رمان کوچهباغ پارت ۱۰
خوبی ویلایشان این بود که هم اتاق زیاد داشت هم هر کدام یک سرویس مجزا داشتن
تصمیم داشت یک تیپ ساحلی بزند شومیز و شلوار گشاد سفید ماتش را پوشید با شال آبی آسمانیش را برداشت تا سرش کند
به صورتش کرم ضد آفتاب مالید و با عطرش کمی دوش گرفت بعد از برداشتن کیف و کلاه آفتابیش از اتاق بیرون زد
همزمان باهاش بقیه بچه ها هم حاضر و آماده بیرون آمدن
ترانه با دیدنش سوتی کشید
_او له له حاج خانوم چیشده تیپ زدن خبریه ؟
نگاهی به خودش کرد و شانهاش را بالا انداخت
_نه بابا نکنه انتظار داشتی برای دریا رفتن هم چادر بزارم!
سحر از پشت سر با خنده گفت
_همینو بگو…وای فکر کن میپوشیدی سوژه عکاسی میشد…تو باد شبیه بادبان، اونوقت…
شاکی اسمش را صدا کرد که دیگر این مسخره بازی را تمام کند
در کنار این جمع بودن را دوست داشت با همه عقاید و فکرهای متفاوتشان زبان همدیگه را خوب میفهمیدن و حال هم را خوب میکردن
اول از همه سری به بازار های محلی شهر زدن در هر مغازه ای با ذوق به لباس ها و اجناس سنتیشان نگاه میکردن و از هر کدام که خوششان میامد میخریدن آوا هم این وسط که ذوق عکاسی داشت چیلیک چیلیک از هر چیزی که چشمش را میگرفت عکس مینداخت
بعد از گشت زدن در بازار تصمیم گرفتن بستنی بر بدن بزنند در این هوای گرم عجیب میچسبید
همراه ترانه به بستنی فروشی در نزدیکیشان رفتن، صف شلوغ بود و معلوم بود که حالا حالاها نوبتشان نمیشود
لعنتی بر شانسشان فرستاد و با پایش روی زمین ضرب گرفت
ترانه انگار نه انگار با دوست پسر جانش مشغول دل و قلوه دادن بود
پوف خدا هر هفته با یکیه جالبه که عاشق همشون هم هست
سرش را به دور و اطرافش برگرداند که یکهو با دیدن کسی چشمانش مثل گردو درشت شد
پناه بر خدا این اینجا چیکار میکنه ؟
هنوز متوجهش نشده بود و داشت با رفیقش صحبت میکرد
هوف منو نبینه اینجا وگرنه این سفر رو هم کوفتم میکنه میدونم
سریع نگاهش را گرفت ولی زیرزیرکی حواسش بهش بود
چه با من ستم کرده، پیراهن دکمه دار سفیدی پوشیده بود که آستینهایش را تا آرنج بالا زده بود، زیرش تیشرت سفید مارک داری پوشیده بود با شلوار جین آبی روشن که حسابی بهش میامد
ول کن نازنین مبارک صاحابش…مبارک آناهیتا جونش
وای خدا اَد همون موقعی که من باید بیام مسافرت باید اینو اینجا اونم دقیقا تو همین شهر ببینم !!
ترانه صحبتش تمام شده بود و تا خواست صدایش بزند سریع انگشتش را جلوی بینیش گذاشت و پچ پچ مانند گفت
_هیس یه لحظه ساکت باش
گنگ و گیج سرش را تکان داد
_چی میگی بابا…خل شدی نازی ؟
تا گفت نازی توجه آقا امیرعلی به سمتشان جلب شد
بیا همینو کم داشتم با حرص به ترانه نگاه کرد
_همینو میخواستی ؟… بیا شنید
او که نمیدانست از چه صحبت میکند با چشمانی ریز شده گفت
_کی شنید…زده به سرتها
تا خواست جوابش را دهد صدایی در نزدیکیشان گفت
_سلام خانوما…
دیگر وقت قایم شدن نبود
خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد لبخندی بزند جوری خودش را نشان داد که از دیدنش آن هم در اینجا تعجب کرده است
_عه وا…سلام پسرعمو شما کجا…اینجا کجا ؟
یک ابرویش بالا رفت و مشکوک نگاهش کرد
_این سوالو من اول باید از تو بپرسم نازی خانم…
و به دنبال حرفش نگاهی به سرتاپایش کرد که خون به صورتش دوید
مرتیکه هیز و پررو به تو چه آخه من اینجام شیطونه میگه برم دکورشو بیارم پایین پسره نچسب
نگاهش را از چشمان کنجکاوش گرفت و قری به ابرویش داد
_اومدم یه حال و هوایی عوض کنم…از نظر شما جرمه ؟
زبان درازی دخترک موجب خندهاش شد
_نه چرا پاچه میگیری خب !
