نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۷۳

4.7
(26)

زیاد طول نکشید تا سر از کار آرمان دربیاوریم. حتی لازم نشد برویم دنبال تحقیقات. خبرها خودشان آمدند سراغ ما.

با به پایان رسیدن عید، زندگی به روال عادی بازگشت. صبح به صبح می‌رفتیم سرکار و تا غروب درگیر بودیم. حنانه نیازی به درخواست من نداشت. یک گروه دو نفره درست کرد، همان لیست کارهای عروسی خودش را فرستاد که یکی یکی انجامش دهیم. سلیقه ما دو نفر زمین تا آسمان فرق داشت. این بود که هرچه برای عروسی او رشته بودیم را گذاشتیم کنار و از صفر شروع کردیم.

شب‌هایی که اهورا پیشم نبود، تا دیر وقت داشتم اینترنت را برای مدل لباس عروس و دسته گل و مو و میکاپ زیر و رو میکردم.

اگر بود، با هم آنقدر آگهی خانه می‌دیدیم تا خوابمان بگیرد. حتی حضوری رفتیم و یکی از خانه‌ها را دیدیم. با اینکه خوشمان نیامد، اما ذوقش دوست داشتنی بود.

یکی از آخرین روزهای فروردین، بعد از اتمام کار ایستاده بودم لبه پیاده روی بیرون شرکت. ده دقیقه‌ای میشد که انتظار پیدا شدن تاکسی اینترنتی را می‌کشیدم. ساعت کاری خیلی از جاهای دیگر همان موقع تمام میشد و همین باعث ایجاد ترافیک می‌شد. دیگر عادت داشتم اهورا مرا برساند خانه و امروز که رفته بود انبار، منتظر ایستادن سخت به نظر می‌رسید.

چشم دوخته بودم به صفحه گوشی و برای خودم غر میزدم که صدای بوقی آمد. به گمان اینکه از رفت و آمد ماشین‌هاست اهمیتی ندادم، اما وقتی چند بار تکرار شد سر بلند کردم. شاسی بلند سفیدی درست مقابلم ایستاده بود. با دیدن نگاهم دوباره بوق زد.

این کی بود؟ چه میخواست؟ چرا نگران شدم؟ نکند یک وقت… نه، سپهر را که انداخته بودم زندان. برای اطمینان نگاه کردم به شکل و شمایل ماشین، اصلاً به کل فرق داشت.

شیشه آمد پایین و مردی که درونش نشسته بود بلند بلند صدایم زد: «خانم شریف؟»

چند قدم رفتم جلو تا بهتر ببینمش. این اینجا چه می‌کرد؟
به قیافه جدی‌اش که نمی‌خورد اهل خوش و بش باشد، با این حال امیدوار بودم تنها یک سلام و علیک ساده کند و برود دنبال کارش. لبخند محترمانه‌ای زدم: «خوب هستید؟ آقا کیارش بودید درسته؟»

برایم سری تکان داد: «بیا بالا کارت دارم»
من: «با من؟ چیکار؟»

دوست پسر پریا چه کاری می‌توانست با من داشته باشد؟ آن هم وقتی خودش دوباره گم و گور شده بود.

ماشین را دوبل پارک کرده بود و داشت به ترافیک می‌افزود. بقیه از پشت سرش بوق می‌زدند. تا من فکرهایم را کنم، سرش را از شیشه برد بیرون که جواب بد و بیراه راننده‌ای را بدهد. بی شوخی و تعارف، مادر طرف را به باد فحش گرفت و دوباره نشست سر جایش.

چند قدم رفتم عقب. فکر کردم من سوار ماشین همچین آدمی نمی‌شوم. اصلا حالا من شوهر داشتم، درست نبود. نگاهم رفت که ببینم یک وقت کسی از همکارانم آن دور و بر نباشد.

کیارش بسیار کم حوصله برگشت سمت من: «بشین خانم، بشین. شریف نیستی مگه؟»

همچنان سعی می‌کردم محترم باشم: «خیلی ممنون، خودم میرم»

کیارش: «نمیخوام برسونمت. درباره برادرشوهرته»

برادرشوهرم؟ کدام یکی؟ نکند آرمان او را فرستاده بود سر وقتم… نه. آشنای پریا بود، امکان نداشت.

