نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۱۹

4.9
(22)

از بس به تلویزیون نگاه کردم چشمانم درد گرفته بود
به کیانوش نگاه کردم کم کم داشت بیدار میشد

_ متین ..متین بیا

کیانوش چشمانش را کامل باز کرد و باز خوابید

متین بابای سر کیانوش ایستاد سعی کرد بیدارش کند

متین _ کیا پاشو برو خونت بخواب پاشو

کیا دست متین را پس زد و به خوابیدنش ادامه داد
بلندشدم و عزم رفتن کردم
متین که اصرار برای ماندنم را بی فایده دید لباس پوشید و همراهم آمد

وارد کوچه شدیم و حرکت کردیم سمت خانه
باد شده بود و موهایم در هوا می رقصید
متین دست هایش را محکم در جیبش کرده بود

دو ساعتی طول کشید تا به خانه رسیدیم
در را باز کردم و متین وارد شد
در را بستم و با داد متین سریع تر سمت صدایش حرکت کردم

صحنه پیش رویم وحشتناک بود !

این جویبار خون از پدرم بود ؟

پاهایم سست شده بود
حرکت کردم سمت پدرم
نشستم کنارش
دست روی صورتش گذاشتم

یخ بود!

به متین که داشت شماره اورژانس را ازم میخواست خیره شدم

_ نمیخواد زنگ بزنی

متین نگاهی به پدرم انداخت

متین _ تموم کرد؟

دست غرق خونش را بالا آوردم
متین کارد کنار پایش را برداشت

متین _ رگشو زده !

دست روی چشمان نیمه بازش کشیدم و کامل بستمش

نکند خودش را سر حرف هایم کشته بود؟
شاید همان تکه تریاک باعث مرگش شد ؟

چشمم را سمت باغچه چرخاندم
تکه تریاک همان گوشه افتاده بود

_ زندگی خوبی که نداشتی زندگی خوبیم نساختی

نفهمیدم کی جنازه پدرم را بردند و چطور بردند

متین دستم راگرفت و بلندم کرد
من داخل خانه ماندم و متین رفت

ساعت ۲۱:۱۰

در خانه باز شد و متین وارد خانه شد
پلاستیکی جلوی میز انداخت و رفت داخل آشپزخانه

دقیقه ای نگذشت که چندتا از بچه های ارسلان آمدند

رو به متین کردم

_ چرا اومدن ؟

متین _ گفتم بیان خونرو مشکی …

_ لازم نیس

متین _ آخه…

_ کسی نیس بیاد

متین لب گزید انگار یادش نبود پدرم تنها یک برادر داشت که آن هم بود و نبودش فرقی نداشت

از روی مبل بلند شدم و وارد اتاق شدم

برگه ای روی آینه زده شده بود
کندمش

(شاید نخونی اما گفتم نگفته از دنیا نرم برو زیر لحاف و ملافه ها رو بگرد چیزی از خانوادت یادم نیست فقط یادمه اسم پدرت مسعود بود یه پسرم داشتن حلال کن منو بابا خداحافظ )

_ متیییین …متیین

متین سراسیمه وارد اتاق شد و آمد جلویم

متین _ چیشده؟ پات درد گرفت؟ به کجا خورد ؟ خودت زمین خوردی؟

_ لحافارو بریز

متین _ چی؟

_ گفتممم لحافارو بریز

متین مکثی کرد و بعد رفت سراغ لحاف و ملافه ها
همه را ریخت

متین _ چیکار کنم‌؟

_ فرشو بده کنار

فرش را کنار داد
انگار چیزی چشمش را گرفت که نشست و دست روی زمین کشید

نزدیکش شدم و بخاطر لحاف ها نمی توانستم جلوتر بروم

متین موزائیک را برداشت و پلاستیک سیاهی زیرش بود
با تعجب خیره من شد

متین _ مواده؟

_ بدش من

پلاستیک را درآورد و سمتم پرت کرد
روی هوا گرفتمش
نشستم روی تخت و پلاستیک را باز کردم
چند پلاستیک درهم پیچیده شده بود
کلافه شده همه را پاره کردم که مشتی عکس بیرون ریخت

متین عکس هارا جمع کرد و روی تخت نشست
باهم عکس هارا نگاه میکردیم

این پسر!
این پسر خیلی آشنا بود !