تیز نگاهش کرد تا بیش از این پررویی نکند
صدای مردانهای از پشت سر شنیده شد
_امیر کجا رفتی یکساعته ؟
با تعجب به سمت صدا برگشت مثل اینکه رفیق آقا امیر بود
سلام آرامی بهش داد
با متانت سری تکان داد و گفت
_سلام از بندهست….شما باید نازنین خانم باشید درسته…دختر آقا علی
با تعجب نگاهش کرد
_آره درسته، شما منو میشناسید ؟
لبخندی زد و خواست جوابش را دهد که امیر عین اجل معلق سر رسید
_خب حالا این حرف ها مهم نیست
دستش را به سمت رفیقش گرفت
_نازنین جان سهیل رفیق شفیق بنده…سهیل جان نازنینو که میشناسی….این خانم محترم هم ترانه خانوم هستن دوست نازنین
ترانه که تا آن موقع ساکت بود با وقاری که ازش بعید بود شالش را درست کرد و گفت
_بله بله از آشناییتون خوشبختم آقا سهیل
وای تو رو خدا ببینش دختره آب زیر کاه یعنی نازنین اگه یه ذره این سیاست ترانه رو داشتی الان دنیا دستت بود
خدا میدونه تو اون ذهن خبیثش چه میگذره سهیلم که فوق العاده خوشتیپ یعنی صید این هفته اش شاه ماهیه
مثل اینکه نوبتشان شده بود، ترانه رو به سهیل گفت
_شما نمیخواستین بستنیتون رو بگیرین صدامون کردنا
سهیل یه خورده به دور و برش نگاه کرد و پیشانیش را خاراند
_آره حق با شماست
به دنبال حرفش نگاهش را به سمتشان برگرداند و گفت
_پس ما بریم بستنی ها رو بگیریم همینجا منتظر باشید
هر دو هاج و واج به رفتنشان خیره شدن اینم یک روش مخ زنی بود دیگر
با صدای امیرعلی نگاهش را از روبرو گرفت
_چیزی گفتی ؟
از گوشه چشم نگاهش کرد و چنگی به موهای خوش حالتش زد
_دارم فکر میکنم تو چند ثانیه چطور دوستت قاپ رفیقم رو دزدید
یک جوری لب خودش را گزید انگار او جای ترانه برای رفیقش عشوه ریخته بود
امیرعلی از دیدن حالت چهرهاش لبخندی بر لبش نشست
دستانش را در جیبش فرو کرد و دستی به گوشه لبش کشید
با سرفه مصلحتی سر حرف را باز کرد
_کی اینجا اومدین ؟
با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد.
یعنی نمیدانست یا خودش را به آن راه زده بود ؟ باید باور میکرد که همه چیز اتفاقی بود!
تعجبش را یک جور دیگر معنی کرد
_قصد فضولی ندارم…فقط از دیدنت تعجب کردم همین…عمو اینا کجان حالا ؟
نگاهش را ازش گرفت
_سفر دخترونهست…بابا اینا نیومدن
حالا او با تعجب خیرهاش بود، خب حقم داشت با بیست و دو سال و خورده ای هنوز یک سفر مجردی نتوانسته بود برود و هر جا که میرفت خانواده اش هم همراهش بود
دوست داشت ازش بپرسد خودش اینجا چه میکند… سرش را بالا گرفت و مردد لب زد
_چطور شد اومدی شمال ؟
حق به جانب گفت
_نکنه اینجا رو هم خریدی نازی خانم !
