رمان سقوط

رمان سقوط پارت نه

3.9
(52)

 

با دیدن شماره فاطمه ابروهاش بالا پرید، چی شده بود که بعد از این مدت به یادش افتاده بود…!!

 

از دیدن متن پیام نفس‌هاش سنگین شدن

 

(_هیچ فکر نمیکردم انقدر زود پشت پا بزنی به عشقت! نگو که اشتباه میکنم…

اون دفعه هم حق با من بود مگه نه؟ چشم داداشمو دور دیدی داری هر کاری که به میلته انجام میدی، حتما خوشحالی از نبود علی…!! حسام فلاح به هر حال ازش سرتره.)

 

 

پیام رو دوباره و چند باره خوند، هیچ نمیتونست به عقلش بگنجونه که فاطمه این پیام رو بهش داده باشه

چه راحت قضاوتش میکرد، دوست صمیمیش با نگاه خود همه چیز رو یک طور دیگه معنی کرده بود

 

حالش انقدر بد بود که همون‌جا جلوی میز آرایشش دو زانو افتاد

 

نفهمید چقدر گذشت و همون‌جا موند… نگاهش به برادرش افتاد که شونه‌هاش رو تکون میداد و صداش میزد

_ترگل حالت خوبه؟ با توام، یه چیزی بگو…

 

اشکهاش روی صورتش روان شدن، سر به شونه برادرش گذاشت و غصه دلش رو باز کرد

 

_چرا همه بلاها باید سر من بیاد داداشی؟ چرا خوشیام زود تموم شد، من که چیز زیادی نخواستم

 

مهران در سکوت خواهرکش رو نوازش میکرد و به درد و دل‌هاش گوش میداد

 

صداش از زور گریه خفه و ضعیف بود

_هیچکس از دل من خبر نداره، هیچکس نمیفهمه چه بلایی داره سر من میاد…

ندونسته قضاوت میشم؛ مگه چه گناهی کردم تو بگو؟

 

باید میفهمید خواهرکش سر چه چیزی انقدر بهم ریخته شده بود

 

نگاهش به صفحه روشن گوشی افتاد با دیدن اسم فاطمه اخم محوی بین ابروش نشست

 

ترگل رو از آغوشش بیرون آورد و دست دراز کرد گوشی رو برداشت. با دیدن متن پیام فکش از خشم منقبض شد

 

ترگل با دست اشک‌ها‌ش رو پاک کرد و سرش رو بالا آورد. با دیدن موبایلش در دست مهران ترسیده لب گزید، دست دراز کرد

 

_داداش چیزی نیست بده بهم گوشی رو

 

ترسید که نکنه برادرش هم حرف‌های فاطمه رو باور کنه

مهران بدون اینکه جوابش رو بده زیر لب چیزی گفت و به سمت در رفت

سراسیمه از جاش بلند شد. دستش رو میون راه گرفت

_کجا میری مهران! صبر کن بهت توضیح بدم

 

به طرفش برگشت. با دیدن چشمای سرخش حرف در دهنش ماسید، دستش رو ول کرد و یک قدم به عقب برداشت

 

_تو نگران چیزی نباش آبجی، این بار باید جور دیگه ای باهاش برخورد کنم تا دیگه جرئت این کارا رو نداشته باشه

 

بهت وجودش رو گرفت، منظورش کیه…!! چرا این حرفو زد؟

در گیر و دار فکریش موقعی به خودش اومد که دید مهران از اتاق بیرون زده، وای نکنه فاطمه…

 

ترگل چقدر خنگی تو، چقدر…!! خب معلومه که الان میره سراغ فاطمه

 

یک جور باید این آتیش رو میخوابوند هیچ دوست نداشت به خاطر این اتفاقات زندگی برادرش خراب بشه

چادرش رو برداشت و به دنبالش از خونه بیرون زد. پاش رو تو کوچه گذاشت که دید صدای بگو مگو میاد

نزدیک تر شد، نگاهش به فاطمه افتاد که با گریه داشت چیزی رو برای مهران تعریف میکرد

 

اصلاً نمیشد نزدیک مهران شد! خواهرکش خط قرمزش بود و هیچ دلش نمیخواست خار به پاش بره حالا هر کس از راه می‌رسید یک زخم بهش میزد

 

