نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان یادگارهای کبود

رمان یادگارهای کبود پارت ۶

4.4
(14)

***
پوست دور ناخنش را به دندان گرفت. در دلش داشتند رخت می‌شستند.

پشت میز تحریرش نشست تا با چرخ زدن در اینترنت، کمی حواس خود را پرت کند؛ اما دلش نافرمانی کرد و به صداهای بیرون گوش سپرد.

خدا کند همه چیز ختم به‌خیر شود‌. یا حاج‌بابا از موضعش کوتاه بیاید و یا امیر شرط را قبول کند.

پیش خودش گفت:
«یعنی من اون‌قدر اهمیت ندارم که بتونه کارش رو بیاره همین‌جا؟! خدایا داره خنده‌ام می‌گیره. سر مسئله‌ی به این کوچیکی باید غصه بخورم!»

بالاخره زمان مقرر فرا رسید. خانواده‌ها صحبت‌هایشان را کرده بودند و حالا او و امیر قرار بود حرف‌های آخرشان را با هم بزنند. دقایقی بود که مثل مجسمه‌ای صامت روی تخت وسط حیاط نشسته بودند.

صدای جیرجیرک‌ها و فواره‌ی کوچک حوض قدیمی‌شان، سکوت مابینشان را می‌شکست؛ شاید از باز کردن این لحظات نفس‌گیر می‌ترسیدند، از روبه‌رو شدن با حقیقت‌های زندگی‌شان. انگار فصل جدیدی داشت برای هر‌‌دویشان ورق می‌خورد و قادر نبودند جلوی این واقعه را بگیرند.

– نمی‌خوای چیزی بگی بانو؟

آرام صحبت می‌کرد، شده بود همان امیرعلی مهربان و باحوصله‌ی گذشته. دستی به چین پیراهن صورتی‌اش کشید و آه پر دردی از ته گلویش برخاست. امیر، گرفته به چهره‌ی رنگ‌باخته‌ی دخترک خیره شد.

باید حرف‌هایش را می‌زد. نگاه از چشمان افسون‌گرش گرفت و چنگی به موهای کوتاه شده‌اش انداخت.
– می‌دونم چه حالی داری، درکت می‌کنم. هیچ‌کدوممون انتظار این اتفاقات رو نداشتیم، ماموریتم اون‌جا… .

با دیدن اخم‌های درهم دخترک، مکثی کرد و دستی به ته‌ریش اصلاح‌ شده‌اش کشید.

– بانو، تو همه‌ی چیزهایی که من آرزوشون رو داشتم داری. از خدامه با تو بودن؛ اما یک طرف مسئولیتیه که خدا خواسته روی دوش من بیفته. من نمی‌تونم اون مردم رو ول کنم و بیام… .

لحظه‌ای تامل کرد و پلک بست. سعی داشت مثل همیشه محکم و رسا صحبت کند:
– ازت انتظار ندارم به خاطر من صبر کنی، اگه خوشبختی تو بدون من باشه، راضی‌ام.

وا رفته اسمش را صدا زد. لعنت به او که چشمانش پر از آب میشد. الان باید یک سیلی، نه دو تا، یا حتی بیشتر در گوش این مرد می‌خواباند.

مثل سکته‌ای‌ها گردن کج کرد. چطور می‌توانست باور کند؟ مرد روبه‌رویش غیر‌مستقیم اشاره می‌کرد که راهشان تمام شده‌ است، که عشق این وسط بی‌اهمیت است.

«نه دروغه ماهی، این مرد امیره، یادت رفته اون حرف‌ها رو؟»

زبان در دهانش قفل شده بود و فقط خیره نگاهش می‌کرد. امیر با کلافگی نفسش را در هوا فوت کرد. طاقت نگاه به این چشم‌ها را نداشت.

– این‌جوری نگام نکن، خودت خوب می‌دونی چقدر دوست دارم.

– دروغ نگو!

