رمان کوچهباغ پارت ۱۴
کش موهایش را باز کرد و خودش را روی تخت انداخت ،
…
با صدای زنگ گوشی پیامش ابرویش بالا پرید کی میتوانست باشد این موقع از شب ؟
..
دست دراز کرد و گوشی را برداشت با دیدن اسم امیرعلی تعجبش بیشتر شد
…
پیام را باز کرد
” _سلام امیرعلیم بهتری الان ؟ ”
…
این وقت شب زنگ زده حالمو بپرسه ؟
برایش تایپ کرد
” _سلام ممنون آره خدا رو شکر بهترم ”
دکمه سند را زد و منتظر جوابش ماند
…
بعد از لحظاتی صفحه گوشیش روشن شد سریع پیام را باز کرد
” _خوبه فردا میبینمت خانم کوچولو ”
…
چشمانش گرد شد فردا کجا میخواد منو ببینه؟ … ضربه آرامی به پیشانیش زد خب خنگ خدا فردا عمو رضا اینا هم میان دیگه..
…
نفهمید چرا اما اینطور برایش نوشت
” _باشه شب بخیر آقای هرکول ”
…
بعد از سند شدنش در دل جیغی کشید میدانست الان با دیدن پیام حتما صورتش سرخ میشود و اگر جلویش بود حتما تیکهتیکهاش میکرد
…
بعد از دو دقیقه صدای زنگ گوشیش بلند شد
یا خود خدا خرخرهمو نجوعه !!
سرفهای کرد و دکمه سبز را فشرد
_بله ؟
نفسهای عصبیش را از پشت گوشی شنید
…
لبخند شیطانی بر لبش نشست
_احیانا زنگ نزدی که سکوت کنی پسرعمو؟
آخرش را کشدار گفت که مثل بمب ساعتی منفجر شد و گفت
…
_پسرعمو و کوفت که من هرکولم نه ؟
ریز خندید و جوابش را داد
_اگه من کوچولوئم پس تو هم حتما هرکولی دیگه
…
چند ثانیه صدایی ازش نیامد
_الو هستی ؟
انتظار داشت الان یه داد خوشگل سرش بزند اما در کمال تعجب زمزمهوار لب زد
_شب بخیر خانم کوچولو بهتره بخوابی
…
تحت تاثیر لحن مهربانش فقط توانست آرام و کوتاه جواب شب بخیرش را دهد
…
گنگ به صفحه خاموش گوشی خیره شد این چرا یهو اینجوری شد ؟ مهربونی بهش میاد ولی عجیبه که همش دوست داره خشن جلوه بده
با افکاری درهم برهم چشمانش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت
…
صبح با صدای مادرش از خواب بلند شد کش و قوصی به بدنش داد و خمیازهای کشید
…
_ساعت چنده مگه ؟ هوف چقدر خوابم میاد
…
مریم خانم با غرغر لباسهایش را به سمتش پرتاب کرد که در هوا قاپید
…
_داره هشت میشه خانم خوابآلو…دو ساعت راهه تا حرکت کنیم نه میشه
…
پوفی کشید و به سمت سرویس رفت خدا رو شکر حالش بهتر بود اما برای خالی نبودن عریضه قرصهایش را خورد و مشغول آماده شدن شد
یه مانتو شومیز مانند سبز زمردی با شلوار بگ و شالی به رنگ سفید تنش کرد
…
اهل آرایش نبود برای همین به زدن یک ضدآفتاب و رژ کمرنگ بسنده کرد کمی عطر به خودش زد و بعد از برداشتن کیفش از اتاق بیرون زد
…
پدرش با دیدنش لبخندی زد و گفت
_بهتری باباجان ؟
تبسمی کرد و با شیطنت گونهاش را آرام کشید
_آره خوبِ خوبم…احوالات علیآقا ؟
تک خندهای زد و برای تلافی نوک بینیش را کشید
_حالا شدی نازی خودم، علیآقا چیه پدرسوخته ؟
همراهش خندید و شانهای بالا انداخت
….