نه این خارج از تحملش بود، از فاطمه انتظار بیشتری میرفت دوستی چندین و چند ساله که مثل خواهر برای هم بودن حالا اینطور از آب در آمده بود وای به حال غریبه‌ها

 

 

انگشتش رو به سمتش گرفت، دخترک عین بید میلرزید و اشکهاش مثل ابربهار صورتش رو خیس کرده بود

 

با عصبانیت غرید

_آخرین بارت باشه ترگلو اذیت میکنی فهمیدی؟ دیگه نمیخوام اسمی از شما تو زندگیمون باشه

 

 

مات موند. هیچ انتظار این حرف رو نداشت از اون چیزی که میترسید داشت سرش میومد او که کاری نکرده بود…!! همون چیزهایی که با چشمش دیده بود رو بازگو کرده بود اینکه نگران بود کارش گناه میشد!

 

صدای ترگل به گوشش خورد

 

_بسه مهران خجالت بکش، فاطمه که گناهی نکرده

 

بهت سرتاپاش رو گرفت. حتی قدرت این رو نداشت سر برگردونه و به دوستش نگاه کنه

 

مهران شاکی به طرف ترگل برگشت

 

_تو دخالت نکن، من با این…

 

با دست بهش اشاره کرد و نگاه بدی بهش انداخت که دخترک بیچاره از ترس چشماش رو بست

 

_تکلیفمو همین‌جا روشن میکنم

 

صدای هین ترگل با آهی که دخترک کشید قاطی شد، همه چیز رو باخته بود کاش چشماش رو میبست و هیچ نمیگفت لعنت بر خودش که میخواست خودش رو دخالت بده که حالا زندگی خودش خراب بشه

 

خدا رو شکر که مادرش تو خونه نبود وگرنه باید چه جوابی بهش میداد؟

 

ترگل عصبی پوست لبش رو جوید

 

_یعنی چی مهران؟

 

صداش رو آهسته کرد

_به خاطر من داری گند میزنی به زندگیت…!!

 

 

فاطمه با اشک به ترگل نگاه کرد، بد قضاوت کرده بود؟ آخ خدا چرا همه چیز باید یکهو خراب میشد با این رفتارهای ترگل رو نداشت چشم تو چشمش بشه؛ او چه جور دوستی بود؟

 

 

نگاهش رو به مهران داد. پوزخندش نفس رو در سینه‌اش حبس کرد انتظار جواب خوبی از جانبش نداشت

 

 

مهران با حرص و خشم نگاهش رو ازش گرفت و با سردترین لحن ممکن گفت

 

_بین من و فاطمه خانم همه چیز تموم شده…

دختری که به خواهر من به دوست چندین ساله‌اش شک میکنه پس فردا تو زندگی هم لابد به من بدبین میشه

 

 

دست به دیوار گرفت تا بتونه خودش رو نگه داره هضم حرف‌هاش براش سخت بود

 

ناباور به ترگل نگاه کرد او هم متعجب به برادرش زل زده بود، با این حرف دهنش رو بسته بود و هیچ جوابی براش نزاشت

 

با همه نگرانیش نگاه اطمینان بخشی به فاطمه داد. حتما سر فرصت با مهران صحبت میکرد باید مشکلشون حل میشد اما فعلاً آتیشی بود و نمیتونست دور و برش باشه پس موکولش کرد به بعد

 

***

 

یک هفته مثل برق و باد گذشت از مادرش شنیده بود که علی برای کاری به عراق رفته بود..!! هه اون مرد درگیری‌های خودش رو داشت بیخودی دلش رو خوش کرده بود همیشه براش گزینه دوم بود و بس…
در این وضعیت مگه میشد اصلا یادی از ترگل کنه؟

 

حیف که این دل بی صاحابش این حرف‌ها حالیش نبود هنوز هم که هنوز بود عشقش در سینه مدفون بود، انگار منتظر حرکتی از او بود که دوباره همان ترگل شیدا و عاشق گذشته بشه

با صدا زدن‌های مادرش از خواب بلند شد
بی‌حوصله غلتی در جاش زد و سرش رو در بالش فرو کرد

 

سر صبحی فقط بلده منو حرص بده خروس که میخونه مادر ما هم انگار قراره رئیس جمهور بیاد اینجوری وسایل‌ها رو بهم میزنه

 

هوف… چندی بعد چشماش داشت گرم خواب میشد که صدای بلند مادرش رو بغل گوشش شنید

 

_ترگل یکساعته من دارم تو رو صدا میزنما…!!

