رمان یکی بود؛یکی نبود!پارت بیست و هفت
با حس کشش دستم به تشر سمتش برگشتم و خشن دستمو از بین پنجه هاش بیرون کشیدم،قاب براق چشماش پر از شرمندگی بود اما من این شرمندگی رو نمی خواستم؛اون باید از من دفاع می کرد،اره قبول داشتم یوتاب حق داشت از من متنفر باشه ولی اون حرفا زیادی،واسم سنگین و غیر قابل حضم بود.
_من متاسفم سیران.
خندیدم و کولهٔ سنگینم و رو شونم انداختم
-متاسفی؟نباش،من نیاز به تاسف تو ندارم؛ جواب می خوای؟اوکی جوابم مثبته،مگه من جز این انتخاب راهی هم دارم؟؟مگه من جز انتخاب بین بد و بدتر شانسی دارم هاوش؟من الان می رم وقتی با خودتون کنار اومدین زنگ بزن به من.
پوفی کشید و نگاهی به دور و ور خیابون انداخت:
_اینجا از خونهٔ شما خیلی دوره،خیلی لجبازی،نباش بیا بریم اینا رو برسونیم بعد حرف می زنیم.
چشمامو ریز کردمو با لحن آرومی گفتم:
-بیام سوار شم؟؟دیوونه ای تو؟!خونمون دوره که دوره؛پیاده برم شرف داره تا دوباره بشیم تو اون ماشین.
بی توجه ؛بهش پشت کردم و سمت جلو پا تند کردم،موندن جایز نبود قطعا!
_سیران!
با شنیدن صدای جدی و محکمش موندم ولی سمتش برنگشتم؛با حس حضورش پشت سرم از رو شونه نگاش کردم،از شدت دل شکسته شدم حتی دلم نمی خواست بهش نگاه کنم.
چشماش و بست و نفس عمیقی کشید؛مچ دستمو گرفت و سمت خودش چرخوندم، مستأصل تو چشمام خیره شد و گفت:
_لطفا؛خواهشا اگه یکم برات ارزش دارم برو بشین تو این پارک تا من مهرشاد و یوتاب و برسونم و بیام؛دلم نمی خواد کسی ازم دلخور باشه!
نگاهی به اطراف کردم،باید کوتاه میومدم،اصلا نمی شد خودم برم خونه ؛بدونه حتی نیم نگاهی بهش سمت پارک رفتم و از بلندیش گذشتم،رو صندلی آبی رنگ نشستم و گوشیمو از کیفم بیرون کشیدم.
{هاوش}
_چرا؟
خونسرد پرسید:
-چی،چرا؟
اخم عمیقی کردم و گفتم:
_مگه نگفتم چیزی بهش نگو؟
سرشو تو گوشیش کرد و گفت:
-گفتم که گفتم؛چی شد نصف تنش کنده شد؟
دندون قرچه ای کردم و غریدم:
_یوتاب،داری خیلی رو اعصابم راه می ری؛متوجه هستی که تمام این اتفاقات تقصیر توعه؟
سرش و از تو گوشیش بیرون آورد و تو صورتم تشر زد:
-تقصیر من؟؟چی باعث شده فکر کنی تقصیر منه؟بی دقتی تو به من چه؟؟
پوزخند زدم و تلخ نگاش کردم:
_بی دقتی من،آره؟کی تو گوش من الکی جیغ فرابنفش کشید و باعث شد من حواسم پرت بشه؟
برای چند ثانیه با سکوت نگاه آبیشو بهم دوخت؛دلخور لب زد:
-تو من و مقصر می دونی؟
با صراحت تمام گفتم:
_بی شک!
بغض کرده نگاهش و ازم گرفت و به بیرون خیره شد،کلافه پوفی کشیدم و پامو روی پدال گاز فشردم،به همه باید جواب پس می دادم،این خیلی مسخره به نظر می رسید!
چقدر بد بود که هیچکس قادر به درک من نبود،همه از من انتظار داشتن اوضاع و درست کنم ولی خودم داغون تر از همه بودم،همه چیز داشت سریع اتفاق می افتاد انگار که من هنوز آنچنان آماده نبودم!
با دیدن بیلبورد استودیو ترمز کردم و منتظر موندم تا پیاده بشن،یوتاب بی هیچ حرفی با عصبانیت پیاده شد اما مهرشاد دستشو روی شونم گذاشت و تک لبخند کوچیکی زد،در همون حال لب زد:
_به اعصاب خودت فشار نیار،درست میشه!
لبخندی به روش پاشیدم و دستم و برادرانه روی دستش گذاشتم،مهرشاد همیشه کنارم بود،همیشه و هرجا..
-امیدوارم.
شونم و فشرد و با خداحافظی کوتاهی از ماشین پیاده شد،نفسی گرفتم و با سرعت سمت جایی که سیران و گذاشته بودم روندم،خسته بودم از افکار در هم و شلوغم..کاش اصلا هیچوقت ایران نمی یومدم،من عاشق یوتاب بودم ولی چاره ای جز ول کردنش نداشتم!