مادرش در آشپزخانه مشغول درست کردن ساندویچ بود از پشت بهش نزدیک شد و با یک لبخند شیطانی دستش را دور کمرش حلقه کرد
هینی کشید و به عقب برگشت با دیدنش اخمی کرد و تشری بهش زد
_ورپریده زهره ترک شدم چته تو ؟
…
لبخند دندوننمایی زد و لپهای نرم و سفیدش را کشید
_الهی من قربون ترسهات برم
فکر کردی باباعه نه ؟
…
شاکی نگاهش کرد و دستش را پس زد
_خبه خبه
مثل اینکه مریضی از سرت پریده شدی بلای جونم !
با قیافه آویزان نگاهش کرد و آهی کشید
..
مریم خانم از گوشه چشم نگاهش کرد و لبخند محوی زد دخترکش را از خودش بیشتر دوست داشت دلش برای همین شیطنتهایش تنگ بود حالا دقیقا شده بود مثل گذشتهها در دل خدا را شکر کرد کاش شادی کسی گرفته نشود
…
ساندویچها را آماده کرد و رو به نازنین گفت
_اونجا واینستا برو بر منو نگاه نکن بیا این سبد رو ببر تا صدای بابات درنیومده
…
از فکر بیرون آمد و با یک چشم آرام سبد را ازش گرفت پر از تنقلات و خوراکی
..
مادرش به فکر همه چیز بود تا ویلا یک ساعت و نیمی راه بود بین راه آهنگ گذاشتن و کلی زدن و رقصیدن پدر بیچارهاش هم همراه با خواننده میخواند و تشویقشان میکرد امروز مسلما روز خوبی برایش بود شروعش که عالی بود امیدوار بود آخرش هم همینجور خوش باشد
***
….
هر چه که میگذشت راه جنگلی و جاده باریکتر میشد محو دیدن دور واطرافش بود آخرین بار عید پارسال بود که همه اینجا جمع شده بودن مهرداد هم بود.. عجیب بود، اما دیگر با یادآوریش غمی بر دلش نمینشست کاملا بیتفاوت و بیحس شده بود
این ویلای قدیمی متعلق به پدربزرگش بود خودش با کمک برادرش با هم ساخته بودن و بعد هم پدربزرگش سهم برادرش را هم خریده بود یادش هست روزی مادربزرگش میگفت که یک زمانی شرایط مالی پدربزرگ انقدر بد بود که مجبور شدن خانهشان را بفروشند و همینجا زندگی کنند حتی عمورضا هم همینجا به دنیا آمده بود حالا این خانه ارزش بالایی نزدشان داشت و پاتوق خانوادگیشان بود
…
با شادی از ماشین پیاده شد و بی توجه به صدا زدنهای مادرش به سمت در آهنی سفید رنگ دوید مثل گذشته دستش را روی زنگ فشرد
صدای مهربان مادربزرگ در گوشش پیچید
_باشه بچه دستتو از رو زنگ بردار
خندید و در را هل داد و وارد حیاط شد یک حیاط باغ مانند که دور تا دورش را انواع درخت و گل و گیاه پر کرده بود
..
به جای استخر یک حوض بزرگ وسط حیاط کاشیکاری شده وجود داشت که همیشه خدا پرِ آب بود و دور تا دورش شمعدانیهای مختلف گذاشته شده بود
با ذوق به طرف حوض رفت و گلها را ناز کرد یادش هست دو سال پیش همراه عمه فرنوشش این گلها را کاشته بود حالا چقدر بزرگ شده بودن با یادآوری عمه فرنوش آهی کشید جای خالیش بدجور چشمک میزد
..
_به به ببین کی اینجاست
نازخاتون خانم… سرتو برگردون ببینم دارم اشتباه میکنم یا نه ؟
…
با تعجب به سمت صدا برگشت
..
