نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان یادگارهای کبود

رمان یادگارهای کبود پارت ۱۳

4.5
(25)

به خیالش با این کار از تصمیمش برمی‌گشت، غافل از این‌که مرغ او یک پا داشت! پدرش هم از آن روز به بعد با او سرسنگین تا می‌کرد.

یک روز که در اتاقش تنها بود پیشش آمد، داخل نه، در آستانه‌ی درب ایستاد و نفس بلندی کشید.

– بعد از جواب ردت به خانواده مستوفی، دیگه نمی‌شه دهن مردم رو بست. حالا که خودت می‌خوای جلوت رو نمی‌گیرم؛ اما عاقبتش هر چی شد تاوانش به خودت برمی‌گرده دختر.

همین گفت و او را با یک دنیا غم عالم تنها گذاشت؛ نه آرزوی خوشبختی کرد و نه نصیحت پدرانه‌. حتی راه برگشتی هم برای خود نگذاشته بود. پدرش همین اول راه گفت که به حمایت او تکیه نکند.

مادرش تنها غم‌خواری بود که همه‌ی کارها روی دوشش افتاده بود. چند نوع پارچه از بازار خریده و از او می‌خواست یکی‌شان را برای شب بله‌برون انتخاب کند. با بی‌حوصلگی نگاهی به پارچه‌های مرغوب و نرم انداخت و چانه جمع کرد.

– خودتون انتخاب کنین، من نمی‌دونم.

طلعت‌خانم اخمی کرد. بی‌آن‌که متر نواری‌ را از دور گردنش بردارد، از پشت میز خیاطی‌اش بیرون آمد.

– یعنی چی ماهی؟ تو اصلاً با خودت چندچندی؟! مگه خودت چشم‌سفیدی نکردی و جلوی پدرت نگفتی می‌خوایش؟ حالا غمبرک گرفتی که چی؟

لبش را با حرص جوید و برای این‌که از دست سوال و جواب‌های مادرش راحت شود به پارچه‌ی سبز مخملی اشاره کرد و کوتاه گفت:
– همین خوبه.

راهش را به سمت اتاقش کشید و مجال جوابی به مادرش نداد‌. دوست داشت به خواب عمیقی فرو برود و دو سال دیگر بیدار شود. یعنی آن‌موقع امیرعلی از ماموریت برمی‌گشت؟

تا چه حد سادگی؟! آن مرد این‌قدر سرگرم کارش بود که خبر نداشت ماه‌بانویی شکسته می‌شود. شاید اگر پدرش از همان اول موافقت می‌کرد همه چیز طور دیگری رقم می‌خورد، شاید.

با صدای زنگ موبایلش شانه‌هایش بالا پرید. از دیدن شماره نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد. بعد از مدت‌ها بالاخره به او زنگ زده بود.

ضربان قلبش اوج گرفت، دست و پایش را گم کرد. بی‌اختیار دستش روی دکمه‌ی سبز لغزید.

– ا… الو!

چقدر صدایش می‌لرزید. اصلاً جواب داده بود چه بشنود؟ صدای نعره‌اش گوشش را لرزاند:

– بهت گفته بودم با غیرتم بازی نکن. من اون بی‌پدری که بهت نگاه بد داشته رو می‌کشم. پام که برسه تهران اول حساب اون حسام ناموس‌دزد و بعد توی نفهم رو می‌رسم.

به دنبال حرفش فحش بدی داد که موهای تنش سیخ شد. هیچ‌وقت او را در این حد عصبانی ندیده بود. هنوز در شوک بود. دلش هنوز شیرینی حساسیت‌ها و غیرت مردانه‌اش را نچشیده بود که باز همان روز شوم به یادش آمد، باز حمله‌ی عصبی‌اش عود کرد.

دیگر نفهمید که این شخص پشت‌خط امیر است، وجودش را کینه سیاهی فرا گرفت. موبایل در دستش فشرده شد.
– ازت متنفرم… تو همون روز بارونی من رو کشتی. حسا… .

هنوز اسمش را کامل صدا نزده بود که آتش گرفت و فریادش به هوا رفت:

– ببر صدات رو! اسم اون عوضی رو نیار. نذار به حرف اون روزم مطمئن شم، نذار.

