رمان هزار و سی و شش روز پارت دوازدهم
🌒هزار و سی و شش روز🌒
🌒پارت دوازدهم🌒
بعد تموم شدن کلاس حتی وقت نکردم یه نوشیدنی برای خودم بخرم و یک راست رفتم گالری
ساعت پنج بالاخره کار هردو لباس به اتمام رسید
نشسته بودم روی صندلیم و چای و بیسکوییت میخوردم که صدای خوش و بش خانم عباسی میومد و نشون میداد که خانم مهدوی و دخترشون اومده بودن برای دیدن لباسشون
در اتاق باز شد و قامت خانوم عباسی نمایان شد
_سلام ماهین جان خانم مهدوی اومدن برای دیدن لباساشون
لبخندی زدم و بلند شدم
_سلام خوش اومدین
با گرمی جواب سلاممو دادن و سریع رفتن برای دیدن لباساشون
خانم مهدوی با چشمای برق زده گفت:
_از اینجا که خیلی خوشگله معلومه توی تن میدرخشه
سریع رفتن و لباس رو تن کردن
هردوشون جلوی اینه بودن و نگاه میکردن به رنگ و طرحش
دختر خانم مهدوی که پناه نام داشت سریع برگشت سمتم و گفت:
_وای خیلی خوشگله ماهین جون عاشقشم
خانم مهدوی هم گفت:
_بعد این همه سال یه لباس بالاخره هم خوشگل بود هم به تنم نشست واقعا تحسین داری دخترم
لبخندی زدم و گفتم:
_نظر لطفتونه
خانم عباسی سریع گفت:
_بهتون گفتم که ماهین جان حرف ندارن
بعد عوض کردن لباس و حساب کردن پول پناه اومد سمتم و گفت:
_ماهین جون خوشحال میشم توی عروسی داداشم ببینمت
و خانم مهدوی کارت دعوت رو جلوم گرفت
_اگر بیای خوشحالمون میکنی و مطمئن باش همه خانومای اونجا مشتری ثابتت میشن
_اگر تونستم حتما میام، ممنون بابت دعوتتون
بعد رفتنشون خانم عباسی چک حقوقمو نوشت و داد بهم و گفت:
_این ماه عالی بودی ماهین، بهت گفتم که اگر از طرح و لباست خوششون بیاد نونت تو روغنه
_من بخاطر اینکه نونم تو روغن باشه طرح نمیکشم من بخاطر علاقه م طراحی میکنم و مردم خوششون میاد
_صحیح
بلند شدم برم که گفت:
_میخوای بری عروسی؟
_فکر نکنم برم چون حوصله ندارم تا کیش بخاطر یه عروسی که مشتریم دعوتم کرده برم
_دیوونه ای بخدا، برو هم حال و هوات عوض میشه هم خاستگار پیدا میکنی هم مشتری دیگه چی میخوای؟
خانم عباسی واقعا دل خوشی داشت
_حالا بهش فکر میکنم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اخرین جمعه سال 1402 هم فرا رسید
لباسمو پوشیدم و تو اینه به خودم نگاه کردم
_ماهین
_جانم
_این شلوارو برای هیچکس نپوش، فقط من حق دارم اینو توی تنت ببینم باشه؟
با عشق به چشمات نگاه کردم و گفتم:
_چشم
هیچوقت کسی فکرشو نمیکرد که ماهین یه روز به یه نفر بخواد بگه چشم ولی تو بالای هزاران بار چشم گفتنامو شنیدی
حالا نیستی که بخوام فقط برای تو بپوشمش….!
