نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ ظلمت

رمان پرتویِ ظلمت پارت ۲۳

4.9
(11)

وقتی مطمئن شد که معتمدی شرکت را ترک کرده، به مادرش زنگ زد.
صدای خسته مادرش را که شنید، سلام کرد و پرسید:
– حال آرشا چطوره؟بیمارستان رفتی امروز؟

پوران آهی کشید و با یادآوری سخنان استرس آور دکتر، گفت:
– حالش که تعریفی نداره دکترش میگه تا آخر هفته عمل نشه امکان داره بدتر…مرتضی؟

صدای جیغ زن برادرش را از پشت تلفن شنید.

مادرش، مدام اسم برادرش را صدا می زد.

به یکباره چه‌ شد؟

کیفش را برداشت و پله های شرکت را به پایین دوید.
با آن کفش های کمی پاشنه دارش، خودش را به خیابان رساند و تاکسی گرفت.

چشمانش را بست و دسته کیف را می فشرد؛ دلش عجیب شور عزیز هفت ساله اش را می زد.

کرایه را حساب کرد و دوان دوان به سمت بیمارستان رفت.

آنقدر مسافت ورودی بیمارستان تا ساختمان زیاد بود که بخاطر باران، نصف تنش خیس شد.

همین که وارد شد، برادرش را دید.
چهره شکست خورده برادر بیشتر او را می رنجاند.
آرام نزدیک شد و کنارش روی صندلی های فلزی بیمارستان نشست.
به زبان خشک شده اش حرکت داد و لب زد:
– آ…آرشا…

مرتضی میان کلامش پرید و سرد جواب داد:
– عصب سرش از بس بیهوشش کردن داره از کار میافته

آهسته ادامه داد:
– باید زودتر پول عملشو جور کنم وگرنه…وگرنه با این حمله ها امکان داره یک بخشی از مغزش غیرفعال بشه

سر سفید شده برادر دوقلویش را در آغوش گرفت و زمزمه کرد:
– جورش می کنیم باهم

بخاطر اشک های برادرش هم که شده باید قبول می کرد.

****

شایان ماشین جلوی کافه رستوران نگه داشت و از برادرش پرسید:
– باز با اون دختره قرار داری؟

فرهاد تماسش را قطع کرد و جواب داد:
– اینا به تو ربطی نداره!
گوشیت در دسترس باشه یک ساعت دیگه زنگ میزنم

شایان با شیطنت خاصی گفت:
– فرهاد جان من تورو به ریش نداشتت قسم…

فرهاد که حوصله شنیدن چرندیات برادر کوچکش را نداشت، با مرتب کردن موهای مشکی اش در آینه ماشین، پیاده شد.

شایان را راننده شخصی اش کرده بود تا رفیق های کثافتش بیشتر از ازین برادر ساده اش را تیغ نزنند.

حین رد شدن از کنار میزها، کسی او را صدا زد.

مانلی بود.

الحمدالله این دفعه وسط کافه نشسته نبودند و به غیر از چهره منفور حقیقی، می توانست هرازگاهی با نگاه کردن به شهر حالت تهوع ایجاد شده را پس بزند.

روی صندلی نشست؛ قرارداد را از کیفش بیرون کشید و جلوی مانلی گذاشت.

آبمیوه مانلی را سمت خود کشید و گفت:
– بخون اگر مشکلی داشت بگو اصلاحش کنم

تا مانلی قرار داد را خواند، فرهاد هم آبمیوه اش را خورد هم بستنی اش را از آب شدن و حیف شدن نجات داد.

فرهاد با دیدن نگاه چندش وارانه او پرسید:
– چیه؟کراش زدی؟
مانلی لب روی هم فشرد که قهقهه نزند و تا حدی هم موفق بود.

قرارداد را امضاکرده به سمت فرهاد هل داد و لب زد:
– هرچی بگی انجام میدم در عوض باید دستگاه هایی که میگم رو بخری البته بگم بستگی داره کارت چی باشه!

معتمدی پوزخندی زد و امضا کرد.

