نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پاریس

رمان پاریس پارت 4

4.5
(22)

سرش پر از درد بود..
کلافه و ترسیده بود..
آدم جدید.. برزگترین فوبیای این روزهایش..
زمانی آرزو داشت و لذت میبرد از آشنا شدن با آدم ها جدید و متفاوت اما حال..
از اینکه جمعیت روستا به صد نفر هم نمیرسد و همه گرم و صمیمی اند و مثل آدم ها در شهر با او برخورد نمیکنند جای خوشحال داشت..
اما همیشه از مهمان هایشان متنفر بود.. مهمان هایی که اکثرا ماهانا را چپ چپ نگاه میکردند و ماهانا تا میفهمید کسی مهمانی از شهر دارد در خانه میماند و بیرون نمیرفت..
هرچند درحالت عادی با کمک غلام علی پسر همسایه بیرون میرفت وگرنه ممکن بود چرخ صندلی اش درون گل گیر کند و همان جا بماند..
غلام علی پسر ماه بانو چند سال پیش تصادف سختی میکنهد.. عقیم میشه و زنش ولش میکنه و میره.. غلام علی هم که مثل نود درصد جوونا زندگیش رو تو شهر ساخته بود برمیگرده اینجا پیش پدر مادرش و به همه کمک میکنه..
صدای خش خش جارو نشان میداد خانم جون با جارو دسته دار دارد خانه را برای مهمان هایشان جارو میکرد..
چه معنی داشت که انقدر زود نوه سمیه خانم را دعوت کند؟؟
پسرک تازه دیروز رسیده و خانم جون برای امشب سمیه خاتون و عباس خان و پسرشان که اسم لوسی داشت را دعوت کرده..
“جانیار”
آخر چه کسی اسم پسر را همچین اسم لوسی میگذارد..
از پسرک متنفر بود..
شاید بیشتر از شرایط خودش متنفر بود..
به همه جوری نشان میداد که انگار مشکلی با ویلچرش ندارد اما با خودش که روراست بود..
متنفر بود از پاهایی که دیگه قدرت ندارند..
پاهایی که روزی نگاه ها رو مجذوب خود میکردند..
شاید بیشتر از تنفر از پسرک میترسید..
میترسید مثل بقیه نوه های سمیه خاتون باشد و او را با سخن های زیر پوستی آزار دهد..
انقدر غرق در افکارش بود که متوجه نشد کی زمان گذشت و نزدیک غروب شد..
صدای تق تق برخورد کلون با در که بلند شد به آرامی ویلچرش را پشت پنجره اتاقش کشید و گوشه پرده را بالا زد و بیرون را نگاه کرد..
خانم جون و آقا جون سمت در رفتند و آن را باز کردند..
سمیه خاتون و عباس خان وارد شدند و پشت سرشان پسری با چشمان سیاه..
سیاهی چشمانش مثل سیاه چال جاذبه داشت..
خانم جون پسرک را بغل کرد..
در اصل خانم جون از گردن پسرک آویزان شد چون قد خانم جون تا سینه پسرک میرسید..
عضله هایش از زیر پارچه لباس هم دلبری میکردند..
با کنار رفتن خانم جون تازه توانست بخوبی چهره پسرک را ببیند.. از موهای مشکی و فک زاویه دارش مشخص بود حسابی خاطرخواه دارد..
موهای مشکی پسرک او را یاد مایکل انداخت..
مدیر برنامه ی صبورش که هنوزم که هنوزه بهش ایمیل میده و حالش رو میپرسه..
چقدر با مایکل شیطنت و شلوغ کاری کرده بودند..
چقدر مایکل را حرص داده بود..
یک شب قبل از اجرای یک شرکت بزرگ تولید لباس در ایتالیا سرما خوردگی سختی میگیرد..
دلیل سرماخوردگی اش هم آب بازی اش با کودکی پنج ساله در خیابون بود..
مایکل با اینکه گفته بود مواظب خودش باشد اما هیچ غری به ماهانا نزد و اجرا را به هفته بعد موکول کرد و از سودشان کم شد..
مایکل بود دیگر.. صبور و مهربان و حامی…
برعکس آن مردک که نه صبور بود نه خیلی مهربان.. فقط حامی بودنش باعث شد ماهانا کنارش بماند..
