رمان پاریس پارت 1
به نام خدا✨
ღ رمان پاریس ღ
ღღ نویسنده: دختر شنی ღღ
خلاصه: دختری که به خاطر یک حادثه تنها کسش را از دست میدهد و از تهران دل میکند و به زندگی روستایی پناه میبرد..
پسری که برای رهایی از دورویی آدم ها به زندگی در دل طبیعت رنگارنگ دل میدهد..
و سرنوشت..
سرنوشتی که آن دو را مقابل هم قرار میدهد..
ღღღღღ
وارد کافه شد..
سنگینی نگاه های همه را حس میکرد..
برایش مهم نبود..
مهم نبود که دیگران او را با را ترحم نگاه میکند..
مهم نبود که بعضی او را جوری نگاه میکند که انگار موجود چندشی است نه یک مدل معروف در خارج کشور..
تا وقتی که او را داشت هیچ چیز مهم نبود حتی زخم زبان های لیلا..
به سمت میز کنار پنجره رفت و کنار میز توقف کرد..
پسرک نگاهش را از قهوه گرفت..
از جایش بلند شد و صندلی رو به رویش را برداشت و صندلی چرخدار دختر را آنجا قرار داد..
بعد از اوردن سفارش دخترک سکوت عجیبی که حاکم بود را شکاند و گف: ببین ماهی.. تو دختر عموی منی.. ما باهم بزرگ شدیم.. با هم رفتیم پاریس.. با هم وارد عرصه مد شدیم.. با هم معروف شدیم اما حالا.. حالا تو دیگه نمیتونی بری روی استیج.. نمیتونی بری روی سن و نگاه ها رو مجذوب خودت کنی… نمیتونی اون رقص باله ای که قولش رو دادی رو توی عروسیمون انجام بدی… نمیتونی دیگه همراه من باشی… نمیتونی… اما من هنوزم میتونم برم رو استیج.. یکی دیگه رو پیدا کنم که باهم بشیم یه کاپل معرکه..
نفس عمیقی کشید و نگاهی به چهره دخترک انداخت و گف: ماهی من نیازهایی دارم.. نیاز هایی که بخاطر اعتقاداتت هیچ وقت ازت نخواستم براورده شون کنی اما نمیشه که با تو ازدواج کنم و باز هم از نیازم چشم پوشی کنم..
قلب دخترک ایستاد..
ارزش او برای مرد روبه رویش فقط به رابطه بستگی داشت؟؟
حال که به این روز افتاده بود پسرک اورا به خاطر س*ک*س داشت رها میکرد؟؟
سعی کرد مثل همیشه قوی باشد.. از بچگی در مقابل لیلا این رفتار را خوب یاد گرفته بود..
سعی کرد نشان ندهد که چطور زخم کهنه قلبش به خونریزی افتاده..
زخم تنها بودنش.. زخم بی کسی اش..
اولین ضربه را لیلا زن بابایش به او وارد کرده بود و دومین ضربه را نامزدش..
به چشمان قهوه ای کوهیار خیره شد و گف: عمو بد اسمی رو برات انتخاب کرده.. تو شبیه تپه هم نیستی چه برسه به کوه.. یادت باشه اینکه من روی این صندلی نشستم اول به خاطر اصرار تو برای برگشتن به ایران بود و دوم بخاطر اصرار تو برای رفتن به اون شهر کذایی تو ترکیه.. من اصلا مشتاق نیستم با آدم کوته فکری مثل تو ادامه بدم و اگه فکر کردی به پات می افتم گول خوردی… یادت باشه کوهیار.. تاوانش رو پس خواهی داد..
و چرخش را چرخاند و از کافه بیرون زد..
حال سه ماه از آن روز میگذشت..
آن روز بلافاصله با راننده اش به خانه رفت و لوازم ضروری و کتاب ها و لباس هایش را به مژگان سپرد برایش پست کند به آستارا و باز هم با راننده به آستارا رفت..
همه یادگاری ها و خاطراتش از کوهیار را در تهران رها کرد..
شاید گاهی وقتا مخصوصا شبا یاد کوهیار و کوه نبودنش می افتاد اما سعی داشت فراموشش کند..
او همیشه تنها بود و ترسش از رها شدن باعث شد همیشه مواظب دلش باشد تا قبل از رسمی شدن رابطه شان از دستش نرود..
او کوهیار را دوست داشت.. هرچه باشد از بچگی با هم بودند و کوهیار تنها حامی اش بود اما عاشقش نبود.. هیچ وقت قلبش با دیدن او تند نتپید اما با این حال ازدواج و زندگی با او را دوست داشت..
چه خوب که این حادثه رخ داد و با روی تنوع طلب و نامرد کوهیار آشنا شد..
به آستارا آمد.. به خانه خانم جون و آقا جون..
