلان چیکار کردی؟؟؟! پاهاتو نبری!!!
هنوز هم سنگینی نگاهش را حس میکنم… تاب و توان ندارم که بلند لب میزنم:
– اگه کارتون تموم شد لطف کنین برین بیرون پسرم خوابش میاد.
ترانه خجالت زده سرتکان میدهد و دست ارسلان را میگیرد، اما هرچه اورا تکان میدهد از جا بلند نمیشود
نقاب بی توجه ای به ظاهر میزنم و با دلی خون شده روبرمیگردانم.
– بلند شو دیگه! چرا نشستی؟
– رو مخم داری راه میری ترااااانه!
صدای بلندش نفسم را می برد! جوری که پشتم را لرز بر می دارد. به سختی جلوی لرزیدنم را میگیرم. خودم را کنترل میکنم و قدمی دیگر به سمت تراس بر میدارم اما صدایش! صدای لعنتی اش متوقفم میکند و اینبار دیگر اختیارم را از دست میدهم:
– بالاخره زهرتو ریختی هِناس؟
قربان صدقه ی مخصوصم را که به زبان میاورد لرزش پاهایم بیشتر میشود. تجدید خاطرات میکنم با هر کلمه ی او.
ترانه متعجب لب میزند:
– با کیحرف میزنی ارسلان؟
بی توجه به او و حرفش ادامه میدهد:
– این بود عشقت؟ که فورأ جا بزنی؟
با من بود؟ این کلماتی که ردیف میکرد و پشت سرهم قرار میداد مخاطبش من بودم؟ دندان هایم بهم برخورد میکند! از سرما، استرس و خشم!
چه دیدار زیبایی بعد از چهارسال!
– هوم خانم عاشق پیشه؟ هوم هناس ارسلان؟
لرزش صدایش کمی بیش از حد معمول است.
– هیین! ارسلان چیکار میکنی؟؟؟
تا به خودم بیایم بازویم به عقب کشیده میشود و محکم به سینه ی فردی برخورد میکنم.
شوکه شده نگاهم را به دندان های کلید شده اش میدوزم:
– زنش شدی نورا؟؟ چطور باور کنم؟ چطور باور کنم توی لعنتی رو؟ چرا بعد از ۴ سال دست از سر قلبم برنمیداری بیشرف؟؟چراااااااا؟؟؟
انگشت اشاره اش را به سمت سایمان میگیرد.
– چطور تونستــــــــی؟؟؟؟ چطور تونستی کاری کنی که دیگه بچمم نشناسم؟
تن صدایش لرزان است و پر از عجز؛ خدایا این چه بلایی بود که بر سرم نازل کردی؟
ترانه بهت زده بازویش را به عقب میکشد. تلو تلو میخورد و بزور خود را کنترل میکند.
– تو.. تو نورایی؟؟
جوابش میشود نگاه خیره ام. میخندد و روبه سایمان که اخم آلود برای دفاع از من قد علم کرده است نگاه میکند
– این بچه؟ نکنه …این بچه سایمانه؟
تاب و تحمل نمیاورم و ترکش هایم به زن تازه وارد اصابت میکند.
-به تو ربطی نداره خانم به اصطلاح محترم! درو باز نکردم که بریزین رو سرم.
تیز تر اینبار روبه ارسلان که محو سایمان شده ادامه میدهم:
– بهتره حدتونو بدونین وگرنه اینبار با من نه.!
نفسی تازه میکنم و پر از درد ادامه میدهم:
– دفعه بعدی با شوهرم تسویه حساب میکنید!
بغض لعنتی در گلویم پایین نمیرود. ترانه لب به دندان میگیرد و پرشتاب به سمت ارسلان برمیگردد.
– یا امام حسین! ارسلان ،ارسلان!!!!!
صدای جیغ و داد زن باعث میشود سرم را به ضرب به سمت او برگردانم..نفس بریده به او زل میزنم.
نگاهش خیره است. منگ و پر از بی حسی نگاهم میکند. صورتش کبود شده بود اما خودش بی توجه به حالش تنها به من زل زده.
نگران میشوم آنقدر که برای لحظه ای فراموش میکنم آنچه را که گفته ام..
بیحال و رنگ پریده می پرسم:
– چش… چش شد یهو؟
ترانه جواب نمی دهد و فقط سعی در آرام کردن ارسلان دارد
سیلی محکمی که به صورتش میزند ، بیشتر میسوزاندم… سر سایمان را در آغوشم پنهان میکنم.
– به خودت بیااا لعنتی!!! اون دیگه زنت نیست!!! نورا دیگه زن تو نیست ارسلان.!!!..این حقیقتو بپذیررر…
صدای شکستن قلبش را به وضوح میشنوم. جوری ارسلان را خورد میکند که دستم را جلوی دهان قرار میدهم وسعی در کنترل هق هقم دارم.