انقدر درفکر آن روز ها رفت که متوجه نشد چه زمانی آنها طول حیاط را طی کردند و حال صدایشان از پذیرایی خانه می آید..
امیدوار بود دعوای دیشبش با خانم جون کارساز باشد و خانم جون قبول کند که ماهانا حاضر نشود اما صدای سمیه خاتون که پرسید “ماهانا کجاست” و جواب خانم جون که “خواب بود الان حاضر میشه میاد” تمام امیدش را نابود کرد..
به ناچار لباسی را که خانم جون برایش کنار گذاشته بود را پوشید و موهایش را بافت شلی زد و زیر یک مینی اسکارف قرار داد..
از حجاب بدش می آمد اما اهالی روستا رو این موارد حساس بودند..
خانم جون بلند گفت” ماهانا بیا سمیه خاتون اومده.. ” و این یعنی دیگر راه فراری نداری..
با استرس چرخش را حرکت داد و از اتاق بیرون رفت..
راهروی اتاق ها را طی کرد و قبل از ورود به پذیرایی ایستاد..
نفس عمیقی کشید و وارد شد و سلام بلندی کرد..
سرش را بالا گرفت.. سعی کرد خودش را مثل همیشه قوی نشان دهد..
همگی جوابش را دادند..
ماهانا سعی کرد به جانیار نگاه نکند..
چشمان سمیه خاتون برقی زد و سمت دخترک رفت و اورا در آغوش کشید و گف: آخ ماهانا جان عباس بگو چی میزنی انقدر خوشگلی هااا؟؟
عباس خان با خنده گف: ای بابا خاتونم.. جان من برای شما فقط مهمه نه این آتیش باره..
ماهانا: عههه حاجییی؟؟ من کجام آتیش باره است؟؟
اقاجون: راس میگه عباس.. باید بچگی هاش رو میدی.. با مهراوه که می اومدن اینجا از دیوار راست بالا میرفتند..
جانیار که از ابتدای دیدن دخترک احساس میکرد او را جایی دیده است با شنیدن این حرف احمد اقا فهمید که دخترک کیست..
خاله مهراوه.. دختر خانوم جون و احمد اقا بود.. چهره این دختر هم بشدت شبیه مهراوه بود..
خاله مهراوه اش را کمی به یاد داشت که چقدر پایه شیطنت هایش بوده..
جانیار چهارسالش بود که مهراوه با شکم برآمده به روستا آمد و تا بدنیا آمدن ماهانا آنجا ماند..
آن روز ها حسابی با مهراوه خوش میگذراند.. با هم بازی میکردند.. باهم برای کودک مهراوه عروسک درست میکردند..حتی با هم برای بدنیا آمدن دخترک روز شماری میکردند..
مهراوه به جانیار میگفت تو بیشتر از شوهرم منتظر بدنیا اومدن بچهمی..
جانیار هم از فکر اینکه این نوزاد در راه مال او خواهد شد حسابی ذوق میکرد..
درست است که کودک در روستا زیاد بود اما خیلی ها حاضر با وقت گذراندن با او بخاطر ماه گرفتگی روی پیشانیش اش نمیشدند..
زن ها میگفتند او نحس است و سمیه خاتون یک تنه به حمایت از نوه اش برمیخواست..
ماه گرفتگی اش به مرور زمان محو شد و حال جز رد کمرنگی چیزی از آن باقی نمانده..
اما خب بخاطر همان روز های کودکی اش را ترجیحا در خانه میگذراند و آرام تر از همسن و سالانش بود..
یادش بود چندبار خاله مهراوه با عروسک خوشگلی آمده بود و جانیار چقدرر بازی با آن عروسکی که رنگ چشم هایش متفاوت بود را دوست داشت..
اما چشمان دخترک روبه رویش هردو خاکستری بودند.. دخترک لنز داشت یا دختر دیگر مهراوه بود؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
106 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mahoora 🖤
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود عزیزم خسته نباشی☺️😁