باید حرفی می‌زد، باید جوابش را می‌داد تا به او بفهماند نمی‌تواند مثل گذشته او را خام حرف‌های قشنگش کند. تک‌خنده‌ی هیستریکی زد و از جا بلند شد. در آن تیله‌های سیاه نگران و متعجبش خیره شد.

– دروغ میگی. عشق حرمت داره
علی آقا… .

انگشت به سی*ن*ه‌اش کوبید. صدایش از شدت بغض می‌لرزید:
– عشق رو با این حرف‌ها کثیف نکن. اگه یه ذره، فقط یه ذره دوستم داشتی کار و همه چیزت رو ول می‌کردی و می‌موندی همین‌جا؛ ولی تو فقط خواستی با من بازی کنی. نمی‌فهمت، توی فکرت چی می‌گذره هان؟

ابروهای پهن و مرتبش به‌هم گره خورد‌. این ماه‌بانوی افسار گسیخته برایش بیگانه بود. دخترک روی غیرت و مردانگی‌اش دست می‌گذاشت. چطور به عشقش شک کرد؟

ایستاد. دنبال رد و نشانی از آرامش و مهربانی در صورت محبوبکش بود؛ اما چشمان تر و ابروهای به‌هم پیوند خورده‌اش قلبش را نیش زد. خواست دست به سمت صورت خیسش دراز کند، جلوی آن قطره‌های لعنتی سد شود؛ اما وسط راه پشیمان شد.

چشم بست و پنجه بین موهای مشکی‌اش فرو برد.
– هیچ‌وقت… هیچ‌وقت به عشقم شک نکن… ‌.

انگشت به سمت دخترک نشانه رفت و لب بالایش را به دندان گرفت.
– اصلاً حالا که این‌طور شد بهت ثابت می‌کنم که چقدر زندگی‌مون برام مهمه. کاری می‌کنم پدرت راضی شه، فقط بشین و صبر کن.

در حالی که این کلمات را بر زبان می‌آورد عقب‌عقب رفت و از حیاط گذشت. در سکوت به رفتنش نگاه کرد. دلش پر آشوب بود. نمی‌دانست افسار سرنوشت آن‌ها را به کجا می‌برد.

امیر باز هم او را به صبر دعوت کرد؛ می‌خواست این‌طور زمان بخرد و حاج‌طاهر را راضی کند. در این‌صورت هم ماه‌بانو را به دست می‌آورد و هم مسئولیتی که به او محول شده بود را به درستی انجام می‌داد. اما دخترک حس می‌کرد در لبه‌ی پرتگاه قرار دارد و چیزی تا سقوطش باقی نمانده است.
***

آن روز ماه‌بانو صبح زود بیدار شد و صورتش را با آب خنک حوض شست. مثل کودکی‌هایش پاچه‌های شلوار کبریتی‌اش را بالا داد و درون باغچه رفت تا به گل‌ها سر و سامان بدهد. دلش برای روزهای قشنگ گذشته تنگ بود. عاشق گل‌هایش بود. زیر لب برایشان حرف می‌زد و نازشان می‌کرد.

حاج‌طاهر در ایوان، روی صندلی چوبی مخصوصش نشسته بود و خیره به حرکات دخترکش می‌نگریست. کی نمی‌دانست که جانش را هم برای این دختر دوست‌داشتنی‌اش می‌دهد. خوشبختی‌اش تمام آرزویش بود. نمی‌خواست یک خار به پایش برود، چه رسد که او را به آن منطقه‌ی دور‌ افتاده و جنگی بفرستد!

می‌دید که این روزها مثل شمع جلویش آب میشد؛ طاقت این حال و روزش را نداشت.

قدم‌زنان از پله‌های کوتاه و سنگی ایوان پایین آمد. حیاط آب و جارو شده، از تمیزی برق می‌زد و اثری از برگ‌های خشک و نارنجی درختان نبود. کت سیاهش را روی شانه‌هایش انداخت و دستانش را پشت کمرش به‌هم حلقه کرد‌.

– دختر کوچولوی طاهر کی این‌قدر بزرگ شد که تونسته عاشقی کنه؟!