در این معرکه ای که به راه انداخته بودند، هر دو خود را زرنگ می دانستند.
کمی چرت و پرت گفتند تا گوشی مانلی زنگ خورد.

طلوعی بود.

جواب داد و مینا سریع گفت:
– الان میخوام ببینمتون

مانلی با نگاهی به فرهاد که مشغول چت کردن بود، زمزمه کرد:
– آدرسو بفرست

بین نکشید که آدرس بیمارستان برایش ارسال شد.
لبخندی روی لب های مانلی شکل گرفت و از جا بلند شد.

باید گوری که برای سهراب کنده است را گودتر می‌کرد.

با شریک جرم فراخش خداحافظی کرد و از کافه خارج شد.

امیدوار بود حدسش درست باشد و طلوعی او را برای معامله ای که قرار بود ظهر صورت بگیرد زنگ زده باشد.

تا خود بیمارستان، شوقی عجیب سرتاسر وجودش را گرفته بود.
با دیدن طلوعی که کنار ورودی بیمارستان قدم هایش را می شمرد، ماشین را نگه داشت و بوق زد.

مینا سرش را بلند کرد و با شناسایی چهره پر غرور او، دستی تکان داد.

در را باز کرد و روی صندلی شاگرد نشست.
باران بند آمده بود اما هنوز سردی هوا احساس می‌شد.
مانلی سرد پرسید:
– نمیگی چیکار داشتی؟

مینا حرف آخرش را اول زد؛ سخت بود اما گفت تا جان برادرزاده اش بیشتر از این با سرنگ آبکش نشود.

مانلی با لبخندی ناشی از موفق بودن نقشه اش گفت:
– منم جای تو بودم به جای وفاداری به یک مدیرعامل خسیس کمک به خانوادم رو انتخاب می‌کردم

نفسی کشید و اضافه کرد:
– شماره حسابت رو بفرست برات پولو واریز کنم در عوضش توی این فلشی که بهت میدم اطلاعات اسناد عکس هرچی مهمه رو می‌ریزی
بین خودمون میمونه!

مینا سری به تائید تکان داد و خودش را از آن حلب سفید بیرون انداخت.

شماره حساب را فرستاد و خودش را با این جمله که《اصلاً به من چه اینا میخوان چه بلایی سر هم بیارن!》و 《همش تقصیر معتمدیه 》قانع کرد تا جاسوس حقیقی در شرکت سایه شود.

به اتاق آرشا که رسید، پیامک واریزی برایش آمد.

خوشحال به طرف دکتر آرشا رفت و گفت:
– هزینه عمل رو جور کردم کی عملش می کنید؟

دکتر متعجب دهانش کمی باز و بسته شد اما سریع خودش را جمع و جور کرد و جواب داد:
– فردا صبح عملش می کنیم

مرتضی وقتی این خبر را شنید تا دقایقی پلک نمی زد و خیره خواهرش بود.

چطور به یکباره این همه پول جور کرده بود؟

سمیرا، زن برادرش مدام صورت سرخ شده از سرمای او را می بوسید و دعایش می کرد.

حال آرشا خوب میشد و دردهایش تمام، اما این آغاز بدبختی های عمه اش بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
5 روز قبل

آدم‌هایی که به خاطر نقشه‌های پلیدشون آدم‌های ضعیفی مثل مینا رو می‌خرن😔

داستان راه و هدف خوبی داره و توصیفاتت به مراتب بهتر شده
خداقوت جانانه☺✨ یه‌کمی روی احساسات درونی شخصیت‌ها بیشتر کار کن؛ با توصیف بیشتر هم سیر از تندی خارج میشه و هم این‌که مخاطب خودش رو توی دل کشمکش‌ها تصور می‌کنه.

باید دید چی میشه.

🥰🥰Batool
🥰🥰Batool
5 روز قبل

و چه حیف که به همین راحتی میشه آدما رو فروخت وخرید وای نرگس توروخدا ما رو برگردون پیش سهراب وبچه ها تو این پارت جز کینه ونفرت وانرژی منفی چیزی نصیبم نسو همه چقدر عجیبن😵‍💫🥶😅

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x