رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۷۲

4.7
(52)

سیزده بدر کمابیش در صلح و آرامش گذشت. جنجال برانگیزترین اتفاق این بود که از دهانم پرید و امیر را صدا زدم «داداش».

داشت به من می‌خندید: «من از این به بعد داداشتم»

خانه را گذاشته بودم روی سرم: «نخیرم نیستی»

امیر: «دیگه گفتی، راه برگشت نداره»
من: «حرف زیادی بزنی میگم اهورا بزنه تو دهنت»

امیر: «خوبه دیگه. برادر مظلوممو دادم دستت، هفت ماهه ازش بزن بهادر ساختی»

بین حرف زدن، فلاسک قرمز رنگی که در دست داشت را تکان می‌داد. من هم کیسه خریدی پر از هله هوله با خودم داشتم. جلوی در پذیرایی با هم بحث می‌کردیم که حنا با چهار تا لیوان دسته دار و جعبه شیرینی رسید.
آه تأسف باری برایمان کشید: «چند سال آرزوم بود شما دوتا رفیق بشید. الان می‌بینم چقدر اشتباه می‌کردم»

اهورا از طبقه بالا، همراه با زیراندازی چارخانه آمد پایین. بی معطلی، دست مرا گرفت و در را باز کرد که برویم بیرون. نمی‌خواستم کوتاه بیایم: «حواسم پیش فرداد بود، همین»

دستم را رها نمیکرد مبادا به برادرش حمله کنم: «فحش که ندادی عزیزم، گفتی داداش. اشکالی نداره»

من: «کاش فحش می‌دادم»

امیر از پشت سرم دوباره خندید. برگشتم تا نگاه مرگباری نثارش کنم، که حنا یکی کوبید به پشتش: «ولش کن دیگه»

داشتیم می‌رفتیم پای باغچه چای بنوشیم و سیزده را به در کنیم. همه که روی زیرانداز نشستند، بسته تخمه را باز کردم و گذاشتم وسط. با حنا هنوز مشغول غیبت پشت سر این و آن بودیم. اما چون نیم ساعت پیش اهورا دعوایمان کرده بود، در گوشی حرف می‌زدیم.

امیر داشت لیوان‌ها را یکی یکی از چای پر می‌کرد. اولی را داد دست اهورا: «بفرما… چه خبرا؟»

اهورا پشتش را به من تکیه داده بود. پایش را دراز کرده و درخت بید توی باغچه را تماشا می‌کرد: «سلامتی»

باد دود سیگارش را می‌آورد سمت ما. حنا غرولند کنان، با دست آن را کنار زد. یکی دوتا سرفه هم کرد شاید به اهورا بر بخورد. من اما دیگر عادت کرده بودم. کنار که نمی‌گذاشت، چاره چه بود؟

امیر چایی ما دوتا را هم داد. از گوشه چشم فقط اهورا را نگاه می‌کرد و مشخص بود می‌خواهد سر حرف را باز کند. زیاد طولش نکشید، دستش به سوی برادرش دراز شد: «یکی بده من»

اهورا پاکت و فندک را به او سپرد و حنانه ولوم غر زدنش را برد بالا: «امسال عید از دست این دق کردم»

امیر با سردرگمی اخمی کرد، اما به همان مکالمه با اهورا ادامه داد: «راستی بابا گفته باهات صحبت کنم»

اهورا: «در چه مورد؟»
امیر: «بازنشستگی»

به حنا اشاره زدم ساکت شود که بفهمم چه خبر است.