با صدای پدرش بیلچه از دستش افتاد. لبش را گزید و نگاهی به سر و وضعش انداخت. تمام لباس‌هایش خاکی شده بود. وای که اگر مادرش او را می‌دید حسابی دعوایش می‌کرد‌. هیچ انتظار دیدن پدرش را نداشت، آن هم با جمله یکهویی‌اش.

یعنی تا این حد رفتارهایش ضایع بود که فهمیده عاشق شده است؟!

وای که خجالت می‌کشید چشم در نگاه حاج‌بابایش بدوزد و حرف‌های دلش را بازگو کند. رشته‌ی افکارش با سوالش پاره شد.
– دوستش داری؟

به یک آن ضربان قلبش کند شد. پدرش داشت چه از او می‌پرسید؟ می‌خواست چه بشنود؟ دست و پایش را گم کرد. خم شد و خودش را مشغول رسیدن به گل‌ها نشان داد.

حاج‌طاهر نفسش را در هوا فوت کرد و روی جدول رنگی باغچه نشست. خوب از دل دخترکش خبر داشت. این دستپاچه بودنش، سکوت کردنش، همه و همه نوید از دل عاشقش داشت.

– عشق یه شمشیر دو لبه‌ست، هم می‌تونه بهت آسیب بزنه، هم ازت محافظت می‌کنه و باعث میشه خودت رو بالا بکشی؛ تصمیم با خود آدمه که چه جوری بخواد از اون شمشیر استفاده کنه… .

این‌جای حرفش مکث کرد. دست از کار کشید و متفکر به پدرش خیره شد، پدری که محبتش را پشت ظاهر زمخت و جدی‌اش پنهان می‌کرد و با رفتارش عشق پدرانه‌اش را نشان می‌داد؛ اما تا به اکنون رخ نداده بود که در مورد همچین مسائلی با هم صحبت کنند.

نصیحت‌های پدرش تا اعماق جانش نفوذ کرد.
– دخترم، ازدواج یه امر دو روزه نیست که از سر عشق و علاقه بخوای براش تصمیم بگیری، روزی می‌رسه که عقل جاش رو به احساس اولیه میده. وقتی که وارد روزمرگی زندگی میشی، اون موقع هم باید ببینی آیا درست انتخاب کردی یا نه؟

کلمات حسابی فکرش را مشغول کرده بود. پرشرم و خجالت سر پایین گرفت و آرام زمزمه کرد:

– به نظرتون باید چی کار کنم بابا؟ حسابی سردرگمم.

لبخندهای کوچک پدرش، حس گرمی و آرامش به دل آشوبش می‌ریخت.
– پسر حاج مالکی پاک و سر‌به‌راهه؛ اما زندگی با اون مشکلات خودش رو
داره… .

به تندی وسط حرف پدرش پرید:
– زندگی که بی‌مشکل نیست پدر، خود شما اگه توی کارتون سختی به وجود بیاد، مامان کنارتون نمی‌مونه؟ به نظرم زن و شوهر باید با هم مشکلاتشون رو حل کنند.

نگاه معنی‌دار پدرش را که دید لب گزید و گونه‌هایش به سرخی زد. حاج‌طاهر سری به تایید تکان داد و دستی به سبیل پهنش کشید.

– درست میگی، زن و شوهر باید کنار هم باشن؛ اما به نظر من اگه یکی یه قدم واست برداشت تو هم باید دو قدم براش برداری، عشق یک‌طرفه نمی‌شه دختر.

– یک طرفه نیست… .

«آخ ماهی، لال شی الهی! از کی تا حالا این‌قدر پررو و بی‌حیا شدی؟»

دوست داشت خودش را در همین باغچه چال کند. حاج‌طاهر بی‌هوا خندید و نگاه از صورت سرخ شده دخترک گرفت. برای عاشقی کردن هنوز خام و بچه بود.

– من اگه بدونم چیزی بخواد به زندگیم صدمه بزنه ازش دوری می‌کنم. امیرعلی بین کار و زندگیش یکی رو انتخاب کرده و تو خودت خوب می‌دونی منظورم چیه. باید بدونی اگه باهاش ازدواج کنی نصفش برای خودت نیست و وقف مردمه.