 

 

با موهایی ژولیده پولیده روی تخت نشست و با یک چشم نیمه باز نگاهش کرد

 

_وای مامان سرم رفت، یه خورده بخوابم مگه چی میشه؟

 

 

طلعت خانم نچ نچ کنان مشغول تی کشیدن کف اتاقش شد

 

_دخترم دخترای قدیم…

ساعت یازدهه خانوم، پاشو…پاشو که فقط بلدی منو حرص بدی

 

 

پوفی کشید میدونست که از دست غرغرهای بی امون مادرش رهایی پیدا نمیکنه از روی تخت بلند شد و همزمان خمیازه‌ای کشید

 

خواست از اتاق بیرون بره که با صدای مادرش ایستاد

 

_راستی بابات زنگ زد گفت فلششون رو براشون ببری حجره؛ تو اتاق مهران داخل کمده…

ناهار هم درست کردم بهت میدم ببر براشون؛ از بس غذای بیرون رو خوردن میترسم مریض بشن

 

 

باشه‌ای گفت و به سمت سرویس رفت

 

دیگه وقت صبحانه خوردن نبود بعد از خوردن ناهار رفت تا حاضر بشه

 

مانتوی بلند سنتی فیروزه‌ایش رو پوشید و روسری نخی طرح سنتیش رو دور سرش لبنانی بست

 

نگاهی به داخل کمد انداخت، خواست چادرش رو برداره که چشمش به چادر عربیش افتاد همونی که علی براش خریده بود

 

آهی کشید. اصلا یه امروز رو چادر نمیپوشید چی میشد؟ تصمیم گرفت این بار به میل خودش پیش بره حجابش که کامل بود، به چهره خودش در آینه زل زد

 

مادرش از بیرون همون‌طور صداش میزد

 

_باشه مامان الان میام

 

پوف یه کار بخوام بکنم تا انجامش ندم ول نمیکنه مامان ما هم شش ماهه به دنیا اومده

 

 

دوست داشت صورتش رو اصلاح کنه حالش بهم میخورد از این موهای سیاه که صورت روشنش رو پوشونده بود،

 

اَه اَه مگه عهد قجره الان پونزده ساله‌هاش هم هزار جور کوفت و زهر مار انجام میدن بعد من بخت برگشته تو یه اصلاح موندم، از این حرف مادرش حرصش میگرفت که میگفت پیوند ابروت هویتته دختر…!! ای خدا از دست این افکارشون من آخر سر دیوونه میشم

 

 

کم مونده بود مادرش اونو با خاک یکسان کنه

 

_ترگل ورپریده یکساعته اون تو چیکار میکنی؟

 

 

با عجله کیفش رو از پاتختی برداشت

 

_اومدم مامان، اومدم

 

برای اینکه بیشتر از این بهونه دست مادرش نده سریع از خونه بیرون زد و با تاکسی به بازار رفت

 

وارد بخش مخصوص حاجی‌ها شد که هر کدوم برای خودشون حجره‌های مختلف داشتن

 

نگاه خیره مردها رو به خوبی میفهمید چون به هر حال اینجا یک فضای مردونه بود و کمتر زنی پاش رو به این سمت میزاشت حتی مادرش هم زیاد به بازار نمیرفت! او هم گهگداری اگه پدرش کاری بهش میسپرد گذرش به اینجاها میخورد

 

نزدیک حجره‌شون شد. دم در مش صفر رو دید از قدیم الایام تو این حجره به عنوان آبدارچی کار میکرد و پیش پدرش ارج و قرب بالایی داشت

 

به گرمی باهاش احوالپرسی کرد مرد مهربون و شوخ طبعی بود که ترگل صحبت کردن با اون رو خیلی دوست داشت

 

وارد حجره شد و سلام بلند بالایی داد

 

_حاجی جون امر فرموده بودین فلشو بیارم این مهری کو…

 

با نگاه پدرش چشماش درشت شد

 

_وا چیشده؟ جن دیدین مگه…!!