با حرص رو برگرداند هر لحظه و همه جا میخواست حالش را خراب کند خب اگه نمیخوای بگی نگو ، به جهنم
_خب حالا قیافتو اونجوری نکن این موقع از سال چه جایی بهتر از شمال…خیلی وقته نیومدم ، بعد از یه سال درس و کار گفتم یه هوایی عوض کنم
در جوابش چیزی نگفت و فقط سر تکان داد
کمی بعد ترانه و سهیل هم آمدن از لبخند پهن و پررنگ ترانه فهمید که به هدفش رسیده دختره چشم سفید
همان لحظه گوشیش زنگ خورد سپیده بود تا جواب داد مثل بمب ساعتی منفجر شد
_دِ رو تخته بشورنتون، زیر پامون علف سبز شد کجایین پس ؟
ترانه با ایما و اشاره خواست بداند چیشده، آن دو هم با تعجب بهش خیره بودن
بدون توجه بهشان جواب سپیده را کوتاه داد
_الان میایم
سریع گوشی را قطع کرد
ترانه به حرف آمد
_ببینم سپید بود ؟
سر تکان داد
_آره باید زود بریم
امیرعلی صدایش در آمد
_میشه بفرمائید چیشده…کی منتظرتونه ؟
با حرص نگاهش کرد
_دوستامونن اگه کاری ندارین ما بریم
سینی بستنی ها را از دست ترانه گرفت و جلوتر ازش حرکت کرد
_نازنین خانم صبر کنید
ای بابا عین کنه چسبیدن ول نمیکنند
با کلافگی به طرفشان برگشت
_باز چیشده ؟
مخاطبش سهیل بود اما به جایش امیرعلی با جدیت جوابش را داد
_ حالا که اینجا همو دیدیم…بدم نیست با دوستاتون هم آشنا بشیم
به دنبال حرفش چشمکی بهش زد و جلوتر ازش حرکت کرد
کم مانده بود از حرص موهای خودش را بکند چی پیش خودش فکر میکنه که دوستاش مثل دوست دخترای رنگ و وارنگشن ؟
هه چشم آناهیتاجونش روشن دیگه کم مونده بپره دخترا رو بغل بگیره مرتیکه هَوَل
قیافه بچه ها اول کلا تو هنگ بود بعد که امیرعلی و سهیل خودشون رو معرفی کردن یخاشون زود آب شد و مشغول صحبت شدن
در سکوت داشت بستنیش رو میخورد که سپیده نیشگونی از بازوش گرفت
با حرص نگاهش کرد و بازوش رو مالید
_چته تو ، پوستمو کندی بابا
چپ چپ نگاهش کرد و گفت
_الان باید من شاکی باشم نه جنابعالی
یکهو لحنش را آرامتر کرد و در گوشش گفت
_ ببینم ورپریده تو یه همچین پسرعمویی داشتی و رو نمیکردی…پس واسه همین تو و تری یکساعته ما رو قال گذاشته بودین نگو سرتون گرم این دو تا تیکه بود
با حرفهایش کم مانده از خجالت آب بشود زیر زمین، وای خدا یکم حیا نداره من به قبر خودم بخندم بیام با این عتیقه وقت خودمو بگذرونم… شاید تیپ و قیافه داشته باشه اما هیچ یک از رفتارهایش را نمیپسندید در نظر او یک مرد خوش گذران که از قضا هم رابطههایش از شمارش در رفته بود اصلا هیچ جذابیتی نداشت… مسلما هر کس که با او ازدواج میکرد باید مثل خودش میشد مثل آناهیتا که معلوم نیست کجاست و الان داره با کی خوش میگذرونه
مثل اینکه اینا خیال رفتن نداشتن کم کم داشت حوصله اش سر میرفت
کنارشان ایستاد و گلویش را صاف کرد
_بچه ها شما گشنتون نیست…بهتره بریم یه رستورانی جایی
حرفش تمام نشده بود که سهیل در جواب گفت
_اتفایا این نزدیکیها یه رستوران خوب میشناسم…چطوره بریم اونجا ؟
از درون در حال انفجار بود هر جور میخواست دکشان کند به در بسته میخورد انگار تنها کسی که از بودنشان ناراضی بود خودِ خودش بود