آهی کشید و هیچ نگفت. گوش به ادامه‌ی حرف‌هایش سپرد.

– من نمی‌تونم سر تو ریسک کنم دختر. وضعیت شغلی امیر پرخطره. نمی‌گم از کارش استعفا بده نه؛ ولی باید انتقالی بگیره بیاد این‌جا. من تو رو می‌شناسم، نمی‌تونی یه لحظه هم دووم بیاری. توی یه شهر غریب به دور از امکانات، هر آن ممکنه شوهرت یه ماموریت دیگه براش پیش بیاد. تو باید به فکر همه چیز باشی، باید بدونی اون زیاد وقتی برای خانواده نداره؛ موقع شادی، تولد و غم، از همه مهم‌تر بچه‌داری کردن تنهایی، می‌تونی از پسش بربیای؟

غمگین به پدرش زل زد. جوابی نداشت.

آن موقع‌ها فکر می‌کرد امیر در تهران می‌ماند و دغدغه‌اش این بود که شب‌ها وقتی به شیفت برود و با اشرار درگیر شود، نکند اتفاق بدی برایش بیفتد. اما حال اوضاع یک جور دیگر بود، امیر با ماندن در هیرمند، درجه‌اش ارتقا می‌یافت و موقعیت بهتری با بیست و هشت سال سن پیدا می‌کرد. هدف‌های خودش را داشت و نمی‌خواست چنین فرصتی را از دست بدهد.

تا یک هفته، شب و روز نشست و با خود فکر کرد. در این روزهایی که امیر مرخصی گرفته بود، سعی در این داشت که پدرش را راضی کند؛ اما حرف حاج‌ بابایش همانی بود که بود، حتی به امیر پیشنهاد داد که یکی از حجره‌هایش را به او می‌دهد و اگر بخواهد در کنار شغلش می‌تواند حجره‌ را هم بگرداند.

امیرعلی به شدت مخالفت کرد و از خواسته‌اش کوتاه نمی‌آمد. این وسط بین دل و عقلش گیر کرده بود. نمی‌دانست باید صدای کدامشان را گوش کند. عقلش می‌گفت تو آن‌قدر کم تجربه و خامی که نمی‌توانی مسئولیت چنین زندگی را قبول کنی؛ ولی دلش به او جرئت می‌داد و تمام منطقش را نقض می‌کرد.

در این مابین خواستگار سمجش هم پاشنه‌ی در خانه‌شان را از جا کنده بود. خانواده‌اش عقیده داشتند روی این گزینه فکر کند. می‌گفتند شرایطش از همه بهتر است. دیگر حتم نداشت که پدرش روی پسر حاج‌مستوفی حساب ویژه‌ای باز کرده. یک مجید می‌گفت صد‌تا مجید از دهانش بیرون می‌آمد؛ اما او که نمی‌خواست کالا برای خودش بخرد که ببیند کدام یکی جنسش بهتر است. آسمان هم به زمین می‌آمد نمی‌توانست به فرد دیگری فکر کند.

پشت تلفن گریه می‌کرد و مرد بی‌معرفتش با خونسردی تمام سعی در آرام کردنش داشت. میان هق‌هق سکسکه‌ گریبان‌گیرش شد.

– امیر… من..‌ من نمی… نمی‌تونم… توی دوراهی بدی… گیر کردم. تو… تو الان برگشتی اون‌جا، همه من رو توی… منگنه قرار دادن.

سکوت پشت‌خط مثل آرامش قبل از طوفان بود. آب بینی‌اش را بالا کشید. سه‌کنج دیوار در خودش جمع شد و با یادآوری حرف پدرش دوباره غصه‌ی دلش سر باز کرد.

– میگن… میگن اگه تا سه روز دیگه شرط رو قبول نکنی، باید به این خواستگار جواب مثبت بدم! تو رو خدا یه کاری کن.