 

صدای سرفه‌ای رو در نزدیکیش شنید

 

با بهت سرش رو برگردوند که چشمش به حسام افتاد. هین بلندی کشید و لب گزید

 

حسام از زور خنده صورتش به سرخی میزد
خاک بر سرت کنند ترکل گند زدی اساسی مگه کوری ندیدی مرد به این گندگی…!! بیا از الان برات دست میگیره

 

با سلامی که بهش داد به خودش اومد

 

با تعجب بهش که روبروش ایستاده بود نگاه کرد، چرا لال شده بود؟ وایی ترگل پسره به عقل نداشته‌ات شک میکنه به خدا

 

 

زمزمه‌وار جوابش رو داد که خودش هم به زور شنید چه برسه به اون

 

_خب حاجی با اجازه‌تون من دیگه برم فکرامو که کردم حتما بهتون خبر میدم

 

حاج طاهر دستی پشت شونه‌اش زد و تا جلوی در بدرقه‌اش کرد

 

 

تا بیرون رفت تونست یه نفس راحت بکشه. :-مردک چشم دریده چه جوریم نگام میکرد مسخره‌شو در آورده

 

با دیدن پدرش از فکر بیرون اومد نگاه
معنی‌ دار پدرش رو به خوبی درک میکرد حتما از سر نذاشتن چادر بود

 

_فلشو آوردی؟

با صداش تند سر تکون داد و از داخل کیفش فلش رو به دستش داد

 

_بفرمایید این از فلش، اینم از ناهارتون

 

 

قابلمه غذا رو سر میز گذاشت و دربش رو باز کرد

 

_لوبیا پلو طلعت پخت، مخصوص شما و مهری جون؛ کجاست نمیبینمش؟

حاج طاهر از شیرین زبونی‌های دخترکش لبخندی به لبش نشست، نگاهی به غذا انداخت و دستاش رو بهم زد

 

_به به، از طرف من از مادرت تشکر کن دخترم مهران الانا میاد رفته بانک یه خورده ریز کار داشت انجام بده؛ توام بشین با هم ناهار بخوریم

_نه باباجون خوردم، شما بخورید نوش‌جان راستی حسام اینجا چی میخواست؟

با دیدن نگاه پدرش لب گزید. فقط سوتی بده ترگل حسام چیه آخه!!

 

سر پایین انداخت

 

_منظورم آقا حسامه از دهنم پرید

 

 

حاج طاهر سری تکون داد و پشت میز نشست

 

 

_اشکالی نداره، صحبت کاری بود چیز خاصی نیست توام داری میری مراقب باش

 

لبخندی زد و سر تکون داد. بعد از خداحافظی از اون‌جا بیرون زد

 

وای چقدر گرمه، حسابی دلش هوای بستنی کرده بود یادش به گذشته افتاد با خونواده علی به شمال رفته بودن تو هوای سرد هوس بستنی کرده بود مادرش اجازه نمیداد شب که شد علی براش دو تا بستنی خرید

 

چقدر اون روز خوشحال شد البته بماند که سرمای فرداش رو هم به جون خرید

 

چقدر علی عذاب وجدان گرفت بیچاره…

 

 

آهی کشید و به سمت سوپرمارکت رفت که ماشینی جلوی پاش پیچید

 

 

دهن باز کرد تا به راننده بتوپه که با دیدن کسی که پشت فرمون نشسته بود ساکت موند

 

 

دوست داشت سر به ناکجا آباد بزنه، چرا هر جا میرفت این مرد جلوی راهش سبز میشد!

 

 

با همون استایل خاص خودش که ترگل حرصش میگرفت از ماشین پیاده شد.

 

نگاش گن، نگاش کن… بعد به ما گیر میدن دکمه رو واسه چی گذاشتن پس! که اون پشم و پیلی های سینتو بپوشونی؛ اصلا انگار نه انگار با اون عینکش. مگه اومدی دریا؟

 

 

جلوی دخترک ایستاد و عینکش رو از چشمش برداشت، لبخند مسخره‌ای گوشه لبش نشسته بود که ترگل هاج و واج مونده بود

 

:-این کی لبخند میزد من ندیده بودم؟ عه عه پسره یه لاقبا وسط بازار اومده سر راهم نمیگه مردم می‌بینند چی میگن

 

راهش رو کشید تا بره که صدای نکره مانندش بلند شد

 

_جایی داری میری دختر حاجی، برسونمت

 

خون خونش رو میخورد. شاکی به طرفش برگشت و با توپ پر گفت

 