لیکاوا
لیکاوا
1 سال قبل

خیلی قشنگه
لطفا پارت بیشتری بزار🥰

sety ღ
1 سال قبل

عالی بود خوشگله😍😘❤
میگم ماهانا از ایناییه که رنگ چشماش با هم فرق میکنه؟؟🤩

لیلا ✍️
1 سال قبل

خیلی زیبا بود قلم آروم و روانی داری که به دل میشینه موفق باشی نویسنده جان 👌👏

راستی میشه اسمتو بدونم البته اگه دوست داری🙃

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

من میشناسمش😁😂
اسمشم میدونم😁😂
ناراحت نشیا ولی دلم خواست بگم”دلت بسوزه”😁

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

خب حالا خودتو لوس نکن من امشب خوابتم میبینم حتما همه جا جلوم آفتابی میشی😂😂

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

راست میگی هاااا😂😂
هر جا کامنت گذاشتی منم یه چیزی گفتم😂😂🤦‍♀️🤦‍♀️

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

خوبه خودت میدونی😂

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط نویسنده ✍️
sety ღ
پاسخ به  Sand Girl
1 سال قبل

مگه چی گفتم؟؟
اصلا دیگه عمرا کامنتی بدم🤐
زیر پارت بعدی لیلا هم به امیر فوش نمیدم خوبه؟؟

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

وای بیا قاطی کرد
تو آزادی زیر رمان من دق و دلیاتو خالی کنی خوب شد😉

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط نویسنده ✍️
sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

آخ جووون🤩🤩🤩🤩🤩

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

😇😇 💃💃

لیلا ✍️
پاسخ به  Sand Girl
1 سال قبل

از نزدیک همو میشناسین ؟

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

نچ
قبلا تو یه وبلاگی باهم آشنا شدیم😁
شماره اش رو هم حتی ندارم😂🤦‍♀️
ارتباطمون تو چت رومای مختلفه😁

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

آهان که اینطور
راستی ستی تو ساکن کدوم شهری ؟

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

تهران😁

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

آهان😄
خیلیم عااالی😊

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

نه بابا
شهر شما عالی تره😂
هر جا میخوام برم هم ترافیکه هم وحشتناک گرمه هم از شانس من اسنپ ها ماشینشون داغونه مجبورم تو خونه بشینم تا تابستون تموم شه😂

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

رک بگم

بله هیچ جا شمال نمیشه امروز انقدر بارون بود کم مونده بخاری رو روشن کنیم😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

واقعااا؟ شیراز این چند روز خیلی گرم شدهههه دیگه کولر و اسپیلت هم جواب نمیده😄 . احتمال میدم توی مرداد آب پز بشیم🤣🤣🤣 . من خودم عاشق شمالم❤️

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

تهرانم مخصوصا سر ظهر همین شکلیه😂😂😂
منم خیلی شمال رو دوست دارم😁
البته خیلی دوست دارم دریا های جنوب رو هم برم یه بار

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

نرفتی دریای جنوب؟😵
ما هر زمستون توی بهمن و اینا حتما یه سر میریم . شمال هم دو سالی یکبار تابستون. البته قبلا خیلی بیشتر میومدیم😊.
ولی خب من خودم اولین باری که اومدم تهران ۵ سالم بوده🤣

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

سه سالم بود که تو یه تابستون رفتیم بندر عباس و بعد سمت کرمانشاه و اینا که من کلا هیچی یادم نیست…
بعد بابام سوار هواپیما بشه حالش بد میشه باید با ماشین بریم که از تهران با ماشین هم پونزده بیست ساعت راهه😁😂
تابستونه که گرمه زمستونا هم ما مدرسه داریم پس کنسل میشه🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

حتما بیا شمال😄😄

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

هییی خوش بحالتون😂
البته فک کنم یه بخشیش شانس منم هست
پارسال عروسی یکی از فامیلامون طرفای رشت بود بعد وحشتناک گرم و شرجی بود🤦‍♀️😂
عروسیشم تو باغ گرفته بود جات خالی پختیم😂🤦‍♀️

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

وای عروسی توی هوای گرم خیلی بده.
من آخرین باری که عروسی رفتم توی مرداد بود توی یکی از تالاره های خارج از شهر برگزار میشد و خیلی هوا گرم بودد😑🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

آره خب گرم بشه هوا شرجی میشه ولی فعلا هوا خوبه بیاین لاهیجان 😉

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

بزار کنکورم رو بدم میام چتر میشم🤣🤣🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

قدمت روی چشم😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

ما امسال فکر کنم بیایم💃❤️

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

🤠🤠🤠

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

لیلا یه سوال دانشجویی چیزی هستی یا نه؟

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

نه من دیگه دانشگاه نرفتم از وقت تحصیلم گذشته بیست و دو سالمه😂

کار هم بابام فعلا اجازه نمیده تک دختر بودن هم عالمیه هوففف

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

یعنی لیسانس نگرفتی تک دختر خانواده؟😂

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

نه عزیزم😊

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

چه خوب 😂

sety ღ