با دیدن عمویش جیغی زد و به طرفش دوید
خندید و در آغوشش کشید
_سلام جوجه عمو
ما رو نمیبینی خوشحالی نه ؟
لبخندی زد
_وای این چه حرفیه چقدر خوشحالم میبینمتون
سرش را بوسید و با محبت پدرانهای باز هم در آغوشش گرفت میگفت پدرانه چون عمویش دختری نداشت و جانش در میرفت برای این تک برادرزادهاش
حالا همه در ایوان جمع شده بودن یکی یکی با همه احوالپرسی کرد تا رسید به امیرعلی لبخند بر لب نداشت و با جدیت دست در جیب شلوارش فرو کرده بود و عقب تر از بقیه در گوشه ایوان ایستاده بود
..
جلو رفت و بدون اینکه دستش را دراز کند سلامی داد
نگاه کوتاه و اما عمیقی بهش انداخت و بدون اینکه جوابش را دهد آرام سر تکان داد وا این چرا همچین کرد ؟
از خودش حرصش گرفت چرا رفتی خودتو کوچیک کردی هان انگار زورش میاد زبونش رو تکون بده بعد اون سر یک تنیش زو سختیش نمیاد فکر کرده کیه اَه
همینجور با خودش مشغول جنگ و جدال بود که با صدای یاسمین عروس وسطیه عمویش رشته افکارش پاره شد
..
_چه خبرا نازی جون
میبینم بالاخره از لاکت بیرون اومدی !
با ابروهای بالا رفته سرش را برگرداند
…
یاسمین… نمیدانست چرا بعضی آدمها جوری قیافه میگرفتن که انگار روی زمین برایشان فرش قرمز پهن کرده بودن عروس عمویش از آن دست آدمها بود که به قول معروف بهش میگفتن خبرچین محل با مدرک دانشگاهیش که همه جا پزش را میداد اما یک ذره ادب و شعور نداشت و سرش در زندگی دیگران بود حتی جانی هم که تنگ اسمش چسبانده بود پر از دوز و کلک بود و از حرفش بوی خوبی به مشامش نرسید
حیف امیرمحمد که اسیر این زن شده بود
…
نمیخواست روز قشنگش را خراب کند برای همین لبخندی هر چند به زور بر لب نشاند و سعی کرد جوری جواب بدهد که برود پی کار خودش
_آره خدا رو شکر همه چیز خوبه ، از این بهتر نمیشم
…
به دنبال حرفش از جایش بلند شد و به سمت ایوان رفت ولی شنید که پچپچوار درگوش جاریش پشت سرش حرف میزدن
هوف خدا انقدر بگین بترکین برایش مهم نبود هر چه بخواهند بگویند به قول پدرش او همیشه نازنین باقی میماند در هر شرایطی یاد گرفته بود که جواب بدی را با بدی نمیدهند برای همین احترام همه را حفظ میکرد
…
در حیاط مردها مشغول سیخ زدن گوشت بودن و مادر و عمه نوشینش هم در حوض میوهها را میشستن
نگاهش به زنعمو افتاد روی صندلی جلوی ایوان نشسته بود و عمیق در فکر بود چقدر شکسته شده بود با پنجاه و خوردهای سال سن گرد پیری روی صورتش نشسته بود داغ پسر جوانش بیشتر از همه او را از پا در آورده بودحالا هم به قول خودش زنده بود ولی زندگی نمیکرد جای خالی امیرحسین بدجور حس میشد
…
کنارش پشت میز گرد ایوان نشست و دستانش را درهم قفل کرد
_زن عموی ما بدجور تو فکرنا
بابا یه امروز رو بخند اون چال گونه خوشگلتو ما ببینیم
…
با صدای ظریف دخترک از عالم فکر بیرون امد و نگاهش را بهش داد لبخند تلخی بر لب نشاند چشمانش آنقدر غم داشت که قلب نازنین فشرده شد
سر پایین انداخت و آهی کشید
_هممون دلمون برای امیرحسین تنگ شده ولی تو رو خدا با خودتون اینجوری نکنید
…
سرش را بالا آورد و زل زد به مشکی پرآب چشمانش
_الهی من فداتون بشم
بذارید روحش درآرامش باشه شما که نمیخواید..
