اعترافات

اثر ذهن

5
(10)

اثر ذهن

روزها و ماه و سال های جدید که از راه میرسند.

گویی سردتر و بی روح تر از همیشه جسم و روحم را به ماننده باد سرد پاییزی می لرزاند.!

هیچ مرهم و تسکینی برای غم و اندوه تکراری ام نمیتوانم یافت کنم.

به بن بست تاریک افکارم میرسم و جسم فرتوت خود را به دیوار های سر به فلک کشیده ی سیاه آینده ام میکوبم..

به دنبال روزنه ای برای فرار از تکرار، اصرار، إنکار، و اجبار…

درونم اشک ها، بغض ها، تخریب ها، سیلو و انبار شده اند.!

افکارم: تلخ، سرد، و بی روح نگارش میشوند
اما نمیتوانم چیزی جز ماهیت و واقعیت های تلخ گونه ی گذر عمر خویش را مکتوب و منشور کنم..

#فکرآرا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

مجتبی فکرآرا

آرایشگر و نویسنده🤍
اشتراک در
اطلاع از
guest
42 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین
نازنین
1 ماه قبل

راستش همشون پر از غم هستن نمیدونم من زیادی احساساتیم یاهمه همین حس غم رواز نوشته ی شما میگیرن و اینکه عالی هم برای این نوشته کمه خسته نباشی

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط نازنین
نازنین
نازنین
پاسخ به  نازنین
1 ماه قبل

پرازحس می‌نویسید دیگه نمی‌دونم چطوری تعریف کنم….

نازنین
نازنین
پاسخ به  مجتبی فکرآرا
1 ماه قبل

ولی جدا از همه ی اینا کاش رمان مینوشتید مطمئنم میدرخشید

لیلا ✍️
1 ماه قبل

چنین دلنوشته‌هایی نشون از احساسات عمیق درونیتون داره، جوری که میشه واقعاً لمسش کرد✨ موفق باشید🙂

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

نگاه آقای فکر آرا این لیلا خانوم ما بهتر ازهمه می‌تونه روحیه ونظرای قشنگ بده

لیلا ✍️
پاسخ به  نازنین
1 ماه قبل

واقعیت رو بی‌اغراق میگم خواهرم🙃 چنین قلمی باید پرورش پیدا کنه، بهتره آثارشون رو توی سایت‌های بزرگتر منتشر کنند و یا حتی به چاپ برسونند.

لیلا ✍️
1 ماه قبل

چقدر خوبه که نویسندگان خوش‌قلمی مثل شما توی کشور داریم😊 دایره لغاتتون خیلی خوبه و بارِ قوی از متنتون می‌باره. شاید تنها اشکالِ ریزِ کارتون عدم رعایت نگارشی که اگه بیشتر بهش توجه کنید تحول بیشتری توی قلمتون ایجاد میشه.
واژه‌هایی که با می شروع می‌شند نمی‌چسبند و باید نیم‌فاصله بذارید، پسوند ها نیم‌فاصله داره مثل: گل‌ها، سال‌ها🙂 بعد از نقطه هیچگونه علامت نگارشی از جمله تعجب نمیاد.

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
Zoha
1 ماه قبل

بسیار عالی👏👏.
ولی خداوکیلی شما ها هم با دیدن عکس کاور یادتون به ای پسر چلوسای ، الکی افسرده نیفتاد؟😂

نازنین
نازنین
پاسخ به  Zoha
1 ماه قبل

بخدا دلم واسه توهم تنگ شده بود چقد جای همتون خالیه وای سحر که دیگه کلا نیست

لیلا ✍️
پاسخ به  نازنین
1 ماه قبل

می‌ترسم یهو بیاد با بچه😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
Zoha
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

وای فکر کن سحر و بچه😄
اصلا با هم نمیخونن😂

نازنین
نازنین
پاسخ به  Zoha
1 ماه قبل

چرا مگه سحر چشه اتفاقا خیلی بهش میاد آخرین بار یکم بینمون شکرآب شد کاش برگرده

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
Zoha
پاسخ به  نازنین
1 ماه قبل

نه آخه میگفت از بچه داری میترسم و اینا😃

لیلا ✍️
پاسخ به  Zoha
1 ماه قبل

چرا؟ هر چیزی ممکنه. این حرف رو هم محض شوخی زدم چون خیلی وقته که پیداش نیست

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

ولی خدایی این آقای فکر آرا بد خوش قدمه همه برگشتن ستی کجاییییییی

لیلا ✍️
پاسخ به  نازنین
1 ماه قبل

آره😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
Zoha
پاسخ به  نازنین
1 ماه قبل