موهامو آزاد دورم ریخته بودم و فقط دوتا گیره سر بغل موهام گذاشته بودم
ارایش ماتی روی چشمام نشوندم که کشیدگی چشمام بیشتر شد و زیباتر به نظر اومد
با کمی کانتور به صورتم زاویه دادم و در اخر رژی قرمژ روی لب هام نقش بستم
بعد چندین سال ارایش غلیظی روی صورتم نشونده بودم
تو میگفتی خوشت نمیاد ارایش سنگین روی صورتم بشونم چون بیشتر توی چشمم و این رو دوست نداری منم از اون روز به بعد ارایش نمیکردم و به رنگ دادن به صورتم اکتفا میکردم و میکنم
مامان در اتاق رو باز کرد و گفت:
_ماهین حاضری مادر؟
سری تکون دادم که نگاهی بهم کرد
_خوب شدم؟
_عین ماه شدی ماهینم
توهم وقتی این لباسو پوشیدم بهم همینو گفتی و منو غرق در لذت کردی
_بابات گفت کار داره دیر تر میاد شانس بیارم باز ابرومو نبره موقع شام برسه
_نه مامان میاد نگران نباش
_با ماشین تو بریم دیگه الکی اسنپ نگیریم؟
میدونستم اگر بگم نه قراره با موجی از غر غر هاش روبرو بشم پس به گفتن باشه ای اکتفا کردم
مامان با صدای جیغ جیغوش رفت سراغ کیان تا اوقات شریفش رو به جا بیاره
گوشیمو برداشتم و به بابا زنگ زدم
دلم نمیخواست مادرم سر چیزای بی ارزش استرس بگیره و مهمونی کوفتش بشه
_الو
_الو سلام بابا
_سلام. بله؟
_شب خونه مامان جون دعوتیم
_خب میدونم
_خواستم بگم لطفا زود بیا، یه امشب که اخر سال هست نه مامان ناراحت کن نه خودتو برای کار همیشه وقت هست
میتونستم از پشت گوشی قیافه متعجبش رو تصور کنم
حقم داشت من هیچوقت از کسی خواهش نمیکردم به جز تو و این تعجب اور بود براش
سکوتش طولانی شد که گفتم:
_بابا؟
_باشه میام
_مرسی
_کاری نداری؟
_نه
_خدافظ
_خدافظ
نفسی اسوده کشیدم و پالتومو برداشتم و به سمت بیرون حرکت کردم
نشستم پشت ماشین
نگاهی به داخلش انداختم
دیگه برام ذوقی نداشت، این ماشین دیگه خاطرات شیرین گذشته مو برام تداعی نمیکنه
الان باید بابا کنارم میشست و با ارامش بهم میگفت چکار کنم تا استرس نگیرم و خرابکاری نشه ولی خب اون توی هیچ موقع از زندگیم وجود نداشت و به این موضوع عادت داشتم
مامان و کیان نشستن و با بسم الله استارت زدم
با دقت خیابونا رو طی میکردم و مامان قربون صدقه م میرفت
وقتی جلوی خونه ایست کردم مامان سریع پرید بیرون ولی ماشین بد جا بود پس باز به حرکتش در اوردم و بعد پیدا کردن جایی نزدیک دم خونه و پارک کردن منو کیان پیاده شدیم
کیان بازوشو جلو اورد و گفت:
_افتخار هم قدم شدن با بنده رو میدین مادمازل؟
لبخندی به صورتش که عین مادرم مثل ماه میدرخشید زدم و گفتم:
_حتما موسیو
بازوشو گرفتم و حرکت کردیم
با اینکه سه سال ازم کوچیکتر بود ولی بخاطر باشگاه دوبرابر من بود و هرکسی نگاهش میکرد باورش نمیشد هفده سال سن داره
با ورود به خانه و موجی از ماچ و بوسه و احوال پرسی بالاخره رخصت دادن و روی مبلی نشستیم
همه مشغول صحبت بودن و دایی مشغول حرف با پسرداییش بود پس نزدیکش نشدم و خودمو با نوشیدنی انبه م سرگرم کردم
_به به عفی خانم خوش اومدین
_سلوم دایی ژون خودم، چطوری؟
_از احوالپرسی های شما
_دایی باور کن من بعضی وقتا فراموشم میشه زنده م چه برسه بخوام احوالی بپرسم
این جمله فقط جنبه شوخی داشت ولی ابروهای داییم رو در هم کشید و با صدا کردنش از بغلم دور شد