حرفش را قطع کرد
_نه دخترم من…
…
انگار برایش حرف زدن سخت بود
آهی کشید و نم اشکش را گرفت
…
_خیلی وقته فهمیدم که پسرم برنمیگرده
میدونی نازی… حسینم تهتغاری بود عزیز دلم بود خودت میدونی که چقدر وابسته هم بودیم
…
سر تکان داد و با ناراحتی بهش چشم دوخت زن عمو حق داشت رفتن امیرحسین حسابی او را تنهاتر کرده بود
_رضا و محمد هردوشون ازدواج کردن و سرگرم زندگی خودشونند آخر هفتهها همو میبینیم، امیرعلیم….
…
اینجای حرفش مکثی کرد و دوباره آه جانسوزی کشید
خوب میدانست ادامهاش چیست امیرعلی بعد از مرگ برادرش به کل اخلاقش عوض شده بود و به جای اینکه بیشتر کنار خانوادهاش باشد خودش را از همه جدا کرده بود و پیلهای دور خودش تنیده بود در این بین نازنین با خود فکر میکرد چرا زنعمو اسم دو پسر بزرگش را نصفه صدا میزند ولی امیرعلی را کامل …حتی امیرحسین را هم حسین میخواند
…
با نگاه عجیب زن عمو روی خودش تعجب کرد
_چیشده نرگس بانو ؟
دست به صورتش کشید و آهسته گفت
_روی صورتم چیزیه ؟
…
بالاخره خنده کوتاهی کرد از همانها که روی لپ چپش چال میفتاد
…
نازنین هم نتوانست بیکار بنشیند و در یک حرکت کاملا خودشیرانه گونهاش را محکم بوسید
_آفرین بخندین که خیلی بهتون میاد
صدای عمه نوشین از بیرون ایوان به گوش رسید
_هوی چی میگین در گوش هم بگید ما هم بخندیم
لبخندی زد و صدایش را از همانجا بلند کرد
_دارم با نرگس جونم حرف میزنم اشکالی داره ؟
..
زنعمو از حاضرجوابیهای دخترک لبخند از لبش کنار نمیرفت همیشه دوست داشت دختری مثل او داشته باشد اما خب هر چهار فرزندش پسر بود با امیرحسینش بیش از همه صمیمیت داشت که با رفتنش هیچوقت نتواست کمر راست کند حالا جای خالی یک گوش شنوا را کنارش حس میکرد پسرهایش که هر کدام درگیر زندگی خودشان بودن کاش دختری مثل نازنین در کنارش بود اگر بود شاید دردش کمتر میشد
…
عمه نوشین با اخم ساختگی دستانش را به کمر زد و دست از کار کشید
_چه زبونیم داره مار گزیده
بیا پایین این سبزیها رو بشور ببینم واسه من رفته گپ میزنه
…
با خنده به حرص خوردنهای عمهاش نگاه کرد و برای اینکه بیش از این اسیر غرغرهایش نشود مشغول کمک کردن بهشان شد
..
پدربزرگ روی تخت نشسته بود و بساط قلیانش هم به راه بود سینی استکانها را پر از چای کرد و همراه با شکلات به سمتشان رفت
_بفرمایید گلوتون رو تر کنید، آقاجون دود واستون خوب نیستا این صد بار
..
هر کدام با به به و چه چه استکان چایشان را برداشتن و مشغول خوردن شدن
پدربزرگ با لبخند شکلاتی از ظرف برداشت و گفت
_دستت دردنکنه باباجان خیر ببینی
به خاطر سفارشای جنابعالی ماهی یه بارم به زور میکشم…میخوای کلا ترکم بدی خانم دکتر
…
بوسهای به صورت مهربان و چروکیدهاش زد و کنارش نشست
_واسه خودتون میگم آقاجون حالا شما هی پشت گوش بندازین
..