داشت از عشقش تمنا می‌کرد این بار کوتاه بیاید. نباید قصه‌ی دلدادگی‌شان به این راحتی تمام میشد، نباید می‌گذاشتند شمع قلبشان خاموش بشود. در آن‌سوی خط، امیرعلی نگاه از چهره‌ی خواب‌آلود هم‌اتاقی‌اش گرفت و وارد بالکن شد. دیگر به این آسمان غبار گرفته و گرد و خاک عادت داشت. فین‌فین‌های دخترک اعصابش را تحریک می‌کرد. دست بر کف سر چرب شده‌اش کشید و آرنجش را به نرده تکیه داد.

– بسه بانو، بسه. بیشتر از این داغونم نکن. تو که خودت از شرایطم خبر داری. نمی‌شه الان انتقالی گرفت. یه‌کم صبر داشته باش، باور کن همه چیز حل میشه.

تمام امیدش به یک‌باره پر کشید و از دلش رخت بر بست. اشک‌هایش خشک شدند. مغزش گنجایش این جمله را نداشت، فقط توانست با بهت اسمش را صدا بزند:

– امیر؟!

صدایش بغض داشت.

– جان امیر؟ هیچ‌کدوممون فکر نمی‌کردیم حاج بابات بخواد همچین سنگی جلوی پام بندازه. اگه به من بود که فراریت می‌دادم و با خودم می‌آوردمت؛ ولی نمی‌شه، می‌دونم این‌جوری سرانجام خوشی نداره.

شقیقه‌اش نبض زد. این مرد داشت چه بر زبان می‌آورد؟ معنی‌اش این بود که تمام؟ یعنی همه‌ی این چند ماه، سال‌هایی که ادعا می‌کرد عاشقش است؟ از او چه انتظاری داشت؟ که پشت پا بزند به خانواده‌اش و او را انتخاب کند؟! نه، قرار نبود این‌طور بشود، قرار نبود ماه‌بانو نورش خاموش شود.

صدایش از بس گریه کرده بود انگار از ته چاه بیرون می‌آمد:
– بد کردی… با من… .

چنگی به سی*ن*ه‌‌ی بی‌قرارش زد و نفسی گرفت.

– اگه… اگه عاشقم بودی… شرط بابام رو قبول می‌کردی.

این دخترک زبان‌نفهم چرا با او سر لج داشت؟ فشارها از همه جانب به او حمله کردند و باعث شد از کوره در برود.

– ای لعنت به این عشق! من بی‌وجود رو درک کن، نمی‌تونم بیام تهران، نمی‌تونم.

از جواب صریحش یکه خورد. صدای بوق مکرر موبایل، خبر از قطع شدن تماس می‌داد. مات به دیوار سبز روبه‌رویش زل زد. به راستی همین‌جا تمام شد؟ گفت نمی‌تواند هیرمند را رها کند؛ اما او را چرا! نمی‌توانست باور کند. حال باید با این دل بی‌صاحابش چه می‌کرد؟ او که این حرف‌ها حالی‌اش نبود. تمام خاطرات یک به یک از جلوی چشمانش گذشت.

«نه دروغه، امیر نامرد نیست، عشقمون براش مهمه. قول و قرارهاش رو که فراموش نمی‌کنه. اصلاً می‌تونه ببینه با مرد دیگه‌ای بخوام ازدواج کنم؟! نه… نه.»

اشکش جوشید. قاب عکسش را از روی تخت برداشت و محکم به سمت آینه پرتاب کرد، ترک بزرگی وسطش افتاد. از درونش به چشمان سرخ از اشک و موهای پریشانش خیره شد. طلعت خانم خواست وارد اتاقش شود که حاج‌طاهر نگذاشت و مانعش شد.

باید می‌گذاشتند با خود خلوت کند. این عشق اشتباه بود، باید دخترکشان سر عقل می‌آمد. زمان می‌برد، آسیب می‌دید؛ اما جلوی فاجعه را می‌گرفت.
***
سه روز هم گذشت، سه روزی که ماه‌بانو خودش را به هوای آمدن امیر گول می‌زد. یکی از روزها فاطمه با چهره‌ای رنگ پریده و پر تشویش به خانه‌شان آمد.