من قبلا باز یه بار اومدم تو سایت ها حتی نظر هم نوشتم. سایت رو هم بعضی مواقع چک می کردم عزیزان😌🤪

نازنین
نازنین
پاسخ به  Zoha
1 ماه قبل

راستش ازوقتی لیلا رمان نذاشته منم کم میام اینجا برای همین ندیدم

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط نازنین
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
Zoha
پاسخ به  نازنین
1 ماه قبل

میدونم عزیز. شما هم بالاخره درگیر زندگی خودت هستی

لیلا ✍️
پاسخ به  نازنین
1 ماه قبل

بابا همش دو ماه هم نشده، انگار دو سال نذاشتم😂 کمی صبوری تا یه کار قشنگ و جامع تحویلتون بدم

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

ای بابا کارای توهمیشه بی نظیره صبرنمیخواد الکی جو میدی

الماس شرق
پاسخ به  نازنین
1 ماه قبل

اون پست قبلی جوابتو ندادم اینجا میگم برات راحتر باشه، آره یکم سرم گرمه ولی من دانشگاه نمیرم، الانم به مجتبی گفتم بیاد اینجا خودمم اومدم یع سر زدم
حالا خودت خوبی؟

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
Zoha
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

شاید من اشتباه یادم مونده . چون میگفت از بچه داری میترسه . وگرنه من که خیلی خوشحال هم میشم براش😊

نازنین
نازنین
پاسخ به  Zoha
1 ماه قبل

بخدا یه چیزی بگم قشنگترین وشیرین ترین کار دنیا بچه داریه فقط ظاهرش ترسناکه

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
Zoha
پاسخ به  نازنین
1 ماه قبل

عزیزم 🥲. راستی شما حالت چطوره نازنین جون؟
همه چی رو به راهه؟😉

نازنین
نازنین
پاسخ به  Zoha
1 ماه قبل

خداروشکر پستی و بلندی داره ولی خب دیگه عاقل شدم بزرگ شدم باهم چی کنارمیام

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
Zoha
پاسخ به  نازنین
1 ماه قبل

بله بله . خداروشکر

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
Zoha
پاسخ به  نازنین
1 ماه قبل

عزیزمی
منم دلم برای سایت تنگ شده بود ولی سعی کردم یکم خودم و از فضای مجازی دور کنم. 🤓

لیلا ✍️
پاسخ به  Zoha
1 ماه قبل

خیلی خوبه عزیزم هر چی کمتر تو فضای مجازی باشی بهتره، سعی کن همون زمان کمی که با گوشیت می‌گذرونی مفید باشه🙂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
Zoha
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

🤗

نازنین
نازنین
پاسخ به  Zoha
1 ماه قبل

سایت دیگه واسه مانه

لیلا ✍️
پاسخ به  نازنین
1 ماه قبل

😂 نازی وقت کردی برو توی رمان بوک صفحه اصلیش توی تاپیک دفتر کار تدوین اون‌جا تیزر شولای برفی رو ببین

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

بابا این رمان بوک بی صاحاب پدر آدمو درمیاره تا بری داخلش

لیلا ✍️
پاسخ به  نازنین
1 ماه قبل

چرا؟ شاید چون ثبت‌نام نکردی! وگرنه برای من راحته😍

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

نمیدونم شاید ثبت نامش راحته؟

لیلا ✍️
پاسخ به  نازنین
1 ماه قبل

آره اسم و ایمیل با رمز شش رقمی که شامل دو تا عدد و حروف بزرگ کوچیک لاتین و دو تا علامت *@