بعد از خوردن چای مردها مشغول کباب زدن شدن ، خبری از امیرعلی نبود آخرین بار کسی باهاش تماس گرفت و برای حرف زدن به پشت ویلا رفت یعنی تا الان داره با دوست دختر جانش حرف میزنه ؟ … اون که گفت بهم زدن..
اصلا به من چه ربطی داره خوش باشه..وا نازی خل شدیا پس چرا انقدر راجبش فضولی میکنی ؟ در سرش تشری به وجدانش رفت فضول عمته من فقط یکم کنجکاوم آره ارواح عمت…
…
با صدای عمویش دست از کل کل کردن با خود برداشت
_جانم عمو چیزی گفتین ؟
سیخ کباب را به سمتش گرفت
_بیا یکی بردار عموجون ببین طعمش چطوریه ؟
لبخندی زد و از خدا خواسته تکه گوشت کباب شده را برداشت و در دهانش گذاشت
…
مزهاش بدجور به دلش نشست با دست علامت لایک را نشانش داد و با به به و چه چه گفت
_عالی شده کی تموم میشه ؟
پدرش در حال باد زدن کبابها جوابش را داد
_تا ده دقیقه دیگه دخترم
برو امیرعلی رو صدا کن خوب از زیر کار درمیرهها
…
با تعجب به پدرش نگاه کرد آدم قحط بود او را به سراغ امیرعلی میخواستن ببرند ؟
کسی عین خیالش نبود مجبوراً راهش را به سمت پشتی ویلا کج کرد به دنبال شازده
…
صدای حرف زدنش به گوشش رسید
_آنا بسه ما حرفامون رو زدیم
شاخکهایش فعال شد جانم اینکه آناجونشه خوب مچتو گرفتم آقا
برای اولین بار حوصله صدای پرندهها را نداشت اههه اگه گذاشتین بفهمم چی میگه
..
پشتش بهش بود و متوجه حضورش نبود
به نظر کلافه میرسید
_من بهت اون روز چی گفتم هان ؟
همه چیز بین من و تو تموم شده…بفهم
این را گفت و بدون اینکه فرصتی بهش دهد گوشی را قطع کرد
ابروهایش بالا پرید اینجور که معلوم بود از دست آناجونش در امان نبود
…
نفهمید چقدر همانجا بیحرکت مثل مجسمه مانده بود با شنیدن اسمش از دهان او به خودش آمد
چشمانش را ریز کرد و زل زد به نگاه تیره و برندهاش که حالا شاکی و طلبکار بهش خیره بود
سرفهای کرد و نگاهش را از صورتش گرفت
_ام…ناهار آمادهست بهتره بیای…منم اومدم صدات کردم
..
یعنی خاک نازی این چه وضع حرف زدنه ؟ جوری نگاهش میکرد که یعنی خر خودتی در این بین نگاهش به زخم روی بازویش افتاد یک زخم کهنه که ردش مانده بود و برایش سوال بود از سر چه
…
امیرعلی با لبخند مسخره گوشه لبش سرش را نزدیک صورت دخترک کرد و یک تای ابرویش را بالا زد
_آدم دیگهای نبود که تو رو واسه صدا زدنم به اینجا کشوندن ؟
اخمی بین ابرویش نشست و یک قدم عقب رفت که چسبید به دیوار
_نمیفهمم….تو حالت خوبه ؟
…
اخمش بیشتر شد دست دراز کرد و بی هوا گونهاش را لمس کرد
انگار جریان برق بهش وصل شده باشد با ترس دستش را پس زد و وحشت زده لب زد
_چیکار میکنی ؟
…
ابرویش بالا رفت دستانش را در جیبش فرو کرد و با لذت به قیافه ترسیدهاش خیره شد
_مثل اینکه تو حالت خوب نیست کوچولو نترس کاریت ندارم
…
به دنبال حرفش پوزخندی زد و از کنارش گذشت
قلبش در سینه تند میتپید بعد از رفتنش تازه فهمید چه اتفاقی افتاده
…
با حرص دستش را محکم به صورتش کشید مرتیکه یابو به چه حقی بهم دست زد !