میان راه هر چی بد و بیراه بلد بود نثار ترانه و جد و آبادش کرد هر چی میکشم از دست اونه خب میمردی اسممو صدا نمیزدی… این امیرعلیم انگار که مهره مار داره یعنی استاد مخ زدن دختراست همه هم که براش سر و دست میشکونن
با اون قد و هیکلی که هر دو دارن هر کس آنها را میدید فکر میکرد بادیگارد همراهشان است ،
وارد یک رستوران بزرگ و مجلل شدن نگاهی به دور و برش کرد و همانجا سرجایش خشک شد
گذشته مثل یک نوار ویدیویی جلوی چشمانش رو حالت تند ظاهر شد
مهرداد را میدید که پشت میز دوازده نفره انگشتر را در دستش میکند؛ آن نوازنده ویالون که موقع شام خوردن برایشان مینواخت حالا کجا بود ؟
صدای خواننده در گوشش میپیچید و رقص جذاب مهرداد در ذهنش تکرار میشد، چقدر آن روز بهش اصرار کرد که همراهش برقصد اما به خاطر خجالت نتوانست همراهیش کند حالا بعد از ده ماه دوباره پا در این رستوران گذاشته بود
با تکان دستی به خودش آمد
جلوی رویش چهره نگران امیرعلی را میدید
لب گزید و بدون اینکه چیزی بگوید به سمت بچه ها رفت
سحر با دیدنش ابرویی بالا انداخت
_کجا بودی تو…بیا اینجا غذا سفارش بده…ما همه کوبیده خواستیم تو چی ؟
آمدنش به اینجا اشتهایش را به کلی کور کرده بود کمی بعد امیرعلی هم آمد و روی صندلی کناریش نشست ، متوجه حال بدش بود که منو را از دستش گرفت و رو به گارسون گفت
_دو تا کباب برگ هم بزارید با مخلفات
.
گیج و مات نگاهش کرد خوب میدانست غذای مورد علاقهاش چیست اگر جای دیگری بود حتما با لذت غذایش را میخورد ولی حالا بغضی وسط گلویش جا خوش کرده بود و فقط با کبابهای داخل ظرفش بازی میکرد
سرش پایین بود و صدای شوخی و خنده بچهها را میشنید، دوباره شده بود همان نازنین چند ماه پیش انگار که زره آهنیش را حالا از تن در آورده بود که با یک خاطره فرو ریخته بود
دستی به صورتش کشید و سرش را بالا آورد که نگاهش قفل دو تیله قهوه ای شد
چرا نگاهش انقدر شاکی بود ! این سرزنش در چشمانش از سر چه بود ؟
امیرعلی شخصیت چند گونهای داشت گاهی شوخ میشد و آن موقعهایی که اخم بر چهره داشت معلوم بود که از موضوعی عذاب میکشید… حالا به خاطر چه چیزی اینطور بهم ریخته بود ؟
زیر نگاه تیزش دست برد و لیوان آبش را برداشت تا این بغض لعنتی دست از سرش بردارد ، لیوان را از لبش پایین آورد که تیکهای از کباب روی چنگال جلوی صورتش قرار گرفت
با تعجب به کسی که این کار را کرده بود نگاه کرد انگار که برایش عادی باشد چنگال را به سمتش گرفت و با لحن طعنهآمیزی گفت
_به جای آب یکم کباب بخوری بد نیست
ابروهایش بالا پرید
حالا همه نگاهها به سمتشان بود کم مانده بود از خجالت آب بشود برود توی زمین این مرد قصدش از این کارا چه بود ؟
از این ترحم کردنها بیزار بود سرش را پایین انداخت ، به خدا که قصدش ناز کردن نبود
_میل ندارم بهتره…
عصبی حرفش را قطع کرد
_یعنی چی میل ندارم…مگه دست خودته وقتی همراهمون اومدی رستوران باید غذاتو هم بخوری…همین کارا رو کردی که شدی پوست و استخون
ناباور نگاهش کرد چطور میتوانست چنین حرفهایی آن هم در جمع بهش بزند ، این مرد انکار عقلش را از دست داده بود اصلا به چه حقی سرش داد میزد واقعا چه با خودش فکر کرده بود !
