رمان گذر از رنجها پارت6
دیگه مهار بغض نشسته تو گلوم غیر ممکن ترین کار عالم بود…
سرمون رو به طرف هم چرخوندیم و چشم های عصبانی و نمدار شیما تو چشم های خیس از اشک من نشست:
ــ این آدم کی میخواد دست از سر تو و زندگیت برداره محیا…حتی وقتی هم نیست بازم سایهاش تو زندگیت سنگینی میکنه!
میخزم تو بغلی که برام مثل یه پناهگاهه…سیلاب اشکام دیگه دست خودم نیست…
شیما پناهم میده و مثل یه مادر، مثل یه خواهر سنگ صبورم میشه و هم پای من اشک میریزه…
بعد از ساعت ها گریه دل هامون خالی نمیشه و فقط این چشم هامون هست که خالی از اشک میشه…
هنوزم تو بغل هم هستیم و فین فین میکنیم…شیما به حرف میاد: مطمئنی میخوای همچین کاری بکنی؟ من که اصلا با عقلم جور در نمیاد! آخه بری اونجا که چی بشه؟
ــ باید برم…ولی اگه قراره بازم از کوره در نری…یه فکرایی دارم!
ــ یا خدا…محیا چی تو سرته؟ میخوای چیکار کنی؟
ــ میخوام برم و بهش ثابت کنم دیگه برام مهم نیست…میخوام برم و بهش ثابت کنم اونی که باخته اونه…میخوام برم ولی…تنها نه!!!
ــ منظورت چیه؟یعنی چی؟
ــ یعنی قراره تو کمکم کنی یکیو پیدا کنم و به عنوان نامزدم همراه اون برم تو اون عروسی…!!!!!
چشمهای شیما از حرفی که میزنم گرد میشه و مثل مسخ شدهها انگار که نشنیده باشه چی میگم با خودش زمزمه میکنه: چیکار کنی!!؟؟
ــ گفتم که من هرطور شده به اون عروسی کوفتی میرم ولی همراه نامزد دروغیم…میخوام یه کاری کنم بشه خار چشم مهرداد…میخوام یه کاری کنم همه ببینن و بفهمن زندگی من بدون مهرداد بهتر شده…میخوام یه کاری کنم تا حداقل تو چشم بقیه یه دختر بیچاره نباشم…میخوام یه کاری کنم تا بقیه با ترحم بهم نگاه نکنند.
شیما که هنوز فین فین میکرد وقتی فهمید اشتباه نشنیده و چه قصدی دارم دوباره دادش رفت هوا:
تو دیوونه شدی!؟…نکنه فکر کردی فیلم هندیه…برداری یه پسر رو ببری عروسی عشق سابقت ؟…البته سابق که چه عرض کنم تو هنوزم عاشقی…که چی بشه؟..که مهرداد مثلا غیرتی شه و عروسیش رو بهم بزنه و بیاد بگه محیا من طاقت دیدت تورو با هیشکی ندارم…!!؟؟
پوزخند میزنم به حرفش و میگم: هه…مهرداد اگه غیرت داشت که این بلاها رو سرم نمیاورد…نخیر من همچین فکری نکردم…هدف من از این کار فقط اینه بهش ثابت کنم دیگه اون محیایی که دیوونه اش بود نیستم…میخوام ببینه بدون اونم میتونم خوشبخت باشم…میخوام ببینه فراموشش کردم و با یکی دیگه ام…حداقل اینطوری غرورم پیشش بیشتر از این خرد نمیشه…
شیما بازم گویا که تکیه کلامش شده باشه تکرار میکنه: تو دیوونه ای…
از این همه دیوونه خونده شدنم عصبانی میشم: آره من اصلا دیوونهام ولی اینکارو میکنم چه تو کمکم کنی چه نکنی!!!!!
خیلی قشنگ بود عزیزم،بیچاره محیا مهرداد عوضی بره به درک🤬
مرسی عزیزم راستش این داستان الهام گرفته از یه ماجرای واقعیه یعنی قسمت های زیادش عیناً برای یه نفر اتفاق افتاده و منم دلم خواسته ماجراش رو بنویسم و یکم هم بهش شاخ و برگ دادم
آخیی واقعا قلم قشنگی داری و به خوبی تونستی داستان رو به تصویر بکشی👌🏻