_من نخوام شما منو برسونین باید چیکار کنم هان؟

یه بار سوار ماشینتون شدم واسه هفت پشتم بسه، نمیخوام مردم برامون حرف در بیارن میفهمین اصلا…

 

دستش رو به معنای سکوت بالا آورد

 

_هی هی دختر آروم…

 

از حرص و خشم نفس نفس میزد

 

دستی به گوشه لبش کشید و یک تای ابروش رو بالا زد. از کل کل کردن با این دختر خوشش میومد

_تو چت شده! فکر نکنم انقدر غریبه باشیم که نتونی سوار ماشینم شی، در ضمن بهت نمیخوره نگران حرف این و اون باشی هوم؟

 

اخم محوی کرد این مرد چه هدفی از این حرف‌ها داشت..!!

 

حسام به سمت ماشینش رفت و در رو باز کرد قبل از اینکه سوار بشه گفت

 

_اگه میخوای بری خونه میتونم برسونمت اصراری ندارم

 

لبش رو بهم فشرد و روش رو برگردوند. مردک ابله اون پوزخندت چه معنی میده، منو مسخره میکنی؟

 

در گیر و دار فکریش بود که با صدای بوق بلندی از جا پرید

 

:-ییههه مرده شورتو ببرن خب برو دیگه راه به این گشادی

 

حسام با لذت حرص خوردن‌های دخترک رو تماشا میکرد…!

 

***

 

از خونه مادربزرگش داشت میومد. آخه کمی مریض احوال بود و رفته بود تا بهش سری بزنه

 

نزدیکی‌های خونه‌شون بود که با حرف زدن کسی ایستاد، صدا از داخل حیاطشون میومد

 

به عادت همیشگیش فالگوش ایستاد تا ببینه موضوع از چه قراره

 

_والا طلعت جان حسام تا جلوش حرف از زن گرفتن میزدیم ایف و اوف میومد، نمیدونم چش شده یه هفته‌ست بچم خواب و خوراک نداره

 

ابروش بالا رفت. چه حرف‌ها حالا شازده‌اش بالاخره هوای زن گرفتن بهش دست داده!

 

مادرش بود که گفت

 

_ایشاالله خیر باشه، من حتما با حاجی صحبت میکنم خبرشو میدم

 

خبر…چه خبری؟ این مامان ما هم یه چیزیش میشه به خدا

 

با تموم شدن صحبت‌هاشون ترجیه داد از جلوی در کنار بره، ستاره خانم با دیدنش تو چشماش برق تحسینی نشست

 

زیر لب سلام داد و از زیر نگاه موشکافانه مادرش و اون نگاه خیره ستاره خانم به خونه پا گذاشت

 

انگار یک اتفاقی افتاده بود که مادرش این چنین نگاهش میکرد و لبخند میزد. اومدن خاله ستاره و زدن اون حرف‌ها یکم مشکوک بود

 

فعلا صلاح دید سکوت کنه تا خود مادرش سر حرف رو باز کنه

 

پیرهن گلدارش رو تن زد و کش موهاش رو باز کرد، هوف خیلی بلند شدن باید حتما یه وقت کوتاهشون کنم

 

_نمیخوای بدونی ستاره خانم برای چی اینجا اومده بود؟

 

 

نیم نگاهی به مادرش داد و سعی کرد خودش رو بزنه به اون راه، بی خیال شونه بالا انداخت

 

_نه مگه قرار بود برای چی بیاد؟ مثل همیشه دیگه…

 

 

حرفش رو قطع کرد و به سمتش قدم برداشت

 

_نه…برای یه حرف مهم اومده بود اینجا

 

 

کنجکاو به مادرش نگاه کرد دوست داشت بفهمه حرف‌های ستاره خانم برای چی بود

 

 

لبخند مادرش رو نمی‌فهمید این نگاه معنی‌دارش از سر چه چیزی بود؟ با قرار گرفتن دستش روی شونه‌اش تعجبش بیشتر شد این کارا ازش بعید بود

 

 

_اومده بود واسه امر خیر، واسه تک پسرش حسام

 

چشماش درشت شد

 

_خب چرا اومده بود اینجا؟
نکنه برای وساطت از بابا کمک خواسته بود

 

 

طلعت خانم با قیافه عاقل اندرسفیانه‌ای بهش خیره شد. دخترکش نمی‌فهمید یا خودش رو به اون راه میزد!

