رمان آیدا

رمان آیدا پارت 7

3.8
(194)

سکوت سنگین اتاق را تنها صدای قاشق و چنگال هاست که میشکند
برای یک لحظه با خودش فکر میکند که دقیقا سر میز شام آنها چه میکند!
چرا اصلا آمده وقتی میداند هیچ‌‌ راه فراری ندارد!

هفت هشت دقیقه ای گذشته بود که زهره با همان لبخندی که معلوم نیست از کجا نشأت می‌گیرد وارد اتاق شد

صدای آرامش به گوش میخورد:

-اقا شاهرخ رو آوردن منتظر شمان

در یک نگاه کوتاه هم برق چشم های سام را میبیند
کنجکاوی کم مانده بود دیوانه اش کند اما حیف که کاری نمی‌توانست انجام دهد

خودش را با غذایش مشغول می‌کند و شاید تنها دلیلش این باشد که شدید از آنها میترسد!

سام با عجله صندلی را عقب کشید از پشت میز بلند شد

-بسه پرهام بعدا میای میخوری پاشو

عجیب بود که هیچ توجهی به او نمیکنند!
به گفته ی سام پرهام هم از پشت میز بلند شد و با قدم های بلند اتاق را ترک کردند

زهره با چشم هایش همان طور خیره خیره نگاهش میکرد
ناچار دست از غذا خوردن کشید و از جایش بلند شد:

-ممنون

ممنون گفتنش هم عجیب با کنایه بود!
نگاهش را به زمین می‌دوزد و بی هیچ حرفی از سالن خارج میشود

چند قدم بیشتر به پله ها نمانده بود که زهره نگاهش به حیاط افتاد و از حرکت ایستاد

حالا او بود که با تعجب خیره رفتار هایش بود
دستی به روسری سفید با خال های قرمزش کشید و بدون اینکه نگاهی به آیدا بیندازد گفت:

_هی دختر

از کلمه ی “هی” عصبی شده بود اما سکوت کرد و منتظر ادامه ی حرفش شد

به طرفش برگشت و کلید اتاق را به طرفش گرفت و گفت:

-بگیر و یک راست برو توی اتاقت

از دیدن کلید ها چشم هایش برق زد دستش را دراز کرد اما قبل از گرفتنش صدای زهره دوباره به گوشش خورد:

-عین ی دختر خوب برو‌ تو اتاقت،فردا گوشیم رو میدم ی زنگ کوچیک بزنی

دقیقا نمیدانست کجا قرار است برود که تا به این اندازه عجله دارد
یا حتی راضی است باج دهد!

سری تکان داد و سعی کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد:

_باشه

کلید را به طرفش گرفت و به تندی از سالن خارج شد
یا شاید خوب می‌دانست که سام حالا حالا ها سراغش را نمیگیرد که به راحتی او را تنها گذاشته بود

قبل از هر کاری با نگاهش زهره را دنبال می‌کرد که با هر قدمی که در حیاط برمیداشت دستش را روی روسری اش میکشید

حدس اینکه کجا رفته کار راحتی ایست!

زهره که میان درختان در تاریکی حیاط گم و گور میشود به طرف آشپزخانه قدم بر می‌دارد

آشپزخانه ی بزرگی ایست اما کاری با آنجا ندارد
نگاهی به هر طرف می اندازد اما حتی یک پنجره ی کوچک هم به چشمش نمی‌خورد

با حرص و استرس از آشپزخانه بیرون میرود

اولین جایی که توجه اش را جلب میکند همان زیر پله ها است!

صدای ضربان قلبش را به خوبی می‌شنود
ناخودآگاه قدم هایش به همان طرف کشیده می‌شود

دقیقا پشت پله ها قرار دارد اما از اینکه وارد راه رو شود به شدت میترسد!

نگاهی به در خروجی حیاط میندازد اما گویا کسی درحال آمدن نیست

با قدم های آهسته وارد راه روی تاریک روبه رویش می‌شود

چند قدم بیشتر برنداشته بود که نگاهش به دری که نیمه باز بود خورد
نوری از داخل اتاق به چشم می‌خورد

استرس حالا بیشتر از قبل در جانش نفوذ کرده بود

با قدم های آهسته نزدیک در اتاق شد و نگاهی به داخل انداخت
اما با دیدن افراد حاضر کم مانده بود شاخ در بیاورد

سام و پرهام روبه رویش بودند و مردی گنده که دست هایش بسته شده بود دقیقا پشتش به او بود

اسلحه ای دست پرهام قرار داشت و هی دور سر آن مرد که بی شک همان شاهرخ نامی بود که گفتند می‌چرخید

سام روی میز نشسته بود و پاهایش را تکان میداد و لبخند های شیطانی اش طبق معلوم روی صورتش بود!

با خونسردی تمام زمزمه کرد:

-که منو می‌فروشی شاهرخ خان!

