رمان شانس زنده ماندن

رمان شانس زنده ماندن پارت 17

4.7
(13)

از زبان باران#

نمیدونم چند ساعت بود که داشتن بابام و عمل میکردن که پرستار از اتاق عمل بیرون اومد.پریدم جلوی پرستار و گفتم:

_بابا جونم زنده موند؟؟

لبخندی زد و گفت:

_بله خانم عمل با موفقیت انجام شد.

و رفت از خوشحالی رفتم بغل مامان

_مامان بابا عملش موفقیت آمیز بود.

_خداروشکر.

*

_بابا جونم حالت خوبه؟ درد نداری؟

دستگاه تنفس و با دستش پایین اورد و گفت:

_اره دخترم.چرا پریشونی؟ من خوبم دخترم.

_اخه بابا دو هفته اس اینجایی باورت میشه یکبار هم تو خونه نرفتم؟؟

یهو دیدم رنگ پدرم عین گچ شد.مامان شروع کرد به صحبت کردن.

_علی جان من دلم مثل سیر و سرکه می جوشید خداروشکر که بهوش اومدی نگرانت شدم .

_بابا جان دکتر گفت یه دو روز دیگه مرخص میشی میای خونه ی من برات سوپ می پزم.بخوری جون بگیری‌

_حرفشو نزن.

مامان رو به بابا گفت:_چرا اینطوری میکنی علی؟میخوای تا آخر عمرت بیمارستان بمونی؟

_نه ولی خونه ی باران نمیرم!

_اخه چرا بابا؟احسان بهت بی احترامی کرد؟

_نه نکرد فقط …

کمی مکث کرد انگار سر حرفش دو دل بود :_دوست ندارم مزاحم داماد و دخترم بشم.

_چه مزاحمی بابا مگه..

پرید وسط حرفم و گفت:_لطفا دخترم نمیخوام بیام خونت . مگه اجباریه؟

مامان که انگار عصبانی شده بود گفت :_کجا بمونیم؟ تو با این حالت میتونی رانندگی کنی؟

_لازم باشه میکنم چند روز داخل هتل می مونیم بعد اگه نتونستم با ماشین بریم با قطار یا هواپیما میریم. بعد من پول دامادمون هم میدم.

_من و ناراحت کردی بابا واسه چی نمیای خونم بهت بد گذشت؟

_نه فقط نمیخوام مزاحمت ..

احسان یهو سلام بلندی کرد و سریع بهش نگاه کردم دیدم یه جعبه شیرینی دستشه.

_سلام بابا جون اومدم عیادت!

_سلام خوبی بابا جان .

_چرا باید بد باشم بیا بغلم ببینم

فهمیدم بابام در گوش احسان گفت:

_هوای دخترم و داشته باش  !

من که گوشم تیز بود مگرنه عمرن میتونستم بفهمم چی میگن

هرچی به بابا اصرار کردم خونم نیومد یک هفته ای گذشت که پدر و مادرم رفتن تهران و من موندم و شهر غریب!!

داشتم برای احسان چایی دم میکردم فهمیدم تو اتاقه رفتم و در و باز کنم .
اون چیزی که میدیدم و باور نمی کردم فرشته داشت موهای احسان که غرق در خواب بود و نوازش میکرد.

متوجه نشدم چایی از دستم لیز خورد و افتاد و تَق شکست . احسان از خواب پرید و گفت :

_چی شده؟!

_نه هیچی نیست فقط چایی از دستم لیز خورد و افتاد و شکست.

_وای باران سِکتَم دادی !حالا چرا صدات می لرزه ؟

_هیچی نیست ولش کن.میرم برات چایی جدید بیارم .

لیوان شکسته ها رو جمع کردم احسان هنوز قیافش خواب آلود بود.وارد آشپزخونه شدم این اصلا غیر ممکن بود دفعه ی قبل هم دیدم فرشته چطور با عشق به احسان  نگاه میکرد…
دیگه داشتم می ترسیدم حتما باید کاری می کردم.!

*

کاغد کوچکی دستم بود آدرس (دعا نویس) با دقت داشتم آدرس و نگاه می کردم و با کلی بدبختی این آدرس گیر اورده بودم.اونم از طریق مغازه بغلمون که بهش پول دادم تا بگه درسته به دعا نویس اعتقاد نداشتم اما بهتر از هیچی بود!.

وارد اون اتاقک کوچک شدم یه زن کوتاه قد و عصبانی دیدم و شروع کردم به تعریف کردن ماجرا که چه اتفاقاتی برام افتاده بود .و ماجرای پدرم و …

_ببین دختر قضیه پدرت چی بوده؟؟

_یه روز با مادرم رفته بودیم سبزی بگیریم برگشتیم خونه دیدیم بابام سکته کرده و وقتی که خوب شد اصلا به خونه ی من نیدمد دکترا گفتن به دلیل ترس و هیجان این مدلی شده.

_قطعا روح با پدرت ارتباط داشته !

_نه من خودم به روح گفتم تا زمانی که من هستم به کسی آسیب نرسونه‌

_خب مگه نمیگی تا زمانی که من هستم این یعنی چی ؟ یعنی اگه تو نباشی اون روح هر کسی وارد خونت شه اذیتت میکنه قبلش حرفات و یه مزه کن. اون قشنگ به حرفات گوش میده !