فکش منقبض میشود. نگاه خیره اش به خون نشسته و لحنش آرام و لبریز از خشم است.
– اون.. اون بهم گفت دوسم داره! اون گفت.. خودش گفت!
ترانه به جنب و جوش میوفتد و در کیفش شتاب زده به دنبال چیزی میگردد.
– ازت خواهش میکنم نورا! خواهش میکنم دستاشو بگیر وگرنه دیوونه میشه!
– چ..چی میگی؟ دستاشو چرا بگیرم؟
صدای فریاد ارسلان مهلت حرف زدن به او نمیدهد و سرنگی را از کیفش بیرون میآورد
ناخوداگاه بدون توجه به وضعیتی که دارم به سمتش پا تند میکنم
ترانه به زور سعی در کنترلش دارد
– هیشششش! آروم، آروم!! نوراااا ! نورا بیا دستاشو بگیر!.
ترسیده دستش را با دستم قفل میکنم. همین که دستم به دستش برخورد میکند سکوت محضی اتاق را در بر میگیرد.
بهت زده و با چشمانی پر از اشک به او خیره میشوم. چه بر سرش آمده بود؟
ترانه در حالی که سرنگ در دستش خشک شده بود ناباورانه خیره ی او میشود.
– باور… باورم نمیشه!
هق هق ریز سایمان حواسم را پرت میکند. همین که میخواهم به سمتش پاتند کنم دستم را محکم تر در دستش فشار میدهد!
– بمون!
َسرش را به آرامی در جهت سایمان میچرخاند. نگاه خیره اش گریه ی سایمان را بند می آورد
کج خند میزند و با صدایی مرتعش زمزمهوار میگوید:
– مردا که گریه نمیکنن! اشکاتو پاک کن ببینم.
پسرکم ترسیده صورتش را با پشت دست پاک میکند
– اما.. اما شما هم الان گریه کردین عمو!
عمویی که پسوندش میشود خار در جگرم فرو میکند. نفس عمیقش و لبخند تلخش را به چشم میبینم و دم نمیزنم!!.
– من خیلی وقته که مرد نیستم عموجون! همون موقعی که زندگیمو باختم ، فهمیدم مرد نیستم! یِ نامرد واقعیم!!
( پارت جدید خدمتتون. حمایت یادتون نره🫐)
حالا هی غش کن
حالا هی هن هن کن
بچمو با بچش پرت کرده بیرون توقع داره سیمرغ ببرتشون تو غارت اینارو پرورش بده
بزن تو دهن این ارسلان
تراننهههههههههههههههه کیههههههههههههههههههه
ای نامرد!
زن گرفته؟
آماریسسسسس😂
😂تحلیلت منو کشته لعنتی.
ترانه ام یکیه😌😂
دیگه دستم که بهتون نمیرسه باید شلیک ا راه دور کنم
خدا قوت عزیزم😍 احساس رو قشنگ به مخاطب منتقل میکنی. نمیدونم شاید نباید رفتار یکسانی با همه داشته باشم. اما به عنوان خواننده اون چیزی رو که میبینم یا درک میکنم باید آزادانه به زبون بیارم و هیچ کسی نمی تونه مانع بشه. قصدم این بود نیام توی سایت. رمانت رو همون اول خوندم بدون اینکه نظرم رو بگم اما یه چند دقیقه که عمر آدمی رو نمیگیره.
شخصیتِ نورا برای من قابل درکه اما چندان ازش خوشم نمیاد. اصلاً معلوم نیست تکلیفش چیه😂 فکر نمی کردم روزی دلم واسه ارسلان بسوزه🤦♀️ توی این رمان فقط سایمان بچم روز خوش ندید از اول
عزیزم این چه حرفیه؟ من آدم انتقاد پذیری هستم کلا، و به عنوان کار اولم نیاز دارم یکی اشتباهاتمو بهم گوشزد کنه😄راستش این رمان رازهای ناگفته ی زیادی توشه که بنظر خودم زمان طولانی میخواد تا روش کارشه شاید اونموقع تکلیف نورا مشخص شد😂
به رمان و رمان خوانی علاقه ای ندارم منتها رمان شما زیبا و قابل درکه موفق باشید🪻
متشکرم از لطفتون🌸
سلام وقتتون بخیر،
اگه ممکنه روند پارت گذاری به صورت منظم باشه لطفا،داستان جالبیه ولی باید چندین بار پارت رو بخونیم تا یادمون بیاد چی شده، ممنون میشم اگر زود به زود پارت بزارید تا پارت قبل تو ذهنمون باشه
تشکر🌹
پارت در حاله ارساله عزیزم
🚶♀️🚶♀️🚶♀️