رمان هزار و سی و شش روز پارت19
🌒هزار و سی و شش روز🌒
🌒پارت نوزدهم🌒
احساس میکردم گوشت مچ دست و پاهام داره تجزیه میشه از درد
قرص مسکنی خوردم و روی مبل خیره به تلوزیون خاموش بودم
قرصا کم کم اثرشو داشت میزاشت و گیج بود
صدای در باعث شد از چرت بپرم
کمکی هارو برداشتم و به سمت در رفتم
فکر میکردم دایی باشه ولی با دیدن اراز متعجب شدم
با دیدنم رنگ از رخش پرید و گف:
_چیشده ماهین؟ صورتت دستات چرا اینطوریه؟
_چیزی نیست
همونطور ایستاده بودیم که گفت:
_میشه بیام داخل؟
سری تکون دادم اومد داخل
مبل روبروی من نشست و دستاشو روی زانوش گذاشت
_نمیخوای بگی چیشده؟
بیتوجه به حرفش گفتم:
_نمیخوای بگی برای چی اومدی؟
_اره میگم
_خب منتظرم
_میخوام درمورد موضوعی باهات صحبت کنم
_چه موضوعی؟
_گذشته
_ببین من گذشتمو توی همون گذشته چال کردم دیگه م دلم نمیخواد نبش قبر کنم پس بهتره این بحث رو شروع نشده تمومش کنیم
عصبی دستاشو مشت کرد و گفت:
_ولی نمیشه ماهین نمیشه، دوساله ارامشو ازم گرفتی فکرت نمیزاره هیچکس حتی جای تو به ذهنم بیاد دو ساله خواب و خوراک ندارم لعنتی چرا نمیزاری بگم، توهم فراموشم نکردی نمیتونی اونهمه خاطره و عشقو فراموش کنی
میخواستم فریاد بزنم بگم منم عین تو زجر کشیدم حتی بدتر از تو ولی امان از غرورم که حکم بی اهمیتی میداد و قلبم از داخل خونریزی داخلی
_این مشکل خودت بوده، در هر صورت من فراموش کردم و توهم باید فراموش کنی
عصبی بلند شد و گفت:
_نکردی لعنتییی نکردیییی، اگر کرده بودی هنوز عین قبل چشمات برام دو دو نمیزد
اینقدر اتفاقات دیشب و امروز بهم فشار اورد که با وجود درد پاهام بلند شدم و عین خودش داد زدم
_کردممممم میفهمیییی کردممم فراموشت کردمممم
با قدم های تند سمت اتاقم رفتم و جعبه ای که خاطراتمون داخلش بود رو برداشتم و به پذیرایی رفتم
جعبه رو محکم به زمین زدم و وسایل داخلش بیرون ریخت
ژل اتش زا و کبریتو از اشپزخونه برداشتم و رفتم سمت وسایل
با افتادن کبریت داخل جعبه تمام عکسامون عین ارزوهام و زندگیم سوخت
من هروز با دیدن و یاداوری خاطراتمون اروم میگرفتم حال از این به بعد باید چه میکردم؟!