با حرص و عصبانیت از پشت میز بلند شد
_بهتره من برم…بچه ها ببخشید من حالم زیاد خوب نیست شما خودتون بیاید
قدم اول را برنداشته بود که صدای پرتحکمش بلند شد
_تو جایی نمیری ، زودتر این مسخره بازی رو تموم کن
با اخم به طرفش برگشت دوست نداشت اینجا بحثی کند وگرنه میدانست چه جوابش را دهد
سهیل با ملایمت او را به سکوت دعوت کرد
_آروم باش امیر…چته تو ؟
کلافه چنگی به موهایش زد و چیزی نگفت
این بار سهیل نازنین را نشانه رفت
_شما هم بهتره بشینید تا با هم بریم…لطفا از دست امیرعلی ناراحت نشید منظور بدی نداشت
چیزی نگفت امیرعلی هم حالا دست از خوردن غذا کشیده بود و رفته بود پشت صندوق تا حساب کند
پوف مگه چیکار کردم انگار یه چیزم ازم طلبکاره
ترانه با نگرانی دست سردش را گرفت
_خوبی نازنین ؟
نمیدانست چرا لحنش انقدر تلخ شده بود
_آره خوبم شما خوش بگذرون
انگار مقصر اصلی را ترانه میدید او هم چیزی نگفت و فقط با دهانی باز بهش زل زده بود
خوب میدانست که الان هر حرفی بزند بیشتر کار را خراب میکند نازنین به خلوت نیاز داشت، به تنهایی و به موج آرام دریا که پاهایش را نوازش میداد
اگه برم اگه برم رنگ گریه با صدامه
اگه نرم اگه نرم روز مرگ خنده هامه
نمیتونم رها کنم خودمو از این اسیری
کجا برم کجا برم زنجیر غمت به پاهامه
به من بگو بگو به من دیروز برات چی بودم
عروس حجله بسته امروز برات چی هستم
عروسک شکسته ………
تک تک جملات آهنگ را با بند بند وجودش درک میکرد، انگار که وصف حالش بود
کاش میتوانست خودش را در این دریای بیکران غرق کند مطمئا آنقدر وسیع بود که غصههایش درونش جا بگیرد
امیرعلی انگار امروز صدایش از همیشه گیراتر شده بود از چه میخواند از عروسک شکستهای که دست نامهربانی زمانه بال و پرش را ازش گرفته بود
دستای تو دیگه دست یه مهربون نیست
حرفای تو دیگه حرف یه همزبون نیست
چه میدونی چه دردییه
تو کاسه سیاه و مات چشم عروسک
چه میدونی چه حرفییه
رو لبای غمزده بی خشم عروسک
عروسک شکستهای که همه تنش نگاهه
به خاطر نگاه تو چشم شیشهایش به راهه
وقتی مییای زمستونش پر لاله های سرخه
وقتی میری بهارشم بهارشم پر لاله سیاهه
فانوس بزرگ عشق تو بی فروغ بود
حرفای قشنگت مثل خودت دروغ بود
به من بگو بگو به من دیروز برات چی بودم
عروس حجله بسته امروز برات چی هستم
عروسک شکسته ………
عالی
ی سوال چرا همیشه تو رمانا هم شخصیت اصلی خوشتیپ و جذابه هم رفیقاشون بعد تو واقعیت نهایت تو ده تا پسر دوتا اینجوری باشن اونم کمه شاید هم باشه و ب چشم من نمیاد🙂😶😁
خواننده چطور دوست داره که شخصیت زشت باشه؟!
زشت نباشه تو واقعیت هم ادمای زشت کم هستن ولی ب واقعیت نزدیک باشه رمانی ک با دنیای حقیقی فاصله ها داشته باشه جذابیتی نداره چون ادم از زندگی خودش زده میشه و ب مرور موجب افسردگی میشه
حس میکنم زاده شدی انرژی منفی بدی🙂
تو چندمین نفری هستی ک اینو بهم میگی ولی من واقع گرا و منطقیم حقیقتو میگم ک تلخه
ببین بیشتر ما ی قیافه کاملا شرقی در نظر میگیرم و مینویسم
مثل تمام رمان ها که کلا شخصیت هاشون چشم آبی و مو طلایی هست نمینویسیم که غیر عادی جلوه کنه
و همینم آدم خوشتیپ و زیبا معرفی میکنم یا حتی میگیم قیافه عادی و مردانه داشته
ولی هیچ وقت نمیشه گفت که فلان شخصیت داستان ما زشت هستش..خواننده از این داستان زده نمیشه؟
معلومه میشه دیگه..زیاد از حد زیبا جلوه اش ندادیم ما..بسیار عادی و خوشتیپ
نظرم بود گفت واست😊🙂
بله مثلا نمیشه تو داستان گفت دستشو تو موهای نامرتب و وزش فرو کرد خب اینجا همه بیرون رفتن و مسلما خیلی به خودشون رسیدن…ولی من فهمیدم منظور اصلیت چیه عزیزم و خودمم موافق ایده آل گرایی نیستم اینام یه آدمت مثل همه
هر چند من خودم خودشیفته به حس حساب میام و قربون صدقه خودم میرم😂
دقیقاااا
ما چقدر زیبا هستیممممم😎😌
خوشتیپ و گوگولی و ناز😂😌😌
😂
دیوونه دوست داشتنی🤗
راجب به حرفت درسته ترنم جان خیلی از رمانها هستند که برای جذب شدن مخاطب همه چیز رو ایدهآل تشبیه میکنند که این حرکت دیگه چیپ شده منم به عنوان یه نویسنده تازهکار سعی کردم این اشکالات رو رفع کنم مثلا تو این رمان نازنین یه قیافه ساده و کاملا معمولی داره ولی در عین حال زیبا یا حتی خود امیرعلی هم فقط از نگاه شخصیت داستان اصلی اینطور تشبیه میشه
اما لیلا ترنم ی کم هم درست میگه ، فضای توی رمان و واقعیت کلی فرق میکنه ، البته شاید پولداری تو رمان ها توی زندگی واقعی هم وجود داشته باشه که البته وجود داره !