_ اینو یه جا دیدم

مشتی به پیشانی ام زدم

_ کجا دیدم؟

متین _ کاوه کاوه

عکس دستش را گرفتم
زنی بود که چشم هایش کپی من بود و همینطور چهره اش

این قطعا مادر من بود
مرد کنارش را نگاه کردم
این پدر من بود ؟

متین _ مرده رو فقط نسخه دوم حمیدرضا پگاهه

_ بابامه

متین _ چی گفتی؟

_ با..بابام

متین _ داری هذیون میگی کاوه ؟

_ این مرد پدر واقعیه منه

متین چشم هایش از تعجب گشاد شده بود
عکس را از دستم گرفت و خیره عکس شد
یک نگاه به من میکرد یک نگاه به عکس

متین _ عمو جاوید…

تکه تکه ماجرا را گفتم
متین عکس هارا شخم میزد و با چهره من تطابق میداد

سه روز بعد…

کنار خاکش نشسته بودم
برخلاف انتظارم هرچه کله گنده بود آمدند ختم پدرم
همسایه ها دهانشان باز مانده بود
مخصوصا با دیدن ارسلان و پاشا و ماشین های لوکسشان

تمام این کارها را متین انجام داده بود

چند ساعتی می‌گذشت از رفتن همسایه ها و بروبچه های ارسلان و پاشا

نگاهی به خاک های خیس کردم
به تابلویی که رویش نوشته شده بود
مرحوم جاوید رشیدی

_ جاوید رشیدی چیکار کردی ؟ دیدی آخرشم به فلاکت افتادی
بچه مردم دزدی همینه ها
ارث بابات کجای دنیاتو گرفت ؟
هیچ جا
فقط گند زدی به زندگیه من
تو الان با زنت با بچه ات اون دنیا خوشی

آهی کشیدم

_ این منم که آس و پاس افتادم تو این لجن

با صدای آشنا پشت سرم برگشتم

فکر کردم دیگر نمی بینمش
اما انگار فکرم اشتباه بود

_ اومدی چی بگی؟ تسلیت؟ یا بازم اومدی پتروس فداکار بشی ؟

خاک های لباسم را تکاندم و راه افتادم سمت موتورم
مقصدم خانه نبود
شاید بام تهران جای بهتری بود برایم
جای بهتری بود برای داد زدن

برای منی که سرشار از درد بودم

دانای کل

روی بام رفت
قدم قدم جلو رفت
تا پرتگاه بام
چشمانش را بست و خودش را رها کرد
اما متوقفش کرد
همان پسری که برای کاوه پتروس فداکار بود
همان پسری که چند سال است شاهد سوختن برادر کوچکش بود
شاهد زندگی سیاهش اما مدرکی برای اثبات نداشت
همان پسر آشنا برای کاوه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آلباتروس
11 ماه قبل

دختررررر عالی بود😍😍😍
مرگ باباش شوکه کننده بود و قسمت آخرش شوکه کننده‌تر😍😍

اما بازم طنز رهات نکرده انگار قلمت به طنز گره خورده. قسمت تشیع جنازه پدرش برام باحال بود که طفلکی خلاف حدسش کلی کله گنده ریختن وسط

اما در کل واقعا جالب بود.

لطفا هر چه سریع‌تر پارت بعدیو بفرست حتما😍

مائده بالانی
11 ماه قبل

خسته نباشی قشنگ بود.
فوت پدرش شوکه کننده بود.
و اینکه برادرش هم او رو میشناخت جالب تر.

𝐸 𝒹𝒶
11 ماه قبل

بازم پارت میخام😐
نرگسیییی پارت میخااام😐🔪😂
خسته نباشی😁

آخرین ویرایش 11 ماه قبل توسط 𝐸 𝒹𝒶
لیلا ✍️
11 ماه قبل

وای جالب شد؛ حسم میگه سهیل برادرشه، متین خیلی خوبه پسره دیوونه حتی تو این وضعیت هم دست از مزه‌پرونی برنمیداره😂

Fateme
11 ماه قبل

وایی عالی بود چیکار کردی نرگسسس
خیلی قشنگ بود عزیزم خسته نباشی

Shabgard
Shabgard
7 ماه قبل

عرررررر😭
از شدت قشنگ و جالب بودن داستان عر زدمااا😂
سیاوش داداش کاوه اسسسس؟؟
عررررررر
راستی
نرگس بانو جون شما رمان الهه پارت نوشتی یا کس دیه ای؟ اخه واقعا دوس داشتم ادامه پیدا کنه گفتم ی پارتی جور کنم😂😂😂😁😁😁

Shabgard
Shabgard
7 ماه قبل

اع سهیل داداششه؟👀

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x