با دیدن سیران ترمز کردم و بعد از قفل کردن ماشین و غیره سمتش حرکت کردم؛سیران دختر بانمک و جذابی بود و گاهی اوقات خیلی مغرور لجباز بود،همیشه یه اخم روی صورت ظریفش خودنمایی می کرد انگار می خواست ثابت کنه که خیلی جدی و محکمه.
با صدای قدم هام سرشو بالا آورد و با اخم نگام کرد توی دریای سیاه چشماش عصبانیت موج می زد،دلجویانه نگاش کردم و روی نیمکت کنارش نشستم و این کوله پشتی نارنجی رنگش بود که مرز بین ما شده بود.کلافه رصدم کرد و گفت:
_سلام.
لبخندی به صورت عصبیش زدم و گفتم:
-علیک سلام.
با دیدن لبخندم چشماشو چرخوند و گفت:
_خب؟
با همون لبخند گفتم:
-خب به جمالت.
نفس عمیقی کشید و یه تای ابروش و بالا انداخت
_تو منو دست انداختی؟
متعجب نگاهش کردم
-نه،معلومه که نه،من حرفی ندارم که بزنم تو باید شروع کنی.
تیز سمتم چرخید و با چشمای ریز شده گفت:
_حرفی نداری بزنی؟مطمئنی؟
چند ثانیه نگاش کردم و شونه ای بالا انداختم،دوباره تکرار کردم:
-نه ندارم.
چشمای مشکی شو درشت کرد و اسمون سیاه چشماش شروع به صاعقه زدن کرد در همون حال با لحن مسخره طوری گفت:
_وای ببخش که یادم نبود دوست پسرم با خاک یکسانت کرد و من تو ناکجا آباد ولت کردم و رفتم،متاسفم عزیزمـم.
بلند خندیدم،اون می خواست من عذر خواهی کنم؛چقدر کم عقل بودم حق داشت ولی خب لحنش خیلی طنز بود برام!با صدایی که هنوز رگه های خنده توش بود گفتم:
-حق داری،من متاسفم که یوتاب انقدر بد رفتار کرد و من تو رو تو خیابون ول کردم.
پوکر نگام کرد و گفت:
_من خیلی از این کشمکش خسته شدم هاوش،چند روز دیگه عیدِ و من خیلی ناامید و سردرگمم؛بیا زودتر تموش کنیم!
از اینکه من باعث این احساس بودم واقعا حس شرمندگی داشتم،نگاهم روی صورت پر از ناراحتیش چرخوندم و لب زدم:
-شب میام خواستگاری!
سخن نویسنده:سلام زیبا روها،مرسی که رمان منو دنبال می کنید؛ ولی یه سوال چرا آنقدر آمار نظرات کمه؟نکنه دوسش ندارید؟:))
رمان و قلمت عالیه من اولش خیلی پیگیر بودم اما طبیعتا اگه پارتگذاری دیر بشه خوانندههاتو از دست میدی عزیزم
حمایت از رمانهای بقیه هم فراموش نشه تا متاقبلا حمایتت کنند
موفق باشی و قلمت مانا👌🏻
ممنونم از توصیه های زیبات
رمانت خیلی قشنگه..
اگه از رمان ما حمایت کنی ما همیشه کامنت میزاریم 🙂
رمان من شاه دل هستش..خوشحال میشم حمایت کنی 😊
مرسی،آره می دونم من رمان شما رو خیلی دوست دارم✨💚
لطف داری گل..
خوشحال میشم نظراتت رو زیر پارت هام ببینم 🥺
هر روز پارت بده و مطمئن باش همیشه حمایتت میکنیم 😄
حتما دنبال می کنم؛ممنونم.
عزیزم این پارت از رمانت رو خوندم قلم روان و گیرایی داری؛اگر خدا بخواد شروع میکنم از اول میخونم🥰
مچکرم،نظرلطف شماست.
غلمت خیلی زیباست 👏👏 شاید چون دیر دیر پارت میزاری خواننده های رمانت کم میشن
ممنونم
قلم خیلی خوب و زیبایی داری ولی حیف که دیر پارت میذاری😊❤
ممنونم قشنگم
نه گلم رمانت عالیه منم دنبالش میکنم 💜
ولی زیاد فاصله بین پارت ها ننداز عزیزم مخاطبت رو از دست میدی 💫
امیدوارم حرفامو بد برداشت نکنی خواهرانه بهت گفتم 😊🥰
دوستانی که پیام منو میبینن جواب بدن..
به نظرتون بین خط ها فاصله باشه مثل این خوبه؟
من الان گیر کردم..فاصله میخوام بندازم..اگر خوب نیست فاصله مثل همیشه بنویسم
نباشه بهتره مهی من خودمم خیلی فاصله استفاده نمیکنم😁
پس پارت خودم میفرستم خوبه؟
آرههه😊
پس دوستان من مثل همیشه میفرستم 😄🤦🏻♀️
من وقتی فاصله نمی زارم خط هارو قاطی می کنم😂😐
خوشگلم منظورم از فاصله بازه زمانی بین پارت ها بود🥰
نه عزیزم،ممنونم از توصیههای قشنگت
قربونت گلم 🥰🥰😍😍😍
عزیزم منطورم از فاصله اون بازه زمانی بین پارت هاس