اهورا خیلی سریع نتیجه‌گیری کرد: «داره همه چیزو میده دست اون یابو؟»

امیر: «نه بابا، نه. میخواد تو رو به هیئت مدیره معرفی کنه»

اهورا: «پس چه صحبتی؟»

محتوای جعبه شیرینی که آورده بودیم، شامل باقی مانده انواع شیرینی‌های عید میشد. سه مدل نخودچی متفاوت داشت، با چندتا دانمارکی و یک عالمه مربایی. امیر در حالی که با انگشت بینشان میگشت، حرف‌هایش را سبک و سنگین می‌کرد: «گفت بهت آمادگی بدم. ممکنه آرمان بشنوه ناراحت بشه، کاری کنه»

نگاهش لحظه‌ای چرخید روی من. فهمیدم منظورش چیست و به همین خاطر معده‌ام در هم پیچید. بعد از چند روز، دوباره به دلهره‌هایم بازگشته بودم.
سوالی را که من نمی‌خواستم بپرسم، اهورا به زبان آورد: «این چند روز حرفی نزد؟ چیزی نفرستاده باشه»

امیر: «نه. مگه همه چیزو پاک نکردی؟ چرا نگرانی؟»
اهورا: «چرا. همینطوری پرسیدم»

الکی می‌گفت، او هم مثل من نگران بود. از آن قیافه‌ای که درهم رفت و جدی شد پیدا بود. دیگر در موردش حرف نمی‌زدیم اما خب به آرمان اعتماد نداشت، می‌دانستم.

امیر هم میدانست: «بیخیال، هیچ غلطی نمیکنه… در ضمن نفهمه ما اومدیم اینجا»

اهورا: «چرا؟»
امیر خندید: «یه کم پشت سرت حرف زدم، بذار فکر کنه با هم خوب نیستیم»

در حمایت از شوهرم به او پریدم: «که چی بشه؟»

امیر: «خب می‌خواستم از کاراش سر دربیارم. چند شب همش مهمونی بودیم، یه ذره نزدیکش شدم. آها راستی! یه پک ازش گرفتم»

دست کرد در جیب‌های متعدد شلوارش و آنقدر گشت تا بسته کوچک سفیدی را بیرون آورد. انداخت برای برادرش که بگیرد. اهورا کمی بسته را وارسی کرد: «از کجا پیدا کردی؟»

امیر: «پیدا نکردم، بهم عیدی داد»

اهورا داشت بازش می‌کرد. انگار که ماده منفجره باشد، خودم را کشیدم عقب. او اما پودر داخل بسته را بو می‌کشید.
امیر: «هست؟ تست کن»

چی چی را تست کن؟ یعنی چی که… اهورا خیلی عادی در برابر چشمانم مقداری از محتوی بسته را ریخت روی دستش. آماده بودم خون به پا کنم، اما فقط انگشتانش را مالید به هم: «هست ولی خیلی ناخالصه»

امیر: «پس خوب نبود که محبتش گل کرد»

من و حنا با کنجکاوی نگاه می‌کردیم.
پرسیدم: «از کجا میفهمی؟»
دستش را نشانمان داد: «ببینید، همش گوله شد»

از اینکه چنین اطلاعاتی داشته باشد خوشم نیامد: «این چیزا رو آرمان یادتون داده یا خودتون تجربه دارید؟»

نیش امیر وا شد: «بگی نگی»

حنا که منتظر فرصت برای گله و شکایت او بود، شروع کرد: «میشه دعواش کنی اهورا؟ رفته با آرمان گل کشیده»

من: «چه غلطی کرده؟»

امیر در کمال بیخیالی، و با هیجان زیادی گفت: «گل بودا اَهی! نمیدونم از کی گرفته بود»

اهورا سرزنش گرانه رو کرد به من: «نگفتم بهونه میخواد بیافته دنبال اون آقا»

امیر دوباره داشت در جیب‌هایش جستجو می‌کرد. این بار یک رول پیچیده در کاغذی کاهی رنگ درآورد و گرفت بالا: «اینم عیدی گرفتم»

حنانه: «می‌بینید تو رو خدا؟»

اهورا رول را از دست برادرش گرفت، بعد هم نیم خیز شد که یکی بزند پس سرش: «آدم نمیشی نه؟»

امیر: «من که کاری نکردم. تازه کلی حرف ازش کشیدم»

همراه با من، نگاهش رفت دنبال رولی که اهورا انداخت در پاکت سیگارش. در ذهنم برای خودم نت گذاشتم که بعد بپرسم میخواد چه کارش کند. فعلا باید می‌فهمیدم امیر چه اطلاعاتی جمع کرده است: «چه حرفی؟»