لبخند تلخی زد. مطمئن شود؟ بغضش را پس زد.

– دیگه بهم زنگ نزن علی‌آقا، بهتره با کسی حرفی نزنی که به مرد دیگه‌ای چراغ سبز نشون میده.

این را گفت و به ماه‌بانو گفتن‌های ناباورش توجهی نکرد. تلفن را خاموش کرد و خودش را روی تخت انداخت.

***

یک هفته، یک هفته‌ی کذایی که برایش مثل برق و باد گذشت. کاش می‌توانست زمان را نگه دارد؛ ولی همه چیز داشت دست به دست هم می‌داد که یک اتفاق هولناک و مهیب در زندگی‌اش رخ بدهد. از شب بله‌برونش چیزی نفهمید. مهران به زور حاج‌بابا که می‌گفت نبودنش یک‌جور بی‌احترامی است با اخم و تخم به مراسم آمد و هیچ نمی‌گفت. چقدر دلش هوای برادرانه‌هایش را داشت.

او هم مثل مادر‌مرده‌ها خودش را زیر آرایش و لباس زیبایش مخفی کرده بود تا کسی از دل پاره‌پاره شده‌اش خبردار نشود. از بعد آن تماس لعنتی انگار باز هوایی شده بود و گهگاهی در خلوت، ذهنش هرز می‌رفت و به سوی امیرعلی می‌چرخید.

دوست داشت خودش را خفه کند، تکلیفش با خودش هم مشخص نبود. زمان روی دور تند قرار گرفته بود. قرار شد عقد و عروسی با هم برگزار بشود. هر چقدر خانواده‌اش اصرار کردند که چند ماهی نامزد بمانند، حاج‌حسین زیر بار نرفت. خندید و ظرف شیرینی را به سمت حاج‌‌بابا گرفت.

– بهونه نیار مرد مومن. دخترت که راه دور نمی‌ره، دو قدم راهه. بیا دهنت رو شیرین کن.

مادرش لبخند زورکی زد و در جایش جا‌به‌جا شد.

– حالا چرا این‌قدر عجله؟ جهاز ماه‌بانو هم هنوز آماده نیست.

ستاره‌خانم سریع به میان بحث آمد:
– هر چی شما بگید مختارید خواهر؛ اما ما که جلوی چشم هم بزرگ شدیم، نامزدی برای اوناست که با هم برن و بیان و آشنا بشن.

با این جمله، دهان همه بسته شد.

نگاهش را به حسام داد که کنار پدرش با سری پایین نشسته بود. باید می‌گفت بدون ریش هم جذابیت خودش را دارد. چهره‌‌ی مردانه شرقی و وحشی، با آن چشمان درشت و کشیده‌ی براق که تیله‌های مثل انگور سیاهش در آن برق می‌زدند، هر کسی را برای لحظاتی به خود خیره می‌کرد.

ابروهای تمیز و مرتبش، به خط اخم ظریفی مزین شده بود که او را کمی خشن جلوه می‌داد. همه می‌دانستند که حاج‌حسین، خون اربابی در خود داشت، اصالت مازندرانی داشتند و پدربزرگ و جدش همه در گذشته خان‌زاده بودند. شاید خلق و خوی تند و ارباب‌گونه حسام هم از همین نشات می‌گرفت.

باور نمی کرد که به زودی عروس میشد. خانم‌جون، یعنی مادرِ مادرش، صبح آمده بود و برخلاف بقیه ذوق‌زده از همان بالای پله‌ها کل کشید. طلعت خانم لب گزید و به پیشواز مادرش رفت.

– ای بابا مادرجون، سر صبح بین در و همسایه زشته‌!

خانم‌جون اخم به ابروان کوتاه و نازکش نشاند و در حالی که چپ‌چپ نگاهش می‌کرد او را در آغوش گرفت و دو طرف صورتش را بوسید.

– چه حرف‌ها! عروسی تنها نوه دختریمه. چیش زشته؟ سفید‌بخت بشی ماه‌بانوجان. عروس حاج‌حسین شدی، مبارک‌ها باشه.

لبخند غمگینی زد و هیچ نگفت. مادرش با تاسف سری تکان داد و خانم‌جون را به خانه دعوت کرد. خواست به اتاقش برود که خانم‌جون صدایش زد. راه رفته را برگشت.