راننده پشت سری، دستش را گذاشته بود روی بوق. از بین داد و بیدادهایش تنها «گوساله» به گوشم رسید. کیارش خم شد و در سمت من را باز کرد: «زود باش سوار شو»

سوار شدم، نمیدانم از روی هول شدن بود یا کنجکاوی. اما درجا پیام دادم به اهورا و گفتم چه خبر است. لوکیشن هم فرستادم چون من که این یارو را نمی‌شناختم. پریا کمی علاقه داشت به مردان خرده شیشه دار. بعید نبود دزدی، قاتلی، رئیس مافیایی چیزی باشد. اصلا شاید او را هم گروگان گرفته بودند که جواب کسی را نمی‌داد.

تا بیشتر از این تئوری توطئه نساخته و خودم را نگران نکردم، گفتم: «خب بفرمایید»

دیگر راه افتاده بودیم: «منو یادته دیگه»
من: «بله، دوست پسر پریا هستید»

کمابیش به او برخورد: «دوست پسر؟ ما فقط یجورایی همکاریم»

تنها شغلی که پریا در تمام عمرش داشت آرایشگری بود و بس. برای اینکه به او بفهمانم میدانم دروغ میگوید تیکه انداختم: «یعنی شما آرایشگرید؟ کدوم لاین؟»

به قیافه‌اش نمی‌آمد تا حالا حتی هوای یک سالن زیبایی را استشمام کرده باشد. موهایش را مثل سربازها از ته زده و یک سانت بیشتر قد نداشت. روی سمت راست صورتش رد زخمی قدیمی پیدا بود، آن هم از اواخر ابرو تا بالای گونه‌اش.

چپ چپ نگاهم کرد: «مهم نیست. آرمان محبیان برادرشوهر شماست؟»

آمدن اسم آرمان دیگر منتهای همه نگرانی‌ها بود. حواس کیارش به در رفتن از ترافیک بود و توجهی به من نداشت. چیزی به ذهنم رسید. یواشکی رکوردر گوشی را روشن کردم تا هرچه می‌گوید ضبط کنم.

کیارش: «جواب منو بده. با گوشیش ور میره! شما دخترا جون به جونتون کنن همینید»

من: «این چه طرز حرف زدنه؟»

کیارش: «این یارو فک و فامیلته یا نه؟ آرمان»

من: «بله برادرشوهرمه. چطور؟ شما از کجا می‌شناسیدش؟»

کمی خم شد و دستش را آورد سمت پایم. با خیالی نامطمئن خودم را جمع کردم، اما تنها داشبورد را باز کرد. یک دسته کاغذ برداشت و به دستم داد: «شمام همکار این آقایی؟ پریا می‌گفت»

تعدادی از کاغذها سربرگ شرکت بود. شروع کردم به ورق زدنشان: «آره. اینا دست شما چیکار میکنه؟»

کیارش: «ببین خانم محترم. من یه سفارش وارداتی دارم، این آرمان خانتون گفت برام انجام می‌دید. اون وسط پریا شوهرتو شناخت… ایناش مهم نیست»

دست خط آرمان به چشمم آشنا آمد، مثل امیر خرچنگ قورباغه می‌نوشت. یکی دو جا چشمم به واژه دوحه خورد و تیز شدم. این قراردادی بود که آرمان می‌گفت؟ پای هیچکدام از برگه‌ها مهر و امضایی نداشت. تایپ شده هم که نبود. تنها صورت کلی را نوشته بودند، با اسم یک سری دستگاه و قطعه که من نمی‌دانستم چیست.

کیارش: «این چه برادرشوهریه که سر عقدت نبود؟»

جوابش را ندادم، به او ارتباطی نداشت. سوال چند هفته پیشم را پرسیدم: «شما سر عقد ما چیکار می‌کردین؟»

در کل زیاد اهل طفره رفتن نبود و سرراست حرفش را میزد: «اومدم ببینم این یارو کیه انقدر سیریش شده با هم کار کنیم»

پس همراه پریا آمده بود جاسوسی!

من: «خب، چرا دارید اینا رو به من میدید؟»

کیارش: «منتظر آقاتون بودم، به جاش جنابعالی پیدات شد. میتونی تحویلش بدی؟»

من: «آره حتما، فقط متوجه نمیشم…»

از روی بی حوصگلی نگذاشت سوالم به اتمام برسد: «میخوام این قرارداد رو با شوهر شما ببندم نه برادرش»

لحظاتی طول کشید تا موضوع کامل برایم جا بیافتد. داشت آرمان را دور میزد. قول و قرارشان هرچه که بود، می‌خواست آن را بر هم بزند. از طرفی اهورا هم داشت شانس می‌آورد. اینطوری اوضاع برای ما بهتر می‌شد. برگه‌ها را یک دور دیگر از نظر گذراندم. جایی خبری از قیمت نبود، حتما هنوز به توافق نهایی نرسیده بودند.