_یعنی دلیل سکته بابام این بوده؟

_صد درصد خودش بوده.قطعا روح دیده که ترسیده و سکته کرده!چطور خودت متوجه نشدی؟

_الان چیکار کنم اون روح (فرشته) هر روز به شوهرم چسبیده موقع خواب میبینم موهاش و نوازش می کنه بعضی موقع ها با عشق بهش نگاه می کنه.

_روح عاشق شوهرت شده‌.

داشتم با تعجب بهش نگاه می کردم .

_چی؟؟؟

_اون روح عاشق شوهرت شده این دعا هایی که می نویسم و داخل جیب شوهرت بزار و این و تو چایی شوهرت حل کن. این باعث میشه روح از شوهرت دورشه یادت باشه اون سر این قضیه حتما باهات عصبانی میشه (منظورش روح هست) سعی کن همیشه بی تفاوت باشی یا از اون خونه برو بیا اینم دعا تاکید می کنم دوستی تو با اون روح

مثل دوستی با خاله خرسه هست ! مواظب خودت باش اگه دیدی دوباره اذیتت کرد بیا پیشم.

_باشه.

*

احسان داشت تلوزیون میدید یک لحظه دیدم دوباره فرشته بهش نزدیک شده و بهش نگاه میکنه.!

داشتم عذاب میکشیدم دعا نویس گفت هر لحظه ممکنه به شوهرت آسیب برسونه!رفتم اون پودر ای که اون زنه داده بود و تو چایی احسان ریختم و باهم دیگه مخلوط کردم.

با خودم گفتم:خدایا به امید خودت.
رفتم پیش احسان نشستم :

_راستی کجا رفته بودی؟ اخه هیچ چیزی هم نگرفتی.

_امم من رفته بودم الهه رو ببینم.

_الهه کیه؟

_دوستم‌..هست اون برای دانشگاه رفت مشهد منم بهش زنگ زدم باهم دیگه رفتیم کافه.

_اهان تا حالا بهم نگفته بودی!

_خب تو نپرسیدی که

مجبور شدم دروغی سرهم کنم تا احسان متوجه نشه من رفتم پیش دعا نویس یه اهانی گفت که گفتم:

_چرا چاییت و نمی خوری ؟سرد میشه‌. دیگه قابل خوردن نیس.

_الان میخورم

چایی و جلوی دهنش برد خدا خدا کردم که متوجه مزه ی بدش نشه .کمی چایی رو مزه کرد و گفت،

_چرا چاییت اینقدر شوره؟

_مگه میشه؟من که کاری نکردم داری فک میکنی.
احسان جان!.

_بیا خودت مزه کن!

_چرا چایی تو رو مزه کنم؟چایی من هم با تو یکی هست وایسا چایی خودم و بخورم ‌.

شروع کردم به خوردن ._دیدی؟اصلا شور نیست ‌.

_وایسا چایی تو رو بخورم.

_چرا لطفا دهنی نکن خوشم نمیاد .

_داری مشکوک میزنی باران .

_چرا باید مشکوک بزنم؟؟لطفا چاییت و بخور.

یه ذره مزه کرد ._باران این خیلی شوره لطفا برام یه چایی دیگه بیار!

_خیلی توهم میزنی ها!!!

رفتم چاییش و عوض کردم یکم دیگه اصرار می کردم قطعا شک میکرد .خداروشکر نصفش و خورده بود‌.رفتم چایی جدیدی براش اوردم.

و یه دعا دیگه هم زنه داده بود و تو جیب کتش گذاشتم .دیگه خیالم راحت شده بود که خطری تهدیدش نمیکنه.

*

داشتم پنجره هارو دستمال می کشیدم که دیدم فرشته از زیر زمین بیرون میاد و سریع وارد خونه شد .

قیافش خیلی عصبانی بود! یهو دیدم لیوان های داخل سینک ظرف شویی و داره پرت میکنه و میشکونه.

_فرشته داری چیکار میکنی؟؟

هر چقدر که من نزدیکش می رفتم اون عقب تر می رفت.قیافش عصبانی بود.یهو یادم اومد دعا نویس گفت هر لحظه ممکنه عصبانی شه.بهش اهمیت نده.

پس فهمیدم دردِ فرشته چی بود.!رفتم سمت مبل و دراز کشیدم و مجله و برداشتم و شروع به خوندن کردم .دیدم فرشته داره سرشو به دیوار می کوبه و یهو جیغ بنفشی کشید.

_چرا اینکار و کردیییی.

یهو خواست به سمت من حمله کنه انگار یه قدرتی باعث میشد فرشته از من عقب تر بره .

انگار نمیتونست نزدیکم بشه.خودمم نمیدونستم .رفتم نزدیک فرشته اون هم هی عقب می رفت ! تا یهو از دیدم محو شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉 🕸

یه روز میاد که تموم زندگیت از جلو چشمات میگذره ؛ پس کاری کن که ارزش دیدن داشته باشه ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x