– جانم؟ الان میام.

نچ‌نچ‌کنان یک نگاه به سرتاپایش انداخت که تعجب کرد و پرسید:

– مشکلی هست؟

همان لحظه طلعت‌خانم با سینی چای و شیرینی به هال برگشت. خانم‌جون در حالی که شیرینی پادرازی از داخل ظرف برمی‌داشت، چشم‌غره‌ی کوتاهی برایش رفت و گفت:

– مثلاً داری عروس میشی دختر! این چه سر و شکلیه؟ داماد که نگرفته پس می‌افته!

در دل گفت: «کاش بشه. چی میشه پشیمون بشه؟!»

به خودش تشر زد:
«چته ماهی؟ هیچی نشده دلت باز که لغزید.»

طلعت‌خانم سینی چای را روی میز گذاشت و یک نگاه به دخترش انداخت و بعد به مادرش داد و کنارش نشست.

– دلتون خوشه مادر، من که دلم هنوز رضا نیست. آخه حسام اصلاً… .

نگذاشت ادامه دهد و پشت چشمی نازک کرد:
– خبه‌خبه! داماد به این برازنده‌ای. چرا روی جوون مردم عیب می‌چسبونین؟

هر دو با دهانی باز و چشمان درشت شده به خانم‌جون چشم دوختند که چایش را مز‌ه‌مزه کرد و گفت:

– پسر خوبیه، اصل و نصب داره. یه‌کم اخلاقش تنده که اون هم می‌دونم ماه‌بانو بلده سر به راهش بیاره. تو و طاهر هر دو توی هپروتین، این دختر بهتر از شما خوب و بد رو می‌فهمه. من تو رو به بازاری جماعت دادم، ماه‌بانو هم مثل خودت.

دیگر نماند تا جواب مادرش را بشنود، از راهرو گذشت و خودش را به اتاق رساند. یک نگاه به خودش در آینه انداخت. صورت بی‌روح و چشمان کدر و ماتش اصلاً به نوعروس‌های خوشحال می‌خورد؟ دوست داشت یک جایی خودش را گم و نیست کند که دست کسی به او نرسد.

سرش را بین دستانش فشرد و روی زمین نشست. دلش از همه‌ی دنیا پر بود، از خانواده‌ای که احساسات دخترشان برایشان ارزشی نداشت و با خودخواهی او را به این راه کشاندند، از مردی که ادعای عاشقی می‌کرد و پشتش را خالی کرد.

نفس‌هایش کش‌دار و سنگین شدند. اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد و بینی‌اش را بالا کشید.
«یه روزی پشیمون می‌شید، همتون.»

***

قرار بود امروز برای خرید اقلام عروسی به بازار بروند و او هنوز مثل مجسمه‌ها در ایوان ایستاده بود. مادرش که وقتی حسام آمد فقط برای سلام و علیک و آوردن چای بیرون آمد و بعد داخل رفت؛ انگار هنوز حسام را به عنوان داماد این خانه نپذیرفته بود.

با سقلمه‌ا‌ی به خودش آمد، خانم‌جون بود. اخم تصنعی بین ابرو‌های مرتب گندمی‌اش نشست و برایش خط و نشان کشید.
– دختر می‌خوای آبرومون رو ببری؟! چرا ماتت برده؟ آقا حسام منتظر توعه‌ ها.

پلکی زد و نگاهش را به حسامی داد که در این سرما، روی تخت وسط حیاط نشسته بود و چای می‌نوشید. کاش کسی درد او را می‌فهمید، او از همراه بودن با این مرد می‌ترسید.

خانم‌جون که رفت، حسام فنجان خالی‌اش را روی سینی گذاشت و بعد از برداشتن سوئیچ ماشینش ایستاد.

– بابت چای از مادرت تشکر کن. بریم که دیر شد.

اشاره‌ای به ساعتش کرد و جلوتر از او از خانه بیرون زد. مثل مرده‌ای متحرک کفش‌هایش را پوشید و پشت سرش روانه‌ی بیرون شد.