از درون میلرزید حقتو میذارم کف دستت ببین فقط
میدانست تمام کارهایش از سر حرص دادنش بود امیرعلی همیشه او را مثل یک اسباب بازی میدید و این لفظ کوچولو هم از سر این بود که در مقابلش آنقدر جوجه هست که حتی به چشمش نمیاید
…
در آشپزخانه مشغول کمک کردن به بقیه بود
زن عمو وارد آشپزخانه شد و رو به عمه گفت
_نوشین جان ترشی لیته داری ؟
این امیرعلی اصلا غذا بدون ترشی از گلوش پایین نمیره
_بذار ببینم نرگس جان
…
در حال ریختن سبزیها درون ظرف بود که با حرف عمه لبخند پررنگی بر لبش نشست
_فقط یه ذره تو یخچال مونده، تو خونه بودا میگفتی میاوردم
زن عمو لبخندی زد
_نمیخواد خواهر همینم خوبه
…
فکری به سرش زد نقشهاش جواب میداد
دست از کار کشید و رو به زن عمو گفت
_شما برید بشینید خودم میارم
چشمانی از قدردانی برق زد
_دستت دردنکنه عزیزم
باشه من رفتم زود بیاین شما هم
دل تو دلش نبود ظرف ترشی را از دست عمه گرفت مادربزرگ میگفت این یه ذره ترشی مانده را هم به خاطر امیرعلی از خانه اورده بود عاشق ترشی لیته بود حالا ببین چه میکنم امیرخان
…
دور از چشم بقیه فلفل و زیره را داخل ظرف خالی کرد و خوب همش زد تا آثارش باقی نماند ، قیافه چند دقیقه بعدش را در ذهنش مجسم کرد چه شود
….
همراه بقیه وارد حیاط شدن و روی تخت بزرگ گوشه حوض دور سفره نشستن حس میکرد اینطور غذا خوردن یه مزه دیگر میدهد الان در کمتر خانهای سفره پهن میشد و همانطور هم برکت از همه جا رخت بسته بود
کنار پدربزرگ جا باز کرد و نشست همزمان ظرف ترشی را وسط سفره گذاشت نمیدانست چرا لبخندش را نمیتوانست محو کند سه نکن نازی
…
دل دل میکرد سریع ترشی را بردارد همانجور که مشغول غذا خوردن بود زیرچشمی او را میپایید آستینهایش را تا آرنج بالا زده بود و دو سیخ کباب هم بغل ظرفش بود واقعا نمیفهمید این همه غذا در معدهاش جا میشد؟؟ واقعا خوش خوراک بود اما به همان اندازه ورزش سنگین انجام میداد و اینطور جبران میکرد
..