آراز مات جعبه شده بود
_دییییدییییی؟ من همه چیو سوزوندم همه چیو فراموش کردم
فقط یه چیز از اون باقی مونده بود
از روی کانتر قیچیو برداشتم و به سمت موهام بردم
موهای بافته شده مو که تا زیر باسنم بود از گردن قیجی کردم و آراز با بغضی که مثل من سعی در فروکش کردنش داشت بهم نگاه میکرد
موهای قیچی شده م رو جلوش گرفتم
_اینم از اخرین چیزی که ازت به جامونده بود
اون عاشق موهای من بود و هیچویت نمیزاشت کوتاهش کنم میگفت اگر موهاتو کوتاه کنی دیگه حتی نگاهتم نمیکنم ولی حالا
جلوی چشم خودش موهامو کوتاه کردم و اون با حسرت بهم خیره شده بود
خواستم بندازمش داخل اتیش که از دستم گرفتش
خواست بغلم کنه که عقب رفتم سوزش پام امونم رو بریده بود
با دیدن چهره جمع شده م نگاهی به پام و دستم انداخت و گفت:
_ماهین پات، دستت داره خون میاد
با صدای خفه گفتم:
_برو
_اخه کجا برم لعنتی من تورو میخوام
_لطفا
_باشه میرم ولی بر میگردم من بیخیالت نمیشم ماهین
و رفت و منو با خودم و اون خاطرات سوخته شده تنها گذاشت
هق هق میکردم ولی اشکی جاری نمیشد
از روی میز کناریم پارچ اب رو برداشتم و خالی کردم رو اتیش
همه چیز سوخته بود عین دلم
نمیدونستم چند ساعت گذشته بود فقط وقتی به خودم اومدم که صدای چرخش کلید اومد
دایی با وارد شدنش اسمم رو صدا میزد و من حتی قدرت تکلمم نداشتم
_ماهین…. ماهین کجایی…. بیا شام گرفتم
با دیدن اتیش و بدن جمع شده من بغل دیوار مات شده نامم رو دوباره صدا زد
هق خشکی زدم و گفتم:
_من امروز به همراه این خاطراتی که توی این چند سال باهاش زنده موندم و زندگی کردم سوختم دایی
دوباره هقی زدم و گفتم:
_هرچیزی که برای فراموشیش لازم بود رو سوزوندم ولی…… ولی دلمو چیـ؟ اونم میتونم؟
میون هق هق کردنام قهقهه ای از جنس بغض زدم
_من بیست سالمه دایی و توی این بیست سال بیشتر از یه ادم پنجاه ساله درد کشیدم
دیشب میفهمم بابام طی اینهمه سال به مادرم خیانت میکرده و برای هر خیانت یه قرارداد به اسم قرار داد جنسی میبسته
دوباره قهقهه ای زدم و ادامه دادم
_میفهمم کسی که بی کس و کارم کرد، یتیمم کرد برگشته و میخواد از نو بسازیم خنده داره نه؟
با چشمایی لبالب از اشک گفتم:
_اخه یکی نیست بهش بگه نامرد بعد دوسال اومدی میگی از نو بسازیم؟ اخه مگه چیزیم مونده که بسازیم؟
قطره اشکی روی گونه م سرازیر شد و ناله از درد سر دادم و بیهوش شدم
……………
(دانای کل)
نمیدونست با دردونه خواهرزاده مجنونش چکار کنه
شنیدن اون جملات حتی برای اونی که کارش شنیدن این حرف ها بود سخت بود چه برسه به ماهین کوچیک و دل نازکش که تمام این درد هارو چشیده بود
اون کارش همین بود….
راه حل دادن و حل مسئله مشکلات مردم و حالا برای این مشکل چاره ای نداشت و کیش و مات بود
ماهینش روی تخت بیمارستان با صورتی که این روزا عجیب معصوم شده بود خوابیده بود و شاهد اشک ریختنای دایی ش نبود
بخیه های مچ پا و دستش پاره شده بود و بخاطر حمله های عصبی بیهوش و تب کرده بود
دلش میخواست باعث و بانی این حال دردونه ش رو تا جایی که جون داره به بدترین شکل ممکن شکنجه بده ولی یکی از اون باعث و بانی ها زیر خروار ها خاک و دیگری جون ماهینش به اون وصل بود
هیچ چاره ای براش نداشت، ماهین تا خودش نمیخواست نمیتونست به زور درمان رو شروع کنه
مغزش پر از افکار و راه حل های پوچ و بی سر و ته بود
نیمه های صبح بود که تبش پایین اومده بود ولی هنوز کمی داغ بود
…………….