نزدیک ماشین بودند که حسام از گوشه چشم نگاهش کرد. چینی وسط پیشانی‌اش نشست. دخترک رنگ به صورت نداشت و سرتاپا سیاه پوشیده بود؛ کم از عزادارها نداشت.

– درست بگیر این لامصب رو. چته تو؟

کم مانده بود اشکش فرو بریزد، فقط با دهانی باز نگاهش کرد. بی‌توجه جلو نشست. پلک بار و بسته کرد و نفس عمیقی کشید.

«به خودت مسلط باش ماه‌بانو، خودت رو نباز.»

روی صندلی شاگرد جا گرفت. صدای جادویی ابی بود که سکوت بینشان را می‌شکست.

– به تو از تو می‌نويسم
به تو ای هميشه در ياد
ای هميشه از تو زنده
لحظه های رفته بر باد
وقتی که بن بست غربت
سايه‌سار قفسم بود
زير رگبار مصيبت
بی‌کسی تنها کَسم بود… ‌‌.

حالش با آهنگ خراب‌تر شد. رویش را به سمت شیشه برد و بغضش را قورت داد.

– وقتی از آزار پاييز
برگ و باغم گريه می‌کرد
قاصد چشم تو آمد
مژده‌ی روييدن آورد
به تو نامه می‌نويسم
ای عزيز رفته از دست
ای که خوشبختی پس از تو
گم شد و به قصه پيوست.

انگشتانش را روی شیشه‌ی بخار گرفته حرکت داد و رویش خط‌های فرضی کشید. کنارش مرد آشنایی نشسته بود که به عنوان همسر هیچ شناختی از او نداشت.

صدای تک‌تک فندکش و دودی که از بینی‌هایش خارج شد، او را به سرفه انداخت. امیرعلی از دود متنفر بود. به خودش نهیب زد:

«قرار نیست که شبیه هم باشن. مقایسه بسه.»

حسام نیم‌نگاهی به دخترک انداخت و دکمه‌ی برف پاک‌کن را زد.

– یه لحظه برگرد ببینم.

درست حرفش را متوجه نشد، سوالی به طرفش برگشت. پوفی کشید و ضبط را خاموش کرد. دومرتبه نگاهش را به صورت رنگ پریده‌ و بدون آرایشش داد.

– فکر نکن چیزی نمی‌گم حواسم بهت نیست، پریشب هم کم مونده بود توی بله‌برون همه چی رو خراب کنی.

می‌خواست از همین اول دخترک را با شرایط جدیدش آشنا کند، نباید به او رو می‌داد. ماه‌بانو منتظر یک تلنگر بود که از هم بپاشد، گریه‌اش را با دست خفه کرد.

همین حرکتش مرد مقابلش را عصبی کرد، فرمان را میان انگشتانش فشرد و شاکی نگاهش را از جاده به نیم‌رخ خیس دخترک داد.

– گریه نمی‌کنی. نکنه یادت رفته چه قراری گذاشتیم! علی رو فراموش می‌کنی.

هق‌هقش را نمی‌توانست کنترل کند. معده‌اش غل‌غل‌ می‌کرد؛ دیشب که غذای درست و حسابی نخورد و صبحش هم صبحانه نخورده از خانه بیرون زد.

چرا این مرد مراعات حالش را نمی‌کرد؟ وقتی به مقصد رسیدند خواست پیاده شود که قفل مرکزی را زد. اخم کرده سر به طرفش برگرداند.

– چرا در رو قفل کردی؟ حالم خوب نیست.

بی‌تفاوت کمربندش را باز کرد، خم شد تا از داشبورد چیزی بردارد که آرنجش روی پایش نشست و باعث شد لرز خفیفی بگیرد، به صندلی چسبید.

– میشه دستت رو برداری؟

چقدر ترسیده بود. حسام کیف پولش را که برداشت، نگاهش را به چهره‌ی عرق‌زده و چشمان درشت شده دخترک داد. آرنجش را با پوزخند برداشت؛ اما فاصله‌اش را کم نکرد، سرش را نزدیک صورتش برد که عقب کشید.

تقلایش اخم بین ابروهایش انداخت، دستش را بالای سرش به صندلی تکیه داد و یک‌جوری او را در حصار خود گرفت.

– بذار روشنت کنم ماه‌بانو، اون شب بله‌برون محرمم شدی… ‌‌‌.