لیوان دوغی برای خودش ریخت که نگاهش قفل ظرف ترشی در دستش شد
…
یک لحظه ترسید اما فقط یک لحظه نمیتوانست واکنشش را حدس بزند
…
با لبخند قاشق را در ظرف فرو کرد و رو به مادربزرگ گفت
_خانم جون دستت طلا
واقعا مگه اینکه شما به فکر من باشی
زنعمو اعتراض کرد و مادربزرگ هم با مهربانی قربان صدقه نوهاش رفت
_مادر به قربانت پسرم
نوش جونت دیگه ببخش ترشی داشت تموم میشد
…
امیرعلی چیزی نگفت و قاشق ترشی را وارد دهانش کرد
…
مات مانده بود و دست از غذا خوردن کشیده بود نمیخواست همچین صحنه ای را از دست بدهد
…
لحظهای بعد صورتش سرخ شد و اخمهایش درهم رفت
وای اون فلفل قرمزه حتما آتیشش زده…
…
امیرمحمد که روبرویش نشسته بود با تعجب گفت
_چته امیر قیافتو چرا اینجوری کردی؟
…
با این حرفش همه نگاهها به سمتش برگشت
قیافهاش هر لحظه رنگ عوض میکرد خدایا غلط کردم مثل اژدها شده فقط دود از بینیش نمیزنه بیرون
…
بدون هیچ حرفی از سر سفره بلند شد و به سمت حوض رفت
خیلی قشنگ بود لیلا جون
خسته نباشی عزیزم ♡
مرسی عزیزم😍
وااای خیلی قشنگ بود 👌
من عااااشق ترشی هستم و حالا حسابی دهنم آب افتاد😂
ممنن از نظرت مهیجون💚
آره اتفاقا منم عاشق ترشیام🤤
وای چقدر سر این آخرش خندم گرفت😅🤭
خیلی باحال بود😆
و چه خوب که تونست با این مشکلات کنار بیاد
عالی بود لیلایی🥰🤍
همیشه لبت خندون غزلجونم🤗😊
آره واقعا روزای سختی رو گذرونده امیدوارم مشکلات همه حل بشه🙃
خیلی قشنگ بود لیلایی
نازنین جون ببخشید ولی من رو امیر علی کراش زدم🥲😂
نه عزیزم راحت باش😂😂
فرزندم غیرررررت😂
#شوخی
خب چی بگم دستش که نمیرسه تاآخرعمربایدخودمو تحمل کنه یه کراش که دیگه اشکال نداره😂😂
بگو نخیر لازم نکرده شوهر خودمه😌🤣
البته شوخی کردم نازی 😊
میدونم عزیزم ..البته من بدجنس نیستم اصلا فلفل توغذای کسی نمیریزم اینولیلا ازخودش درآورده کلا من مظلومک ولی اینجا تورمان فحش لازمم ظاهراً😂😂
قبلا پیام هات رو اینجا میدیدم
و اصلا بهت نمیومد بد جنس باشی و در واقع تصور من ازت ی دختر بسیار آروم و کمی خجالتی بود 😁
نه بابا چه فحشی هر کاری کنی تشویق میشی👿😈😈 🤣
البته یه مدتم اسمم دروغگوبود یه دختر یاشایدم پسرسیزده چهارده ساله ی متوهم….
متاسفم🥺
امیدوارم از کسی چیزی به دل نگیری نازی
نازی فقط تو سایت رمان های لیلا رو میخونی؟
رمانای لیلا وغرامت چطورمگه؟
گفتم اگه میخونی رمان منم بخونی
رمان شاه دل
تازه شروع کردم 😊
حتماعزیزم چشم ازالان شروع میکنم
اگه گوشی اذیتت کرد نخون لطفا🥺
ولی اگر راحت بودی باعث خوشحالیه
راستش پارت یک روخوندم خیلی هم حرص خوردم داستانت قشنگه وچقدبدکه بچه ها بایدتاوان بدن وبخاطر خانوادشون زندگیشون قربانی بشه
واقعا که غم انگیزه بچه ای تاوان بده 🥺
ممنون که وقت گذاشتی 😊
البته چندباری داستانای کوتاه توروهم خوندم خیلی خوب بودن…یه مدت هست کلا کم تر رمان میخونم مشکل دارم باید تاحدامکان ازگوشی دوری کنم
اره متوجه شدم.. امیدوارم حالت هرچه زودتر خوبه بشه
خوشحالم که خوندی نازی جون 🥰
خودت رو بزار جای ماها…
خودت چه فکری میکنی درمورد ما؟
فکرکن ضحی اصلا پسر باشه و همه چیشم دروغ باشه…یا من اصلا یه زن ۸٠ ساله باشم
چه حسی بهت دست میده وقتی میبینی، با یه کسایی دوست شدی و بهشون اعتماد کردی ولی بهت دروغ گفتن!