اسلحه اش را از روی میز برداشت که آیدا با دیدنش هین بلندی کشید که باعث شد سام نگاهش را به طرف در برگرداند

با دیدن آیدا در چهارچوب در اخمی روی صورتش نشاند و روبه به پرهام گفت:

-کارش رو تموم کن

بدون اینکه منتظر حرفی از او باشد به طرف در راه افتاد

با ترس و لزرشی آشکار به تندی راه برگشت را در پیش گرفت
اما باز هم صدای قدم های سام را در نزدیکی هایش می‌شنید

روی پله ی آخر کم مانده بود زمین بخورد اما تعادلش را حفظ کرد ولی حیف که دیر شده بود

مچ دستش اسیر دست های سام شده بود
ترس اجازه نمی‌داد حتی لحظه ای به خیره شدن در چشم های او فکر کند

-برگرد ببینم خانم کوچولو

لحنش به شدت ترسناک و دستوری بود
ناخودآگاه حرفش را گوش کرد و به سمتش برگشت

خبری از سام همیشگی نبود
اخم عمیقی بین ابروهایش جا خشک کرده بود

اخمش نبود که او را می‌ترساند تنها اسلحه ای بود که در کمرش به شدت خودنمایی میکرد!

(لطفا همه تون کامنت بزارید ✨
منتظر کامنت های همتون هستم)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 194

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
50 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

مگه کاری ازمون به جز انتظار بر میاد?😓

مائده بالانی
6 ماه قبل

خسته نباشی
این پارت یکم ترسناک بود
من به جای ایدا زهره ترک شدم.

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

تو ژانر معمایی یا ترسناک احتمالا استعداد داری وای گفتم ترسناک دیروز داداشم داشت فیلم خیلی وحشتناکی میدید وای هنوز قیافه مرده تو ذهنمه حتی صداشم تو گوشمه من چه جوری بخوابم😱🤢

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

دقیقا داشتم میرفتم wc با ترس و لرز بود همش فکر میکردم پشت سرمه🙊

لیلا ✍️
6 ماه قبل

به شدت مرموز و هیجان‌انگیز 👌🏻

حالا زهره کجا رفت خیلی کنجکاوم🙄

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

نه خب گذاشتیم تو خماری بدجنس رمان همینه دیگه هیجانش زیاده نمیشه صبر کرد😂

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

حالم از رمانت بهم میخوره مخصوصا شاه دل بامداد عاشقی که مزخرف بود😂😂

میخوای همینا رو بشنوی نه کشتی منو تو هی فرت و فرت بغض میکنه بابا به خدا قلمت قشنگه جای پبشرفت زیاد داره ذهنت خلاقه موضوع رمانات متفاوته بازم بگم ؟

...Fatii ...
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

والا همینو بگو از ۱۰ تا کامنتش ۸ تاش بغض میکنه یکم اعتماد بنفس ببر بالا مهسا جون

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

سام و بابای آیدا چه کاره هستن مدارک چیو میخواد زودتر برو جلو

Ghazale hamdi
6 ماه قبل

خیلی هیجان داره این رمان😥
عالی بود سعیدییی🤍✨️🥰

𝓗𝓪 💫
6 ماه قبل

من صادقانه بگم دوست داشتم بقیه شو بخونممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

اصلا نمیتونم تا فردا صبر کنم😭💔

𝓗𝓪 💫
6 ماه قبل

هعی انگار سایت با من لج کرده رمانم و ارسال نمی کنههههه😡
وای یادم رفت سعید جون تشکر کنم خدا قوت😅

𝓗𝓪 💫
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

چه بدونم یه علامت قرمز میزنه میگه ارسال نکردید ..هزار دفعه هم زدم.به ستی هم میگم جواب نمیده🥲

𝓗𝓪 💫
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

خواهش عزیزم 🪷🪷

𝓗𝓪 💫
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

عزیزم مرسی …گفتم بهش هنوز ندیده ..یه آیدی نداره تو تلگرام یا چیز دیگه ..بهش پیام بدم؟

...Fatii ...
6 ماه قبل

حمایت از مهسا خانمی

camellia
camellia
6 ماه قبل

خوب بود😍.ممنون دستت درد نکنه.میگم چرا شاه دل رو نمیگزارید😥

sety ღ
6 ماه قبل

ژووون سامی قاتل من😍😍😍
چقدر کراااااشههههه🤣🤦‍♀️
عالی بود سعیدژووونم ❤️😘

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
6 ماه قبل

صبح‌بخیر ستی‌بانو نوش‌دارو رو امروز میفرستما گفتم اینجا اعلام کنم یه وقت یادتون نره🙃

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

فرستادم🤣 چرا کسی نیست

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

تو سایت منظورمه

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

آره واقعا همه رفتن 😑

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

مرسی عزیزم😍

نسرین احمدی
نسرین احمدی
6 ماه قبل

عالیه واقعاً قشنگ می نویسی قلمت 👌 و بسیار زیباست واقعاً دام می خواد بدونم سام چیکار می‌کنه ولی…. باید منتظر بمونیم 👌

Narges Banoo
6 ماه قبل

چه پارت ترسناکی🤒

تارا فرهادی
6 ماه قبل

خسته نباشی سعیدییی خودم😍❤️

دکمه بازگشت به بالا
50
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x