بعد بیرون رفتنش از خونه دلش طاقت نیاورد که بره و ماهینش رو توی اون وضع تنها بزاره
تا وقتی دایی ماهین به خونه برسه تمام شب رو کشیک میداد و هر از گاهی از پشت پنجره ماهین جمع شده درون خودش رو میدید
جلوی بیمارستان ایستاده بود و لحظه ای چهره بی فروغ و تن بیجون ماهین روی برانکارد رهاش نمیکرد
خودش رو لعنت فرستاد بخاطر رفتار های عصبیش اما فایده ای نداشت
گوشی ش هزار بار زنگ خورده بود و حوصله غر غر های همیشگی غزل رو نداشت
پیامکی براش ارسال شد ک به اجبار گوشیو برداشت و پیامک رو خوند
_بار رو تحویل بگیر و هرچه سریعتر برگرد
پوفی کشید و بازهم مثل همیشه خودشو مواخذه کرد برای گذشته نحسی که خودش مسبب تمام اتفاقاتش بود
دوسال پیش……
فشار روانی و روحی نمیزاشت اروم باشه
از چهار طرف تحت فشار بود
دلتنگی و غم دوری ماهینش یک طرف
پیشرفت کردن تومور پدرش یک طرف
صبح تا شب درس خوندن و شب تا صبح کار کردن یک طرف
یک ماه گذشته بود و نتونست زیر این حجم مشکل تاب بیاره
تصمیم گرفت برگرده ایران تا هم پولی که توی این مدت پس انداز کرده به خانواده ش بده برای شیمی درمانی هم خودش بتونه با دیدن ماهین حتی از دور کمی رفع دلتنگی کنه
نمیخواست با زنگ زدن به ماهین دوباره اونو هوایی کنه پس تصمیم گرفت به دوست صمیمی و مشترکشون زنگ بزنه تا از حال ماهین با خبر بشه
_الو سلام
_سلام شما؟
_منم اراز شماره جدیدمه
_اراز؟ واقعا خودتی؟
_اره
_تو کجایی؟ هیچ میدونی ماهین توی این یک ماه چی کشید؟
از درون قلبش مچاله شد و نتونست بگه منم وضعیتم بهتر نبوده چه بسا بدترم بوده
_باید باهم صحبت کنیم اگر میشه یه جا رو تعیین کن هروقت فرصت داشتی همو ببینیم من فقط سه روز ایرانم و بعدش باید برم
_باشه حتما، برای غروب وقتم خالیه اگر اوکی بیا کافه همیشگی
_باشه خدافظ
_خدافظ
……..
وقتی از اتفاقاتی که طی این یک ماه براش افتاده بود به غزل گفت احساس کرد یکم سبک شده
_اراز زیر بار اینهمه مشکل مطمئنا تا یه ماه دیکه بتونی دووم بیاری بعدش له میشی پسر
_چاره دیگه ای ندارم مجبورم
غزل به فکر فرو رفته بود ک گفت:
_ببین اراز من برای اینکه حداقل تا وقتی که پول جراحی پدرت رو در بیاری یه راهکار دارم برات
_چی؟
_ببین بابای من تو کار بیزنس دارو هست، من با یکی از بچهای همکار بابام دوستم اون میگفت برای اینکه بتونه بکوب درسشو بخونه یه قرصی مصرف میکنه که بتونه انرژی داشته باشه و مغزش بکشه اون حجم درسو، اسمشو گفت و منم با خریدن یکی از کارگرای بابام برای امتحانات مصرف میکنم خیلی خوبه اگر میخوای بگم یرات بیاره
_یعنی دوپینگ؟
_یه چیزی تو همین مایه ها ولی تو مجبوری بخوری چون نمیتونی همزمان هم درس بخونی هم دوازده ساعت کار کنی ولی نگران نباش ضرری برات نداره من مصرف کردم مطمئنم
چاره دیگه ای جز این راه حل نداشت و مجبورا قبول کرد و خودشو وارد مخمصه بزرگی انداخت جبران نا پذیر
نظر میقام خو😕💔