با هول و ولا، ابتدا توضیح دادم: «در واقع باید با شرکت قراداد امضا کنید»

کیارش: «میدونم، اما میخوام واسطه‌ش آقاتون باشه»
من: «چرا؟»

کیارش: «چون دیدم اسم و رسم آقای مهندس بهتر از برادرشه. بالاخره دارم یه سرمایه بزرگی میذارم رو این کار، با هر کسی که نمیشه. کجا پیادت کنم؟»

من: «هرجا ممکنه، ممنونم»

داشت لاین عوض می‌کرد تا برسد به محلی قابل ایستادن: «برای قرار مدار زنگ بزنم دفتر؟»

گوشی و کاغذها را انداختم داخل کیف دستی بزرگی که همراه داشتم: «نه با من تماس بگیرید، میگم مهندس کی هستن»

گوشی‌اش را داد که شماره را وارد کنم. یک زنگ هم به خط خودم زدم تا مال او را داشته باشم. عجله داشتم که سریع‌تر بروم پایین و با اهورا تماس بگیرم: «خب دیگه مرسی. به پریا سلام برسونید»

یک لحظه به ذهنم رسید شماره او را هم بگیرم که گفت: «فکر نکنم ببینمش»

من: «چرا؟ مگه دوست پسرش نیستید؟»

بیخودی قاطی کرد: «بابا کشتید منو! دوست پسر کدوم خریه؟ گـ*ـه خوردم همراه رفیقت اومدم جایی»

پسره دیوانه! چرا همچین می‌کرد؟ خیلی دلش هم می‌خواست دوست من حتی جواب سلامش را بدهد.

بیشتر از آن نماندم. در را باز کردم که پیاده شوم اما صدایم زدم: «خانم شریف… از طرف ما به همسر محترم سلام برسونید»

من: «شما یعنی دقیقا کی؟»

به خیالم داشت از طرف شرکت یا کسب و کارش حرف میزد، اما گردن راست کرد و خودش را با انگشت نشان داد: «یعنی من! کیارشِ خان سالار»

صبح روز بعد، گوشی را گذاشته بودم سر میز و صدای کیارش پخش می‌شد. امیر و اهورا تا آخرش را گوش دادند. وقتی تمام شد صدا را قطع کردم: «همین بود»

امیر: «خان سالار… اسمش آشنا نیست؟»

اهورا: «صاحب اون کارخونه تو اصفهان نبود؟»

امیر: «اون میرسالاریه. بذار بپرسم کسی میشناسه یا نه»

گوشی را درآورد و نمیدانم می‌خواست به کی زنگ بزنم که اهورا جلویش را گرفت: «نمیخواد، یه وقت آرمان می‌فهمه. ترانه؟»

من گوش به فرمان بودم: «بله؟»
اهورا: «از دوستت بپرس طرف کیه، چیکاره ست»

من: «پریا که خطش خاموشه»

اهورا: «مگه عقدمون نیومد؟»

من: «چرا، ولی پیچونده شماره‌ش رو به حنا نداده»

امیر هنوز در فکر بود: «ولی فامیلیش آشناست. یه زنگ بزنم از…»
اهورا: «گفتم فعلا نه»

دسته کاغذهایی که با خود آورده بودم را برداشت: «بذار ببینم چی به چیه. ترانه تو هم اگه طرف زنگ زد زودتر باهاش قرار بذار»

گفتم چشم. امیر رفت و ما هم نشستیم که به کارمان برسیم. اما هنوز دو دقیقه نگذشته بود که کسی در زد. پورمند بدون اینکه منتظر جواب بماند، در را باز کرد و آمد داخل. یک سلام خشک و خالی هم نگفت. خیلی سرسنگین و دلخور، پرونده‌ای که دستش بود را تقریبا پرت کرد روی میز: «بفرمایید»

بعد هم راهش را کشید و رفت بیرون. اهورا هاج و واج به این صحنه نگاه می‌کرد: «چرا همچین کرد؟»