 

_نخیرم برای تو اومده بود، انگاری قاپ دل حسامو دزدیدی

 

 

مثل سکته‌ای‌ها به مادرش نگاه کرد حتی پلک هم نمیزد. چی؟ خواستگاری از من، اونم حسام…!!

 

نمیدونست چرا هیچ جوره به مغزش نمیرفت که حسام اونو دوست داشته باشه هاج و واج به مادرش که با آب و تاب از پسر حاج حسین تعریف میکرد خیره شد

 

 

_دخترِ گلم شانس بهت رو کرده…

بالاخره توام رنگ خوشبختی رو میبینی، چی بود آخه اون علی! حسام همه چی تمومه وضع مالیشونم از همه بهتره فقط دو تا حجره مال خود حسامه بقیه بمونه

 

متعجب دستاش رو به کمر زد، مادرش همه چیز رو پول میدید حالا چون وضع مالیشون از علی اینا بهترن شدن آدم خوبه!

 

_چرا چیزی نمیگی مامان؟

حتما شکه شدی، باور کن حسام مرد خوبیه اگه یکمم بداخلاقی میکنه از سر غیرت زیادشه ماشالا توام که از خانمی کم نداری به تو که گیر نمیده

 

 

دیگه چشماش از این گشادتر نمیشد

 

_وا مامان، مگه شما نبودین تا همین دیروز میگفتین پسره دیوونه‌ست الان شد باغیرت محل…!!

چپ چپ نگاهش کرد

 

_خبه خبه اصلا تو حرف نزنی بهتره،

دختر از این بهتر کجا میخوای پیدا کنی؟ حسام دوست داره حالام که پا پیش گذاشته؛ کار و زندگیش هم تو همین تهرانه قشنگ بشین فکراتو کن بیخودی لگد به بختت نزن

 

 

در سکوت به مادرش خیره شد، حسام تک پسر حاج حسین!…چرا نمیتونست پازل‌های زندگیش رو کنار هم بچینه؟

 

نمیتونست باور کنه، تا همین امروز که کم مونده بود همو بکشیم یه کاره پسره عاشق من شده!

 

مادرش انگار تو ابرها سیر میکرد خب حق هم داشت کسی که از بچگی اونو میشناخت به خواستگاری دخترش اومده بود، به قول خودش که همه چیز تموم هم بود و کارش هم برعکس علی در تهران بود؛ شاید همین برگ برنده‌اش بود

 

اصلا نمیتونست قبول کنه حس گنگی داشت قدرت فکر کردن رو ازش گرفته بود، هنوز که هنوزه نتونسته بود عشق علی رو از قلبش بیرون کنه,

 

اون اتفاقات به تمام احساساتش آسیب زده بود حالا یه فرد جدید از او خواستگاری میکرد؟ یکی که مطمئناً خونواده‌اش اونو خیلی قبول داشتن

 

حسام از اون مردهایی بود که با زرنگی خوب خودش رو در دل همه جا میکرد، پدرش میگفت با این سن کمش راسته بازار دستشه و برای خودش برو بیایی داره

 

مادرش از خونواده‌اش تعریف میکرد و مهران هم این وسط سعی داشت از راه عقل و منطق بهش بفهمونه که این گزینه مناسب‌ترین آدم براش تو زندگیه

 

نمیدونست انگار تو برزخ عظیمی دست و پا میزد، هیچ درکی از زمان و مکان نداشت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نویسنده ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
58 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Newshaaa ♡
5 ماه قبل

فاطمه خدانشناس سلیطه خجالتم نمی‌کشه بی‌شعور عوضییی😡😡😡واقعا چطور انقدر راحت انگ خیانت میزنن مگه خیانت بچه بازی و شوخیه🤬
وای خدا این جور آدما رو از رو زمین برداره دیگه آدم انقدر بی فرهنگ مگه میشهههه

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

معلومه ولی فکر نکن این حرص دادنات بدون تلافی میمونه هاااا اون از بوی گندم این از سقوط من که شخصا هیچ کدوم رو بی جواب نمیذارم😂
کی گفته نوش دارو رو نمیخونیم🤨😂من عقبم

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط Newshaaa ♡
Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