مادر بزرگ و پدر بزرگ مادری مهربانش که چند بار خواسته بودند دخترک را پیش خودشان بیاورند اما لیلا برای نشان دادن خوبی اش مانع شده بود.. چقدر هم که لیلا خوب و مهربان و مثل مادر برایش بود..
هیچ وقت به خانم جون و اقاجون نگف نامردی کوهیار و پدرش و لیلا و در کل آدم های دور ورش او را کشانده به این روستای اطراف آستارا در دل جنگل های گردنه حیران.. به همه فقط گف خسته شده از تهران دودی..
آقاجون و خانم جونش بر خلاف پدرش خیلی خوشحال شدند و تمام مدت هوای دخترک را داشتند و جوری برخورد کردند که انگار دخترک هنوز هم روی دوپایش راه میرود..
بخاطر دخترک با وجود اینکه سختشان بود پشت میز غذا میخوردند و تا حد ممکن زمین نمیشستند تا دخترک معذب نشود..
صدای خانم جون که صدایش میزد و بعد صدای ریز سمیه خانم نشان از آمدن همسایه و رفیق قدیمی خانم جون میداد..
عباس اقا همسر سمیه هم با اقاجون در یک پادگان بودند و دوران شیرین سربازی را باهم طی کردند..
همیشه عصر ها یا خانم جون به خانه سمیه خانم میرفت یا سمیه خانم به خانه آنها می آمد..
پیر مرد و پیرزن مهربانی که پسر و عروسشان را در تصادفی از دست دادند و پسر نوزاد آن دو را در همین روستا بزرگ کردند.. پسری که در تهران مدیریت قبول شد و به آنجا رفت و حال خارج از ایران است..
بقیه بچه ها و نوه هایشان در شهر های مختلف زندگی میکندد و هرزگاهی به آنها سر میزدن اما ماهانا اصلا از آنها خوشش نمی آمد..
خیلی خودشان را میگرفتند..
تنها خوبی اش آن بود که نمیدانستند ماهانا کیست..
اگر میدانستند ماهانا کیست قطعا با زخم زبان به او آزار میرساندند..
رمانت خیلی قشنگه 👌
پرقدرت ادامه بده 💞
امیدوارم نسل انسان هایی مثل کوهیار منقرض شه
مرسی عزیزم ❤ ❤
آره واقعا
نمیدونم رمان آتش رو که تو همین سایته میخونی یا نه اما امیدوارم مردای با شخصیتی مثل مسیح در واقعیت وجود داشته باشن 🙂
مرد باشن… مرد واقعی
بله دیگه مسیح ما یدونه اس😎😎
اوهو🤣 . اعتماد به نفس رو🤣 . من حتما تو تابستون رمانت رو میخونم به نظر جالب میاد💗
ببین من خردادیم 😂
با احترام خردادیا خدای اعتماد به نفسن😂😎
خوشحال میشم بخونیش❤😍
بله بله مشخصه . حالا چند خرداد هستی؟😊
من شهریوریم😉
15 خرداد😂
تولدت پیشاپیش مبارک عزیز 💓
مرسی❤❤😍
تولدت پیش پیش مبارک.🎉🎉
میگم چه حسی داره تو روز تعطیل به دنیا اومده باشی؟؟😁
نخندیا ولی بچه که بودم فکر میکردم بخاطر تولد من تعطیله و بابام سرکار نمیره و اینا😂🤦♀️
یه توهم خود مهم پنداری داشته و دارم😂
بعد تر سوژه خاله هام بودم که تو روزی که چندین سال قبل کلی آدم الکی مردن من بدنیا اومدم😂😂
الانم از اینکه تولدم وسط امتحاناست کمی ناراحتم اما باز خوبیش اینه که تعطیله و لازم نیست تو روز تولدم هیچ امتحانی بدم😂😂
دوستم از الان غصه اینو داره که روز تولدش امتحان عربی داریم😁😂
چه باحال😂😂
من رفیقای صمیمیم شهریورین
کلا شهریوریا رو دوست دارم😍❤
لادنی یا ضحی؟ 😂 🤦♀️
من ضحام .
لادن فقط زیر رمان خودش می نویسه😊
صد در صد😂😂
رمان آتش رو هم میخونم ولی تاحالا کامنتی نزاشتم و اگه همه مردا مثل مسیح باشن که…
دوسش داشتم🤩😍
بی صبرانه منتظر ادامه اشم
موفق باشی ❤
مرسی عزیزم❤😍
دختر شنی عزیز قلمت خیلی به دلم نشست و به نظرم رمانت، رمان خوبی هست💓
بیصبرانه دلم میخواد پارت بعد رو بخونم💕
خداقوت جانم🙂🌸
ممنونم عزیزم❤😘
وای خدا دلم سوخت براش😥
کوهیار عوضی🤬🤬
😢 😢
فقط حرصت نسبت به کوهیار😂😂
بله میخوام از وسط نصفش کنم
ولی خب یکیش رو تو رمان خودم دارم
امیرارسلان البته از کوهیار بهتره😂😂
سری به رمان منم بزن عزیزم🙃
تو الان داری امیر منو…عشق منو، با کوهیار مقایسه میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چی تو این پسره دیدی که شده عشقت؟؟😐
😂😂🤧🤧
تو کجا بودی ورپریده اصلا پارت جدید رو خوندی خبری ازت نیست!