من: «خبر نداری؟ بابات عذرشو خواسته»

آنطور که من شنیده بودم، به او گفته بود یا خودش استعفا می‌دهد یا همه چیز را می‌گذارد کف دست پدرش. البته نظر من این بود که بابا احمد باید اول از همه پسر خودش را اخراج کند. ولی رفتن پورمند هم بد نبود. این دیگر روزهای آخر کاری این دختره در کنار ما بود: «از سر ماه دیگه نمیاد»

اهورا با من اتفاق نظر داشت: «بهتر»

ازدواج کردن و مسافرت، کلی کار عقب مانده روی دستم گذاشته بود و باید هر چه زودتر انجامشان می‌دادم. آرمان را همچنان می‌فرستادند انبار مشغول باشد و زیاد ریختش را نمی‌دیدم. من و اهورا بیشتر اوقات در اتاق تنها بودیم. هر چند که گاهی پیش می‌آمد یک ساعت تمام، دو تا جمله هم حرف نزنیم. به زور وقت برای خاراندن سرمان می‌یافتیم.

این میان دغدغه بزرگم این بود که روی رفتارهایش با دیگران کار کنم: «موقع صحبت گاهی لبخند بزن، نگاهت رو آدما بچرخه. تو که کارتو بلدی، از چی استرس میگیری؟»

به سادگی می‌گفت: «حرف زدن»

اینجاها از مدیر برنامه فراتر می‌رفتم و می‌شدم همسرش. کمی لی‌لی به لالایش می‌گذاشتم: «برای چی؟ تو که به این خوبی حرف میزنی، صدای به این قشنگی داری»

با ناباوری ابروهایش را برایم داد بالا.

سپس مجبور شدم سخت بگیرم شاید که این راه مؤثر باشد. یک بار هم الکی قهر کردم: «انقدر بدم میاد خودتو دست کم میگیری. مشکلت چیه؟ باید به کجا برسی که به خودت باور داشته باشی؟»

نه اینکه اهورا تلاش نکند. رفتارش با کارمندان شرکت داشت ملایم‌تر از قبل می‌شد. مخاطبش اگر یکی دو نفر بودند مشکلی نداشت، اما برای جمع خیلی سخت صحبت می‌کرد و مشخص بود اضطراب دارد.

امیر معتقد بود: «حداقل دیگه زیاد غر نمیزنه»

اما نگرانی من چیز دیگری بود: «اینطوری فکر میکنن چون دنبال مدیر عامل شدنه مهربون شده»

امیر می‌گفت مهم تأثیر دراز مدت است، نه حرف‌های یکی دو روزه. که اگر هیئت مدیره ببیند با اعضای شرکت ارتباط خوبی دارد، بیشتر ترغیب می‌شود کارها را به او بسپارد.

باورم نمیشد چنین جمله‌ای دارد از دهان من بیرون می‌آمد، اما همان شب که در اتاقم نشسته بودیم و باز داشتم مخ اهورا را می‌خوردم گفتم: «یه کم سعی کن مثل امیر باشی»

نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت. گلویش را صاف کرد که ادای برادرش را دربیاورد: «ببین ترانه خانمی، قربونت برم، عشق من…»

با خنده مشتی به سینه‌اش زدم: «جدی باش. امیر نه، مثل بابات که میتونی باشی؟ ببین چقدر مهربونه، با همه خوبه»

داشت شوخی می‌کرد: «فکر می‌کردم همینجوری که هستم دوستم داری»
من: «مسخره!»

از کنارش پاشدم. دوتا جلد کتابی که روی میزم بود را برداشتم و برایش آوردم: «اینا رو هم بخون»

نگاهی انداخت. جلد اول آبی و سفید بود، دیگری هم طلایی که عکس آقای کت و شلواری خندانی را رویش زده بودند. ناباوری‌اش این بار بامزه‌تر بود: «کتاب زرد بهم میدی؟»

من: «درباره مدیریت و زبان بدن و این چیزاست. بالاخره چهارتا نکته خوب توش داره. از فرداد گرفتم»

اهورا: «رفتی به داداشتم گفتی شوهرم حرف زدن بلد نیست»
من: «نه…»

صدای فرداد از بیرون آمد که آخ بلندی گفت. آن شب شام با او بود. رفتم سمت در که ببینم چه بلایی به سر خودش آورده است: «گفتم واسه خودم میخوام. حداقل یه نگاه بنداز… چی شد داداش؟»

جواب نداد و ناچار شدم بروم آشپزخانه دنبالش. دستش را گرفته بود زیر شیر آب و خون از انگشتش می‌رفت: «چیکار کردی؟»

فرداد: «انگشتمو رنده کردم»

از تصورش دلم بهم ریخت. برگشتم اتاق و عجله‌ای دوتا چسب زخم از کشو برداشتم.