امیر: «یکیو راضی کرده واسه قرارداد»

اهورا: «میدونیم، صبح گفت»

امیر: «تا کجاش میدونید؟»
اهورا: «فقط گفت خارجیه»

امیر جرعه‌ای از چای داغش را هورت کشید و مو به تنم سیخ کرد: «یه شرکته تو قطر. اونطوری که آرمان گفت سودش باید خوب باشه»

ذهن اهورا از صبح درگیر این موضوع بود و حالا سوالاتش پشت هم بیرون می‌آمد: «مال کیه؟ از کجا پیداش کرده؟ تو چه کاری‌ان؟»

امیر: «تجهیزات گلخانه‌ای. درست توضیح نداد اما براش مشتری هم داره»

اهورا: «میخواد یه خودی نشون بده»

امیر با او هم نظر بود: «آره، چون یکی دو بارم پزشو تو دفتر داد. ولی به پای تو نمی‌رسه، این همه پروژه راه بردی. نگران نباش»

برگشت سمت همسرش که هنوز با دلخوری نگاهش می‌کرد: «جانم خانم؟ چرا شلوغش می‌کنی، چیزی نشده»

حنانه: «خوشم نمیاد انقدر دور و برش می‌گردی امیر. معلوم نیست چه غلطی می‌کنه، با کی میره و میاد»

امیر: «به من اعتماد نداری؟»
حنانه: «نه!»

حواسم را جای بحث آن‌ها، دادم به اهورا. انگار که چشمانش، نمایشگری باشد برای آن ذهن مشغول. میشد افکار متعدد را در پسش دید. انگشتان دستش مضطربانه روی زیرانداز ضرب گرفته بود.

اشاره کردم به لیوان دست نخورده‌اش: «چاییت داره سرد میشه»
جواب نداد. نگاهم می‌کرد اما انگار نشنید چه گفتم.

امیر آن سو خودش را زده بود به مظلومیت: «کی من؟ غلط بکنم»
حنانه: «گیرم چت و مست شدی همراهش رفتی پیش یکی از این دوست دختراش»

امیر: «این حرفا چیه…»

اهورا ناگهان انگار به خودش آمد. صدایش با جدیت بالا رفت: «کافیه دیگه»

داشت آشفته می‌شد. دستی به صورت و ریش‌هایش که دیگر بلند شده بود کشید. هر سه تاییمان صاف نشسته بودیم که ببینیم چه شده است. نفسش را داد بیرون: «باید رأی هیئت مدیره رو جمع کنیم»

امیر دهان باز کرد: «کاری…»
اما اهورا بلندتر از دفعه پیش حرفش را قطع کرد: «تو هم دفعه آخرته با آرمان جایی میری»

امیر: «جایی نرفتم»
اهورا با انگشت سنگ پهن و خاکستری لبه باغچه را نشان داد: «همینجا امیر، گند بزنی به زندگیت همینجا سرتو میبرم»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

آفرین به اهورا که اینقدرخوبه حواسش به زندگی امیر هم هست😂 ممنون وانیا جان عالی بود

آرش
آرش
1 ماه قبل

وای کیف کردم با این پارت خدایی مثل تو نویسنده به این خوبی ندیده بود کارت خیلی عالیه اهورا هم خیلی عالیه دوسش دارم🤣🤣🤣

NOVEL
NOVEL
1 ماه قبل

سلام وانیا جون حال خودت و مادرت خوبه ؟
از این پارت بخش گل کشیدن امیر خوشم نیومد یه جوری قضیه رو نشون داد انگار با یکی دوبار استفاده معتاد نمیشه و خو برای مخاطب های نوجوان خوب نیست البته فقط یه نظر بود امیدوارم ناراحت نشی

NOVEL
NOVEL
پاسخ به  وانیا
1 ماه قبل

آهان منم نگران بچه ها بودم گفتم درسته ولی بلاخره استفاده کرده دیگه😅😅

NOVEL
NOVEL
پاسخ به  وانیا
30 روز قبل

اون که توی همه ی رمان ها هست متاسفانه😂😅

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x