🤣🤣🤣
ببین ما چی از دست امیر میکشیم یکم آدمش کن😂😂😂
هوی… صاحابش اینجاست….
حرفی داری به من بگو
دست خودتو میبوسه😂
ولی نه خب دور از شوخی امیر ارسلان حالا یکم سر عقل اومده یعنی اینطوری ادامه داره یا…
لیلا شروع نکن باز😑
ببین من یه کرمی دارم از یه جایی به بعد تو رمانا میرم صفحه آخر رو میخونم ببینم چجوری تموم میشه😂🤦♀️
اگه تهش رو دوست نداشته باشم که کلا دیگه نمیخونم
الان رمانت تو مرحله ایه که دارم به نخوندنش جدی فک میکنم مگه اینکه تهش بگی بهم میرسن یا نه😂
فکر کردم فقط من این مریضی رو دارم که اول میرم اخر رمان رو میخونم ببینم چجور تموم میشه دیدم تنها نیستم امیدوار شدم😐🤣
اول اینکه فکر نکنم درست باشه زیر پارت رمان دیگه ای در مورد رمان کس دیگه ای حرف بزنیم
و اما من بیشتر اوقات کرم وجودمو کنترل میکنم چون اونجوری خوندن رمان برام بی مزه میشه
بیایم زیر رمان لادن یا رمان خودت؟
اصلا من دیگه هیچی نمیگم عا عا🤐🤐🤐
مطمئن باش از خوندنش پشیمون نمیشی
بعدش که گفتی مطمئن باش از خوندنش پشیمون نمیشی🤣🤣🤣
لیلاااا دیگه بهت اعتمادی نیست🤣
والا ته هر پارت میگه این قصه سر دراز دارد😑
از لجم زیر پارتت کامنت نذاشتم لیلا جان😎😎😎
بله بله خیلی رو مخمه این جمله 🤣 .
کار خوبی میکنی من طاقت نمیارم مینویسم🤣🤣
آقا چی بگم کل پارت رو یهو تقدیم کنم مگه میشه اصلا من با شما قهرم🤒🤒🙇♀️🙇♀️
آخی نازی قهر کردی🤣
باید بریم منت کشی😂😂😂
🤣
ولی جدی و دور از شوخی
خب خوندن رمان آنلاین این دردسرها رو هم داره منو هم درک کنید که نخوام اسپویلش کنم خوندن رمان فارغ از خوب و بد تموم شدنش باید مفید باشه و من فکر کنم این کار رو انجام داده باشم که خواننده بعد از خوندنش یه درسی بگیره
حق با توعه که خوندن رمان آنلاین این دردسرارو داره
ولی من هیچ درسی از هیچی نمیگیرم چه رمان چه فیلم😂😂
لیلا چی بخرم برات از دلت دراد؟؟ 😂 😂 😂
بستنی عروسکی خوبه؟؟ 😂
نخیررررر😭🤢🤢
چرا بستنی دوس نداری؟😂
چی بستنی دوست نداری لیلاااا🤣
من بدون بستنی میمیرم بعد تو دوست نداری😆
منممممممم😂
بستنی زندگیه منههههه
وای بستنی عروسکی
تبدیل هلو به لولو هست🤣
والا ضحا الان ارزون ترین بستنی همین عروسکیه😂
زندگی خرج داره دیگه نمیتونم گرون تر بخرم 😂
خودمم عروسکی میخورم چاره ای نیس😥
بیا زیر پارت بوی گندم اونجا حرف بزنیم
آخ آخ . من یادمه این بستنی هایی که الان شدن بیست تومن رو اون موقع دو تاش رو ۱ هزار تومن میگرفتم🤣🤣🤣
درد داره😢😢
همین عروسکی رو قبل عید میخریدم پنج تومن الان شده هفت یا هشت😢
آقا من چشمم به در خشک شد نمیاین شما
ستی بیزحمت چند تا بستنی عروسکی بخر داری میای😂
من تهرانم تا برسم به شهرتون صبح شده😂
خیلی🤣🥲
حتما عزیزم❤
با توجه به چت هاتون کنجکاو شدم حسابی😂
لیلا بیا نگاه کن یکی دیگه رو هم کنجکاو کردی🤣
خوشحال میشم بخونیش🙃🙃