من به لیلا خیلی اعتماد داشتمو دارم، بیشتر اتفاق هایی که برام می افتاد لیلا ازش خبر داشت
حتی وقتی علیرضا میخواست بیاد خاستگاریم من به لیلا گفته بودم….درصورتی که خواهرم خودم اصلا خبر نداشت و اخرین لحظه فهمید
ما بهت شک کردیم، چون چیز هایی که میگفتی و برامون تعریف میکردی، بیشتر توی رمان ها خونده بودیم تا اینکه با چشمای خودمون ببینیم!
پس بهمون حق بده
چون ما که فقط مجازی باهمیم و از زندگی همه دیگه که خبر نداریم…فقط داریم ظاهر همو میبینیم!
حرفات قبول ولی من بعدش به لیلازنگ زدم عکس خودم شوهرم حتی برادرشوهرامم واسه لیلا فرستادم الآنم دائم باهم درارتباطیم هیچکدوم وقتی لیلا بهتون گفت من دروغ نمیگم یه عذرخواهی نکردین یااظهار پشیمونی ماهممون دختریم همه مشکل دارن همه مریض میشن همه توعشق شکست میخورن چرافکرمیکنید این موضوعات فقط تورماناست من اندازه ی سنم بدبختی کشیدم تنهایی کشیدم خیلی هاکنارم بودن ولی دردموبه کی میگفتم که بعدش توسرم نزنه من آدم اجتماعی نیستم زیادی تودارم باکسی جورنمیشم باکسی درد دل نمیکنم اینجاهم حرف زدم چون بهتون اعتمادکردم واصلا توقع این واکنش رونداشتم بچه ها بدبختی چیزی نیست که آدم باداشتنش پز بده وافتخارکنه من که گذشت ولی هیچوقت یه طرفه کسیوقضاوت نکنید بهش مهلت بدین خودشو ثابت کنه من سراین موضوع باشوهرم به مشکل خوردم چقدازدستم عصبی شد لطفا دل هیچکسوتامطمئن نشدید نشکنید
ما همه ازت معذرت میخوایم نازی
اصلا دلم نمیخواد ازمون ناراحت باشی دختر 🥺
به هرحال فضای مجازی و به سختی میشه به آدما اعتماد کرد..
ولی خب متاسفم که قضاوت شدی..خواهش میکنم چیزی به دل نگیر 🥺😊
دیگه یکم شیطنت باید به شخصیتت اضافه میکردم😂
قربونت فاطمه عزیزم😍
چیز طبیعیه همه روش کراشن😂
عالی بود خسته نباشی
👈🏻❤👉🏻
عالی بود لیلا جونم😍♥️
خسته نباشی💜
ممنون که خوندی هلیای قشنگم🌹
لیلا ژون خواهر😂
خصوصیت رو چک میکنی ژون دل؟
چک کردم جوابتم دادم😂
فدات
لطفا دوباره چک کن ژول دل🤣
خیلی قشنگ بود لیلا جون لطفا پارت بعدی رو زودتر بذار
حتما عزیزم با حمایتهای شما زودتر پارتگذاری میکنم داریم کم کم به جاهای حساسش میرسیم
لیلی پی وی
جوابتو دادم🙃
🙏👍
چقدر عزیزم طولانی مینویسی
خسته نباشی
مرسی حدیثهجون 🤗😍
من فکر کردم کوتاهه از این به بعد کوتاهش میکنم😂
چه کوتاهی
این ی تعریف بود!
میدونم منم به شوخی گفتم کوتاهش میکنم
عالی بود عزیزم موفق باشی 🥰فقط خواهشا زودزود پارت بده ممنون😘
لیلا جان منتظر پارت بعدیم
پارت جدید نمیاد؟