رمان هیاهو پارت ۸
رمان هیاهو
پارت ۸
_سلام!!!!
ناخوداگاه سلام زیر لبی از سر داده بود و تا میخواست که از پیرزن و آن مردِ امیر علی نام دور شود صدای سلام مرد و صدای سیما درهم آمیخته شد
_ سلام
_ امیر علی جان ، این دخترِ خوشگل هانا همسفر من هستن
به اجبار لب هایش را به لبخند تصنعی نقش داده بود و به آن دو چشم دوخته بود ..
ولی باز هم گرمی چشمانِ امیر علی فروکش کرده بود و سردی به آن غلبه کرده بود .
آنقدر سرد که بدنِ دخترک در این هوای بهار یخ کرده بود !!!
_ببخشید من با اجازتون از حضورتون مرخص میشم!
با این حرفِ دخترک دل امیر علی چراغانی شد و بی هیچ پایه و اساسی چشمانش برق گرفت اما این خوشحالی زیاد دوام نیاورد…
_ هانا جان دخترم بیا برسونیمت . تو که شیراز نیومدی تا حالا و جایی هم بلد نیستی..
زبانِ هانا در دهانش نچرخید . میخواست مخالفت کند که سیما زودتر دستش را خواند
_ دختر مخالفت نکن که دل سرد میشم ازت .
همه از او دل سرد شده بودند ، این مادر جان هم روش ولی دلش نیامد !
دلش نیامد که از آن چشم های ملتمس بگذرد و بگوید “نه”
_ ممنونم حاج خانم . پس مزاحم میشم..
با عقلی که هنوز رضایت نمی داد پا به آن ماشین بذارد اما در را باز کرد و وارد ماشین شد…
انتظار داشت مثل قصه ها بوی خوشی زیر بینی اش بپیچد اما هیچ بوی خاصی مشامش را پر نکرد …
حاج خانم و دردانه اش هم داخل ماشین جا گرفتند و پسرک استارت را زد ..
با نگاهی که سعی می کرد زیاد بدیع نباشد جای جای ماشینِ مدل بالا را نگاه می کرد
_مورد پسند واقع شد؟
گیج از صحبتِ مرد ” بله ای “از دهانش خارج کرد که اینبار امیر علی صحبتش را جور دیگر بیان کرد
_میگم ماشینم مورد پسندت واقع شد؟
در ثانیه، شرم و خجالت به صورتش کوبید شد و پوستِ گندمی گونش، گلگون شد …
یعنی آنقدر واضح نگاه کرده بود؟!
_ امیر علی!
تشر زدن مادر بزرگش هم جلویِ پسرک را نگرفت و باز به کارِ وقیحانه اش ادامه داد
_نگفتی هانا جون!
https://t.me/+HNSdQ4IpZwpjNGU0
لینک کانال تلگرام😍
👏🏻👌🏻✨
🥰😊
به بههه
چقد امیر علی چندشه