بغض‌آلود نگاهش کرد که اخمش شدیدتر شد و دندان به‌هم ساباند.

– ناموسم شدی. بخوای کج بری، فکرت سمت اون مرد بچرخه، اون روم رو می‌بینی که اصلاً به نفعت نیست.

این را گفت و در مقابل نگاه وق زده‌اش از او فاصله گرفت و لحظه‌ای بعد صدای بسته شدن درب، خبر از پیاده شدنش می‌داد.

وارد یک پاساژ بزرگ شدند که همه چیز در آن یافت میشد. کنار حسام شروع به قدم زدن کرد و اجناس فروشگاه‌ها را از نظر گذرانید.

چه مسخره! قرار بود عروس بشود؟ همه‌ی دخترها موقع خرید کردن کلی ذوق داشتند؛ اما او چه؟ حسام مرد دست و دل‌بازی بود و از چیزی که خوشش می‌آمد به او نشان می‌داد و نظرش را می‌پرسید. تا نزدیکی‌های ظهر مشغول خرید کردن بودند. هنوز کلی از کارها مانده بود که باید انجامش می‌دادند. از دیدن لباس عروس‌ها اشک به چشمش نشست، اشک شوق نه، یک اشک تلخ و غمناک.‌
***

– ماه‌خانم، هر کدوم رو که دوست داشتی انتخاب کن.

با تعجب نگاهی به لباس‌های پفی و دنباله‌دار داخل مزون انداخت.
– چی میگی امیر؟! منظورت چیه؟

لبخند گرمی زد و با عشق نگاهش کرد.
– می‌خوام عروسم بشی. نکنه می‌خوای من رو آرزو به دل بذاری؟!

در مقابل بی‌پروایی‌اش لب گزید و خدا نکنه‌ای گفت که قهقهه خنده‌اش به هوا رفت.

این دختر تمام خوشبختی‌اش بود، آخ که تمام آرزویش دیدنش در آن لباس سفید بود که فقط مثل یک اثر هنری ساعت‌ها خیره نگاهش کند.
***

یک قطره اشک از چشمش چکید که از نگاه تیزبین حسام دور نماند. گذشته او را رها نمی‌کرد، حال باید با دیدن هر چیزی یاد امیر و خاطراتش می‌افتاد.

«بیا ببین امیر، ببین آرزوت داره برآورده میشه. دارم عروس میشم؛ اما سهم تو نمی‌شم، نخواستم که بشم.»

دستی پشتش قرار گرفت و او را به جلو هل داد. با ترس سر برگرداند و به چشم‌های تاریکی که حالا برق خشم درونش موج میزد خیره شد.

از برخورد انگشتانش روی کمرش حس بدی گرفت. نگاه دلخورش رو به او نشان داد تا بفهمد که نباید زیاد از حد نزدیکش بشود. به مزاج مرد مقابلش خوش نیامد، خم شد و زیر گوشش غرید:

– تو قراره زن من شی، پس این رفتارهات رو کنار بذار.

ضربان قلبش کند شد. از شنیدن این حقیقت که این روزها می‌دید و می‌شنید فراری بود. او چه کار داشت می‌کرد؟ کاش می‌توانست این ازدواج مسخره را به‌هم بزند؛ اما چطور؟ اصلاً حسام قبول می‌کرد؟ کاش بتواند حرف‌های دلش را بزند.

بعد از ناهار دنبال فرصتی بود تا با او صحبت کند، برای همین خستگی را بهانه کرد و خیلی زود از پاساژ بیرون زدند. بین راه در ماشین بودند که سکوت را شکست:

– من باید چیزی رو بهت بگم.

کف دستانش چفتِ عرق بود. اکنون که در شرایطش قرار گرفته بود چقدر بیان کردنش سخت بود. نفسی گرفت، با عجله و دستپاچه چادرش را بین انگشتانش چلاند و جمله‌ای سرهم کرد.

– من… من نمی‌تونم باهات ازدواج کنم.

حرفش تمام نشده بود که به طرز وحشتناکی روی ترمز زد؛ اگر هر دو کمربند نبسته بودند به طور قطع صورتشان محکم به شیشه برخورد می‌کرد.