چیزی نگفت و فقط نامه‌ای را کف دستش گذاشت. با نگاهی بی‌فروغ پاکت نامه را باز کرد. از دیدن خطش، قلبش در گلویش آمد. سطر به سطرش را می‌خواند و غده‌ی بغضش همانند بادکنک بزرگ و بزرگ‌تر میشد.

این ته نامردی بود. چطور می‌توانست از او بگذرد؟ برایش چه نقشی داشت؟ یک بازی که سریع شانه خالی کند؟! ذهن آشفته‌اش قدرت فکر کردن نداشت.

جنون‌زده نامه را جلوی چشمان فاطمه پرپر کرد‌. کسی در خانه نبود. شوکه به تیکه‌های پاره شده‌ی نامه‌ی زیر پایش نگاه می‌کرد. فاطمه نزدیکش شد و بازویش را گرفت.
– تو رو خدا آروم باش، همه چیز درست میشه.

دندان‌هایش تریک‌تریک به‌هم می‌خوردند.
– خفه شو… هیچی نگو… از اینجا برو بیرون… بیرون.

چشمان ترسیده‌اش را به او دوخت.
– ماه… .

هنوز اسمش را کامل صدا نزده بود که از بازویش گرفت و او را از خانه به بیرون هل داد. سکندری خورد؛ اما تعادلش را حفظ کرد. بغض کرده با کف دست، روی دری که به رویش بسته شده بود ضربه زد.
– ماه‌بانو، تو رو خدا این در رو باز کن، بذار با هم حرف بزنیم.

بیشتر از همه می‌ترسید در خلوتی بلایی سر خودش بیاورد.
– برو بیرون، نمی‌خوام چشمم بهت بیفته. تموم شد، دیگه همه چی تموم شد.

فاطمه هم‌چنان به در می‌کوفت و التماس می‌کرد؛ اما او در این دنیا سِیر نمی‌کرد.

کابوسش به واقعیت تبدیل شده بود. روزهای قشنگش را ابر سیاه پوشانید. حال باید چگونه برای این دل شکسته عزاداری می‌کرد؟ اصلاً مگر می‌توانست؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
5 روز قبل

میدونی خیلی دلم به حال امیرعلی می‌سوزه ولی خب به خانواده ماه بانو هم حق می‌دم که نگران آینده دخترشون باشند.
فضا سازی عالی داشت این پارت، من از همین جا صدای فواره حوض رو شنیدم و تجسمش کردم. ولی خب می‌تونستند یک مدت بهم مهلت بدن شاید فرصتی پیش می‌آمد که امیرعلی برمیگشت شهر خودش.

آخرین ویرایش 5 روز قبل توسط مائده بالانی
خواننده رمان
خواننده رمان
5 روز قبل

ممنون از پارت قشنگت❤🌹

Setareh
Setareh
5 روز قبل

واقعا عالی
از هر نظر

Sahel Mehrad
5 روز قبل

امیر اون ویژگی های مردونه ای که ماه بانو می خوادو از خودش بروز نمیده حق بهش میدم بخواد بیخیالش بشه
حسام نبود چرا🥺

آخرین ویرایش 5 روز قبل توسط Sahel Mehrad
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
5 روز قبل

بابای ماه بانو دیگه انگار همین هفته فقط مونده که باید شوهر بده دخترشو😐
ولی اگر امکانش باشه خب صبر کنن قشنگ تره تا اون حساااام🤣

🥰🥰Batool
🥰🥰Batool
4 روز قبل

من چقدرر بد شانسم همیشه دوست داشتم یه قلم از قلمای خوشگلتون بخونم ولی نبودی الان که زاشتی من وقت ندارم بخونم آخه چرااا 🥲🥲میگم لیلا زودی تمومش نکن ها من این ترم یکو بگذرونم میگن ترم دو یه کوچولو راحتره بیام شروع کنم رمانتو عشق کنم باش 😁😁😍

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x