این رمان هم از روی واقعیته پس بهتره چهره واقعی افراد توصیف شه.
منظورتون اینه که نباید نوشته بشه خوشتیپ یا خوشگلی چیزی؟
درسته ، باید واقعیت رو نگاه کنیم ، تو همه ی رمان ها جوری شخصیت پسر رو توصیف میکنن انگار شیره ولی وقتی عکسش رو میزارن موش هم نیست ، البته انتخاب عکس شخصیت هم بسیار مهمه
خب از نگاه شخصیت اصلی فرد زیبا دیده میشه
ولی من سعی میکنم رمان بعدی اینم درست کنم اینا رو
تا بهتر بشع
آخه دیگه ن در اون حدی که بگه چشم های چی موهای چی قد و قامت چی
دقیقا بابا حداقل یه قوزی تو دماغش داره دیگه🤣🤣🤣🤣🤣
من دارم زجر میکشم از قوز دماغم واقعا😁
ضحی تو چند سالت بود
اگه دقت کرده باشی من پارتهای اولی۵ وقتی داشتم چهره نازی رو توصیف میکردم به بینی یهکم بلندش اشاره کردم اینا یه چیز عادیه یعنی کسی که دماغش قوز داره زیبا نیست ؟ ابدا غلطه از نگاه شخص مقابلش اما قوزش به چشم نمیاد و حتی اونو هم یه جور دیگه تعبیر میکنه
اره خب 😞
ببین عزیزم این لازمه کار نویسندهست تو بخش توصیفات اگه بگیم فقط دست تو موهاش فرو میکنه یا اینکه با چشماش ریزش بهم خیره شده کیفیت قلم رو میاره پایین ما این واژهها رو به کار میبریم چون توصیفات قشنگتر و واضحتر میشه
حق باتوعه عزیزم ولی برای شخصیت اصلی داستان انتظار نداری که بگم مثل موش میترسه اگه دقت کرده باشی تو شعرهای مولانا یا شعرای قدیم معشوقشون رو زیبا توصیف میکردن این در نگاه شخص صدق میکنه
دقیقا
خودش معشوق هستش که اونا زیبا میبینه
ما در حد اعتدال بهش اشاره میکنیم مگه نه سعیده جون😂
دقیقا🤣
ولی خدایی مهرداد خوشتیپه، یا سهیل رو درسته خودم تو داستان شخصیتش رو به وجود آوردم اما امیرعلی خدایی عین بادیگاردها میمونه به خصوص با عینک آدم از ابهتش میترسه
بادیگارد🤦🏻♀️🤣
جدی میگم به خدا😅
نمیخوام اصلا مسخره کنم فقط ی شوخی ساده است
مثلا شخصیت اصلی این طوری توصیف بشه:چه پسر زیبایی بود..با آن قد کوتاه که بعید میدانم به ۱۵۰ رسیده باشد..کله کچل که تازگی ها چند تار مو درحال رشد بود
حالا نمیدونم متن خوبی بود یا نه🤣
واقعاااا فقط شوخی بوداااا