سر بالا گرفت و به چشمانش که حالا مثل دو گوی خونی دیده میشد خیره شد.

– آقا‌ حسام‌… به خدا من… .

«وایی ماهی زبونت چرا گیر کرده؟ درست حرف بزن. خب چی کار کنم؟ مثل گرگ درنده بهم زل زده، مگه می‌تونم نگاهش کنم؟ چه برسه حرف زدن!»

با خشم دند‌ان‌قروچه‌ای کرد و چنگی به موهای خوش‌حالتش زد. دخترک چه به زبان می‌آورد؟! حتماً دیوانه شده بود.

نگاه از صورت مضطربش گرفت و فرمان را در بین دستانش فشرد.

– چی فکر کردی با خودت؟ برای این حرف‌ها دیره ماه‌بانوخانم. تو فرصت داشتی، الان تموم فک و فامیل خبر دارن. از من چی می‌خوای؟ که عروسی رو به هم بزنم؟! آبرو سر چوبه‌ی دار بذارم همه تماشا کنند؟ بهت اولتیماتوم داده بودم.

آخرش را با تحکم گفت که شانه‌هایش بالا پرید. وای بر او! دیگر نه راه پس داشت و نه راه پیش. دل نافرمانش بی‌هوا آرزو کرد که کاش امیر بیاید، کاش. با بغض و گریه به چهره‌ی سخت و غیرقابل نفوذش نگاه کرد.

– یعنی… یعنی برات مهم نیست… زنت قبلاً… .

نگذاشت جمله‌اش به فعل برسد، نگاه تندی حواله‌اش کرد و انگشت جلوی بینی‌اش گذاشت.

– هیش! دیگه نشنوم. همین‌جا این حرف‌ها رو چال می‌کنی. بار دیگه بخوای حرفی از اون مرتیکه بیاری کلاهمون بدجور میره توی هم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
8 روز قبل

یعنی ماه بانو قبلا یا امیر رابطه داشته؟ باور نمی‌کنم چنین دختری از اون خانواده این طور باشه.
شاید منظورش این بوده که زنت عاشق یکی دیگه بوده.
حس و حال مهربانو خیلی دردناکه، مجبور باشی انتخاب کنی بعد تازه باید بابقیه هم بجنگی و خود شخصیت حسام هم که جای خودش رو داره تازه شروع دردسرهای این زوجه

Setareh
Setareh
پاسخ به  مائده بالانی
8 روز قبل

آره می خواست بگه زنت عاشق یکی دیگه باشه

Setareh
Setareh
8 روز قبل

ممنون لیلا خانم
با اینکه این رمانو تا آخر خوندم ولی بازم قشنگه ا

خواننده رمان
خواننده رمان
8 روز قبل

الان حسام یه چک تو گوشش میزد بازم کم بود براش دخترک دم دمی مزاج
خسته نباشی لیلا بانو عالی بود🌹

Sahel Mehrad
پاسخ به  خواننده رمان
7 روز قبل

داشتم دنبال یه کلمه ی درست و حسابی برای توصیف کارای مسخره ی ماه بانو می گشتم که چشمم خورد به دمدمی مزاج شما👌🏿👌🏿👌🏿

راحیل
راحیل
8 روز قبل

لیلا صفات رو گردوم، لیلا فدای تو گردوم، از کوچه ما میگذری، رنگ چشات تو گردم
ای چه در واکردنه
ای چه طالع منه
از صب نخفتوم تا سحر لیلا
آواره گشتوم در دل صحرا
ایشالله بیای ببینمت لیلا
سلام خدمت کاپیتان دلها
عزیز دلم لیلی من خیلی زیبا بود اما لعنت به اجبار وقتی آدمی تنگ می مونه به اشتباه و زور یه کاری می کنه که فقط و فقط پشیمانی به بار میاره دمت گرم، خود خود عشقی، واقعا تو واقعیت هم کپی همینه ولی ایکاش و صد حیف
ممنونم که هستی مهربونم
ببخشیدا جسارت کردم چند بیتی رو تقدیم نگاه مهربونت کردم

راحیل
راحیل
پاسخ به  لیلا ✍️
7 روز قبل

خوبی خودته ماه من فدات شم الهی همیشه بهترینها نصیبت بشه عزیز دلم

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x