نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان ویرانه های یک شهر

رمان ویرانه های یک شهر پارت 2

4.2
(17)

فصل دوم: گریه کن؛ اما ضعیف نباش!
اسفندیار
ابرستان
هر بار، ترک های گلدان روحم عمیق تر میشوند و گلِ وجودم، پژمرده تر میشود.
و هر بار، ترک ها را میپوشانم و آبی به پای گل میریزم تا ریشه اش جان تازه ای بگیرد.
من نباید از پا بیفتم.
من نباید ضعیف باشم.
از اتاق پدرم بیرون می روم. در، سنگین است و من هیچ تلاشی برای آرام بستنش نمیکنم. همانطور رهایش میکنم و خودش با صدای مهیبی روی هم قرار میگیرد. مدتی با سر خمیده به در سیاهِ فلزی نگاه میکنم و به هیچ فکر میکنم. فکرم، خالیِ خالیست.
نفس عمیقی میکشم و رضایت میدهم به نگاه گرفتن از در.
رو که برمیگردانم، پویا را میبینم، برادر ناتنی هفت ساله ام.
به دیوار روبه رو چسبیده و رنگ پریده و سفید صورتش، در میان دیوار تیره رنگ، جلب توجه میکند. با آن چشمان درشت سیاهش به من زل زده. ظاهرا تمام فریاد های پدرم را شنیده و ترسیده بود.
جلو میروم و دستم را به سمتش دراز میکنم: چیزی نیست پویا، نترس.
هنوز به پویا نرسیده ام که صدای ملکه از بالای پله ها می آید: ولش کن.
من و پویا به پله های مارپیچی کنارمان نگاه میکنیم که ملکه با قدم های سنگین ازشان پایین می آید.
رو در رویم قرار میگیرد و چشمانش، شمشیر تحقیر را سمتم نشانه میروند.
میگوید:«باز چه کار کردی؟ مثل اینکه تا تو نفس میکشی قرار نیست آرامش داشته باشیم.»
نمیدانم چرا لبخند میزنم؛ شاید چون راست میگوید.
دست پویا را میگیرد و میکشدش سمت پله ها.
میگوید:«دیگه نبینم به پسر من نزدیک بشی.»
پویا برای رفتن مقاومت میکند و با اصرار میگوید که میخواهم پیش برادرم بمانم.
ملکه داد میزند:«چند بار بهت بگم، اون برادر تو نیست.»
و بغلش میکند و از پله ها بالا میرود.
به دیوار تکیه میدهم و سرم را بالا میگیرم.
به لوستر هایی که میدرخشند و تاریکی پخش میکنند، نگاه میکنم و به نقش و نگار های طلایی رنگ روی سقف، نقشی از یک مرد که به یک شمشیر بسیار بزرگ نزدیک میشود. این نقش، سقف این تالار را پوشانده و نقشی که روی سقف تالار های دیگر است، انگار کاملش میکنند و بیان کننده هر اتفاقی هستند که قبل از تقابل مرد و شمشیر افتاده اند.
در یک تالار، مرد نامه ای را میخواند و انگار متوجه حقیقتی میشود، در یکی دیگر سوار بر اسبی میشود، در تالار بعدی نقش های متعددی از سختی های راه و در این تالار، او دارد به شمشیر نزدیک میشود.
هر بار نگاهشان میکنم، به داستانی که ممکن است پشت این نقش ها باشد، فکر میکنم.
سرم را پایین می آورم. مدام نفس عمیق میکشم، بغض دارم، بغضی که هیچ دلم نمیخواهد الان بشکند. راه نفسم دارد بسته میشود، دنیا دارد روی سرم آوار میشود و من توان حملش را ندارم، دلم میخواهد بدوم به سمت اتاقم؛ اما وزنه ی غم به پاهایم سنگینی میکنند.
دستم را میگیرم به دیوار سنگی و قدم برمیدارم به سمت اتاقم.
راهی که انگار سال ها طول کشید تا طی شود.
رسیدم، در را باز کردم.
آینه ای در اتاقم نبود، دلم نمیخواست خودم را ببینم و هر جای دیگر که آینه میدیدم، نگاه میگرفتم.
ولی الان نیاز داشتم خودم را ببینم.
خودِ خود اسفندیار را.
میروم سمت پنجره و انعکاس خودم را در شیشه ای که پشتش را ابر های سیاه پوشانده اند، میبینم.
خیره میشوم به اسفندیار، به نوزده سالی که مقاومت کرده، به قلب شکسته اش، به بغض توی گلویش، به لرزش دست هایش.
نگاهش میکنم،به همین چیز هایی که هست و همان چیز هایی که نیست.
نمیخواهم چیزی را ازش کم کنم، چیزی اضافه هم از او نمیخواهم.
مشت میکوبم بر بغض شیشه ای اش و میشکنمش.
گریه میکنم به حال پسرک ترسیده ی درون اسفندیار که هیچ کس جز خودش توان دیدنش را ندارد.
داد میزنم، مشت میکوبم به دیوار، وسایل را پرت میکنم.
چون اسفندیار باید زنده بماند، باید قوی بماند.
باید گریه کند؛ اما ضعیف نباشد!

سلام🩷این پارت انگار بیشتر برای خودم بود. چند روزیه دقیقا تو همین حال اسفندیارم. بین مشکلات، تحقیر ها و….
ولی به خودم گفتم باید ادامه بدم.
مسیری که دارم طی میکنم، شایسته ی ادامه دادن هست و من چند وقت بود هر مشکلی که تو زندگیم پیش می اومد حتی اگه به اون هدف و مسیرم ربط نداشت، بازم جا میزدم و هدفمو ول میکردم.
بین تحقیر های بقیه، خودم هم خودم رو تحقیر کردم.
ولی دیگه نخواستم ضعیف باشم.
این پارت رو به تمام کسانی که دارن میجنگن و گریه میکنن اما ضعیف نیستن تقدیم میکنم♥
ادامه بدید و قوی باشید، کم بیارید، گریه کنید، بشکنید اما ادامه بدید چون تهش میرسیم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

ستاره آزاد

ساکتم؛ چون خسته شدم انقد احساسمو داد زدم و شنیده نشدم🙂
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
HSH
HSH
5 روز قبل

سلام یه سوال این اسفندیار ربطی به اسفندیار و رستم داره ؟ و اینکه خواهش میکنم ادامه بده این داستانو حقیقتا من عاشق رمان های تخیلیم و حس میکنم تهش به جا هایی خوبی ختم میشه و اینکه پارت ها رو طولان یتر اگه میشه بگذارید و اینکه خواستم بگم امیدوارم موفق باشی توی مسیرت

HSH
HSH
5 روز قبل

و اینکه لطفا نحوه پارتگذاریو بگین

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x