با فرداد کنار میز ایستادیم. خون همینطور از جاری بود و یک عالمه دستمال دور دستش پیچیده بود شاید بند بیاید. چشمم افتاد به سیب زمینی‌های آبپز نصفه نیمه رنده شده برای الویه. دیگر دلم نمی‌کشید این غذا را بخورم.

تا انگشتش را چسب پیچی کنم، اهورا تلویزیون را روشن کرد. کنترل به دست، کانال‌ها را میزد جلو: «امشب بارسا بازی داره؟»

فرداد جواب داد: «آره با سلتاویگو. شروع شده؟»

اهورا: «هنوز نه»

همچنان برای هم قیافه می‌گرفتند. اما آنقدر هر کدامشان را به جان خودم و این و آن قسم داده بودم، که شروع کرده بودند در حد همین چندتا جمله حرف زدن.

تا خودم بقیه الویه را درست کنم، فرداد را فرستادم برود بنشیند. هرچه سیب زمینی هنوز به رنده چسبیده بود جمع کردم و ریختم دور، بقیه مواد را هم اضافه کردم و گذاشتم یخچال که سرد شود.

یک ساعت بعد، جلوی تلویزیون شام می‌خوردیم و بازی را تماشا می‌کردیم. فرداد دور از ما آن سوی مبل نشسته بود. اهورا سمت دیگرم بود. یواشکی با او حرف می‌زدم: «اونا رو خوندی؟»

سر کوتاهی تکان داد: «بذار پرس و جو کنم ببینم طرف کیه»

از لحن کلامش این حس را گرفتم که اعتمادش به کیارش کامل نیست. پیش فرداد نپرسیدم چرا. خم شد و از روی میز سس مایونز را برداشت. گرفت سمت من: «بریزم؟»

گفتم آره و لقمه توی دستم را بردم جلو. تکیه دادم کنارش. بارسا یک هیچ جلو بود. دلم کُری خواندن می‌خواست. کمی بحث دوستانه. دوتا «آره، آره! دیدم بازی قبل چیکارتون کردیم»

اما از ترس دعوا شدن، کسی جیکش درنمی‌آمد.

چشمم افتاد به فرداد که انگشت اشاره‌اش را صاف نگه داشته بود. پرسیدم: «درد می‌کنه؟»

فرداد: «یه کم»

انگار که بچه باشد، دلم برایش به شور افتاد: «من نیستم خودتو به کشتن ندی»

خندید: «نترس دست نمی‌کنم تو چرخ گوشت»

من: «اَه، امشب همش حرفای چندش می‌زنی»

دوباره برای خودم لقمه می‌گرفتم که گفت: «نمکو بده من»

دادم اما نشد تذکر ندهم: «نمک زیاد میخوریا، طرف مامان فشار خون ارثیه»

اهمیتی نداد. تازه برای درآوردن حرصم کلی نمک روی لقمه‌اش ریخت. با پشت دست زدم توی بازویش: «بلا ملا سر خودت نیار، تازه میخوام برات زن بگیرم»

غذا در دهانش ماند. یک لحظه نگاه کرد به اهورا. آزارم گرفت. من هم رو کردم آن طرفی: «دخترخالتو بهش میدی اَهی؟»

اهورا نچی کرد: «طاقت نمیاری دو دقیقه آرامش داشته باشیم، نه؟»

خندیدم.
فرداد اما با او موافق بود: «این مدلشه. دو روز بهش خوش بگذره حوصله‌ش سر میره»

اهورا: «میدونم، دیدم»

فرداد: «باید الکی براش دردسر درست کنی سرش گرم بمونه»

اعتراض کردم: «داداش!»

فرداد: «دروغ میگم؟»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 ساعت قبل

ممنون وانیا جان قشنگ بود ببینیم قراره کل کلا باز برا زن گرفتن فرداد شروع شه یا بیرون کردن آرمان از شرکت

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
49 دقیقه قبل

حاشیه ها هم جذابن عزیزم اینقدر که روان مینویسی

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x