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

باشه صبح میرم

لیلا ✍️
پاسخ به  نازنین
1 ماه قبل

😍

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

ثبت نام کردم ولی نتونستم تیزرش روببینم همش خطا میزد ولی زیر پارت آخر لایکت کردم

لیلا ✍️
1 ماه قبل

آزمون نویسندگی: ادامه‌اش رو با ذهن خلاقتون بنویسید😊

قبل از هر چیز، چون این کار خام و ویرایش نخورده‌ست اگه هر گونه غلط‌املایی یا ایرادات نگارشی دیدید به بزرگی خودتون ببخشید.
***
سنا با سر و رویی خیس و آشفته پا در سالن گذاشت. سر که بالا آورد دستش روی دستگیره خشک شد. زبانش نمیچرخید چیزی بگوید کوروش بود که زودتر از همه از خودش عکس‌العمل نشان داد. انگار خوب موقعیتی پیدا کرده بود که هیزم آتشش را سر دخترک خالی کند. برزخی از بی‌بی فاصله گرفت و قدم‌هایش را سنگین برداشت
_تا الان کدوم گوری بودی؟
تمام ریملش دور چشمانش پخش شده بود و موهایش هم پریشان از شالش بیرون زده بود .کوروش نزدیک‌تر که شد اخم‌هایش هم شدت گرفت
_مگه با تو نیستم؟ این چه سر و ریختیه؟
با دادی که زد پلکش پرید. خورشید با نگاهی نگران قدرت تکان خوردن هم نداشت. از همان‌جا سعی کرد با اشاره به دخترکش بفهماند که زودتر از این مهلکه فرار کند
بی‌بی که تا آن موقع ساکت بود با چشمانی ریز شده جلو آمد و کنار کوروش ایستاد
_چیشده دختر؟ یه حرفی بزن، تو این طوفان با این سر و شکل چی‌کار می‌کردی؟
سردرگم نگاهش را از آن دو به مادرش داد وضعیت روحی متشنجش مجال فکر کردنی به او نمی‌داد. با چشمانش از مادرش خواهش کرد که یک جوری از این اتاق بازجویی نجاتش دهد اما خورشید هم مضطرب و ترسیده بود و فقط در دل با خودش ذکر می‌خواند

کوروش با سکوت دخترک آستانه تحملش برید مچ دست ظریفش را محکم گرفت که چشمش به آستین پاره مانتویش خورد. چشمانش به خون نشست دخترک بزاق دهانش را فرو برد و من‌من‌کنان شروع به صحبت کرد
– چ… چیزی… نیست… .
بی‌بی خسته از این بلبشو روی زمین نشست و پایش را مالش داد
_وقتی یه مرد بالای سر دخترها نیست خب معلومه که به صد جور راه کشیده میشند تازه چشمات باز شده کوروش خان که حالا واسه من رگ غیرت باد کردی! به جای این‌کارها … .

نخواست ادامه این حرف‌های تکراری را بشنود غضبناک به طرف بی‌بی برگشت و دست بالا گرفت

_بسه خودم می.دونم دارم چه غلطی می‌کنم .

بی‌بی سگرمه هایش را درهم فرو کرد و مهر سکوت بر لبانش زد نگاه ترسناکش روی صورت دخترک نشست که مات به پدرش نگاه می‌کرد دلش نسوخت وقتی که مچ دست سِر شده‌اش را میان انگشتانش فشار می‌داد

_بگو کجا بودی؟ توام شدی لنگه خواهرت آره؟ این ات و آشغال‌ها چیه به خودت مالیدی

محکم شستش را زیر چشمانش کشید صدایش لحظه به لحظه بالا می.رفت حالا خوب بهانع‌ای داشت که دق و دلیش را سر دختر کوچکش خالی کند

_ اون که از دستم در رفت ولی تو یگی رو آدم می‌‌کنم.

با خیس شدن چشمان دخترک بیشتر عصبی شد و دستش را برای زدن بالا برد

_خفه‌خون بگیر تا همین‌جا چالت نکردم.

دخترک حتی نفس کشیدن هم یادش رفت زانوهایش لرزید . و همان‌جا روی کاشی‌های سرد خانه نشست خورشید طاقت نیاورد به طرف دخترکش رفت و در آغوشش کشید از سردی تنش وحشت‌ کرد. نگاه پر کینه‌اش را به مرد مقابلش داد که با اخم و دست به کمر بالای سرشان ایستاده بود

_چرا راحتمون نمی‌ذاری الان ادعای پدریت شده که صدات رو انداختی پس کله‌ات وقتی که توی اون کار لعنتی و خوش گذرونیت بودی دخترات کجای زندگیت بودن هان کجا؟

این حرف برایش گران تمام شد کاسه سفید چشمانش گشادتر از حد معمول بود جوری نعره زد که دیوارهای خانه لرزید

._خفه شو خورشید خفه به حرمت عمه هیچی بهت نمیگم

دخترک را از آغوشش پایین آورد رنگ و رویش همانند میت سرد و بی روح بود دست روی سرش کشید

_برو اتاقت دخترم برو

سنا با نگاه اشکی چشم از مادرش گرفت و به پدرش داد شاید گفتن این نسبت اشتباه بود این مرد محبت پدری را از ان‌ها گرفت و حالا طلبکار هم بود امروز از زمین و زمان برایش باریده بود حتی نمی‌توانست از آمدن بی‌بی هم خوشحالیش را نشان دهد رو به روی پدرش ایستاد از ضعف بدنش رعشه می‌رفت اما خودش را محکم نگه داشت صدایش ضعیف و خش دار از دهانش خارج شدند

_تو… پدر مانیستی که…

از نگاه تند و تیزش نترسید تلخ میان اشک لبخند زد و سر تکان داد

_ تو این چند سال نبودی حالا هم نباش.

دکمه بازگشت به بالا
42
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x