عه من اولین نفر بودم نظر دادم😌✌️
یسسس🎉
بفرما جایزههه🍫🍫😂
وییی شوکولات🥹👏
پارت زیبایی بود ادا جان
کاش قبول نمیکرد 🤦🏻♀️
میسیی🫂❤
دنبال فرار بود که غزل خانم گذاشت جلو پاش اونم بدترین نوعشو😞
مرسی از کامنتت گیگیلی🙂🫂
عالی بود خوشگلم🥺👏🌸
تنکسس🥺❤
وای من چی بگم😲 شوکه شدم آخرش خوب تونستی ذهن مخاطب رو درگیر کنیااا حالا غزلم وارد رمان شد خیلی خوبه که کم کم داریم با شخصیتها آشنا میشیم، قدرت نویسندگیت بالاست ولی با تمرین و مطالعه از اینم بهتر میشه😊 به نظرم باید هر دو غرورشون رو کنار بذارند آراز هم به فکر جبران باشه تا دوباره دل ماهین رو به دست بیاره
اره یکمی وقتم خالی بشه حتما مطالعمو بیشتر میکنم
ببینیم در اینده چه پیش خاهد امد😄
مرسی از کامنتت لیلی ژونم🥺🫂
اسم ما هم مکافات دارهها😂 باورت نمیشه پریروز رفتم واسه آزمون شهر تو آموزشگاه خواستم کارتکسم رو بگیرم ماسک زده بودم به آقائه اسمم رو گفتم درست متوجه نشد اول گفت لیلی؟ گفتم: نه بابا لیلا!! دوباره گفت: لیلون؟ این وسط هم حرص میخوردم هم خندهام گرفته بود آخه کی اسمش لیلونه خدایی مرده فکر کرده بود خیلی بامزهست😑 ولی خب سر آخر قبول شدم و گواهینامه رو هم گرفتیم
چرااا خیلی اسمت گشنگه کهه
عجب مرد بامزه ای بوده عا😂😂
نمد گواهینامه چه گرفتی ولی مبارکت باشه میگم حالا ک گواهینامه نم چیچی گرفتی یه پارت به عنوان شیرین تقدیممون کن افری🥺😂😂😂
مرسی عزیزم😂 اسممو دوست دارم ولی میگم بعضیها میگن لیلی، البته به شوخی😉 ولی خدایی لیلون دیگه یه جوریه🤣🤣 گواهینامه ماشین گرفتم خواهری پارت آماده نیست فردا میذارم قربونت برم
پیامم تکراری اومده🤦♀️
😂😂خیلی باحالهع😂
عی وا مبارکت باشهه ایشالا به خوشی رانندگی کنی😂❤
وای لیلون😂🤦♀️
مبارکت باشه جیگرررر،یه پارت بده برای شیرینی
بیا حالا دیگه از این بعد صدام میکنین لیلون نه😤🤧
خب این که متوجه نمیشن یه چیز خیلی طبیعیه هس😂 مثلا مورد داشتیم وقتی گفتم اسمم سحره گفت سکینه؟🫠
اینکه متوجه نشن یه بحث جداست، ولی اون آقائه دیگه داشت بامزه بازی در میآورد😂 آخه لیلون تو هیچجا نداریم؛ حالا سکینه باز هست
اسم ما هم مکافات دارهها😂 باورت نمیشه پریروز رفتم واسه آزمون شهر تو آموزشگاه خواستم کارتکسم رو بگیرم ماسک زده بودم به آقائه اسمم رو گفتم درست متوجه نشد اول گفت لیلی؟ گفتم: نه بابا لیلا!! دوباره گفت: لیلون؟ این وسط هم حرص میخوردم هم خندهام گرفته بود آخه کی اسمش لیلونه خدایی مرده فکر کرده بود خیلی بامزهست😑 ولی خب سر آخر قبول شدم و گواهینامه رو هم گرفتیم🙂
خسته نباشی عزیزم.
دوست مشترک حسود.
فکر کنم همه چیز زیر سر خودشه همین غزال خانم
میسی گشنگممم🥺🫂
افریننن
دیقاا، بری با دمپایی بیوفتی به جونشا😒🔪😂
این دختره آتیش پاره از کجا پیداش شد ای باباااا😐
نمیدونم حس خوبی به آراز ندارم احساس میکنم خیلی بچس
نمودونم والا😕😂
اهومممم👏👏👏
مرسی از کامنتت گیگیلی مننن🫂❤