نیمی از شب گذشته بود و بابا هنوز نیومده بود
مامان با رنگ پریده اومد سمتم و گفت:
_میبینی ماهین با من لج میکنه گوشیش رو خاموش میکنه که منو اذیت کنه
_مادر من حرص نخور، چه لج کردنی اخه من بهش زنگ زدم خوش گفت زود میاد نگران نباش الاناس که برسه بعدشم هنوز مهمونا کامل نرسیدن که
مامان سری تکون داد و به سمت خاله اینا حرکت کرد
کمی نگران بابا بودم، شایدم نگرانیم بخاطر ناراحتی مامان بود و نمیدونستم علت نگرانیم از چی نشئات میگیره ولی سعی کردم افکار منفی رو از خودم دور کنم
ساعت از ده گذشته بود و هرچی به گوشی بابا زنگ میزدم خاموش بود، به شرکت زنگ زدم جواب داده نشد و معلوم بود خیلی وقته تعطیل شده
گوشیم زنگ خورد و بازم هم شماره نانشاس بود
خواستم قطعش کنم چون چندین بار همینطور مزاحمم شده بودن ولی با اومدن دایی و گفتن اینکه جواب بده، جواب دادم
رفتم بیرون از خونه و دایی پشت سرم اومد
_بزارش روی اسپیکر
سری تکون دادم
_الو
_الو ماهین خانم؟
_بله خودمم بفرمایید؟
_من از بیمارستان با شما تماس میگیرم، اخرین پیام اقایی که به بیمارستان اوردن شما بودین، نسبتتون با ایشون چیه؟
خون توی رگ هام یخ بست
_دخترشونم چه اتفاقی افتاده؟
_پدرتون تصادف کردن و توی اتاق عمل هستن لطف کنین سریعا خودتونو به اینجا برسونین وضعیت بیمار ناپایدار هست
_ادرسو بدین لطفا
_خیابان……
سریع وارد خونه شدم و پالتومو برداشتم که مامان سریع سمتم اومد
_ماهین کجا داری میری؟
_مامان قربونت بشم نگران نباش یه کاری توی گالری پیش اومده باید حتما الان برم
_اخه الان؟ ماهین دروغ که نمیگی؟
_نه مامان چه دروغی عزیزم زود میام
_رسیدی زنگ بزن نگرانما
_چشم
سریع رفتم بیرون که دایی دوید سمتم
_منم میام
_دایی نمیشه الان شما بیای شک میکنن
_نمیتونم دختر تنها بفرستم این وقت شب وایسا کتمو بردارم میام
سری تکون دادم و ماشین رو روشن کردم
(بچها خوشحال میشم توی کانال روبیکام ببینمتون
اونجا پارت های بیشتری گذاشته میشه و میتونین انتقاداتتون رو به صورت ناشناس بگین)
لینک کانال در روبیکا:
https://rubika.ir/joinc/CECBDFBJ0UZEQANLCRPYKSEYSLRHAUDU
لینک ناشناسمون:
https://abzarek.ir/service-p/msg/1581925
حمایت یادتون نره🫂
ادا جان دیگه نیاز نیست هر بار عکس بفرستی😍
اخ ببخشید هر دفعه یادم میره والاه شرمنده🥲
لطفاااا زود به زود پارت بده 🥺😁
عالی بود
چشممم
مرسیووو❤❤
خسته نباشی خیلی قشنگ بود فقط یک جاهایی بعضی جمله بندی ات اشتباه بود مثلا گفتی روش لب رو لب هام نقش بستم. که بنظرم خیلی درست نبود.
اره یکمی جمله بندیم اشتباه شد چون قاطی پاتی شده بود برا همی اینطور شد
مرسی که خوندی❤🫂
خیلی قشنگ بود🤒🤕 بازم میگم شخصیت قوی ماهین رو خیلی دوست دارم اینکه تو موقعیتهای بد میتونه خودش رو جمع و جور کنه خیلی خوبه👌🏻 امیدوارم اتفاقی برای باباش نیفته،زود به زود بذار ادا جان متاسفانه نمیتونم عضو روبیکا شم
هعی روزگار بدجور باهاش تا کرد و مجبورش کرد تا قوی بار بیاد🥲
سعیمو میکنم حتما❤
مرسی که خوندی اجی❤🫂
مثل همیشه کامل و عالی ادا جانم
همینطور پر گودرت ادامه بده 😉😂❤
تنکس دیجی ژونمم❤❤
عالی بودددد خسته نباشییی🥺
فقط اگ میتونی زود به زود پارت بزار🥲
امیدوارم اتفاقی واسه باباش نیوفته❤️🩹
مرسیییی
چشمم
امیدوارم