خب فکر بکنه غلط کرده فکر بکنه کی به اون گفته فکر بکنه سرش تو زندگی خودش باشهههه

مائده بالانی
5 ماه قبل

چه کردی لیلا جون.
واقعا فاطمه نباید قضاوت می‌کرد و اون پیام رو می‌داد.
حس میکنم حسام هم بی منظور نیومده خواستگاری.
از طرفی فکر نکنم ترگل اصلا قبول کنه.
ماجرا داره جالب میشه

الماس شرق
5 ماه قبل

سلام لیلا جان خسته نباشی
حسام اومده خواستگاری چشام اکلیلی شد، برع زن حسام بشه اون علی بیشعور چیه با اون خواهرش، حنا بهتره از فاطمه اس و صدالبته خودع حسام
جان لیلا بردار پشمای این دختر و بزن😂

الماس شرق
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

منم عزیزم🥰
نه کجاش مظلومه، اگه خیلی عاشق ترگله باید بیاد بش یع سر بزنه
پس زودتر بله رو به حسام بده

الماس شرق
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

منم کراشتو می‌کشم😂

الماس شرق
5 ماه قبل

راستی لبلا تو ادمینی؟رمانم و تایید کنی

تارا فرهادی
5 ماه قبل

وااای پشمام انتظار هر چیزیو داشتم غیر از اینکه حسام بیاد خواستگاریه ترگل 🤪
خیییلیییی کنجکاو پارت بعدیم🤩❤️
خسته نباشی لیلایی ❤️

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

معلومه که بدمون نمیاد تازه از خدامونم هست
حساممم جووونم🤪😅
اذیت نکن دیگه لیلایی🥺🥺

تارا فرهادی
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

خیییلی دلم میخواد خذفش کنی از داستان🥺
علی رو میگم

سعید
سعید
5 ماه قبل

واقعا اومد خواستگاری 😲☹️
هنوز من بهش اعتماد ندارم
شاید کلکی باشه!
عالی بود

Fateme
Fateme
5 ماه قبل

ایول حسام اومد بگیرتششش
بله رو بدهه

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

خب بلاخره حسام عشقشو رو کرد
ممنون

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

صبر چی لیلا جون تو زردش نکنی آقاحسام عشقش واقعیه

camellia
camellia
5 ماه قبل

پارت گزاریتون و رمانتون هم همچنین حرف نداره خانم مرادی عزیز.

camellia
camellia
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

با سابقه درخشان شما بعیده نرسید🤗دور از جونتون.

nika 😜😝
5 ماه قبل

این پارتت ، خیلی عالی بود ؛ لیلا جون
موفق باشی 👍🏻

Newshaaa ♡
5 ماه قبل

ولی لیلا من میدونستم حسام میاد خواستگاری ترگل به جون مامانم مطمئن بودم😂❤

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

اول اینکه سلام🙋‍♀️
دوم اینکه مبارک باشه😍
سوم اینکه خسته نباشی لیلا جون عالی بود
چهارم اینکه هیچی دیگه… من برگشتم به آغوش گرم سایت مد وان😌

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

مرسی عزیزم
ایشالله🙂
چه دلنواز اومدم اماااا با پارت اومدم🤣

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

من نگاه کردم نفرستاده بود

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

نه صبر کن😁

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

هنوز نفرستادی که خواهررر

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Ghazale hamdi
5 ماه قبل

فدای خواهر گفتنتتتت😜😍
میفرستم

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

خدانکنه برادرم هنوز لازمت داره😃😃😆💋💋
فرستادی بگو اگه بودم تایید کنم
ای خدا باز این پروفایلای قشنگتو گذاشتی من غش کنمممم🥺🥺🤩

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط Ghazale hamdi
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Ghazale hamdi
5 ماه قبل

برادرم…. 😂😂😂😂😂😂😂وای خدا
فعلا دارم تایپش میکنم این پارت یکم حساسه شاید طول بکشه تا بفرستم
🥺🫂
این عکس برای قبل تصادفش بود… الان بچم رو ویلچره😕

Ghazale hamdi
زن اول سامی😜😆
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

خنده ندارههههه🥺🤕😥داره؟
کودومو داری مینویسی؟
الهیییی🥺🥺
ایشالا زودتر خوب میشه بازم کلی از این عکسای قشنگ قشنگ باهم میگیرید🥺🥺😃

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  زن اول سامی😜😆
5 ماه قبل

نه خنده نداره که😘🙂
مائده رو دارم تایپ میکنم
ایشالله مرسی عزیزم🥺💙

Ghazale hamdi
زن اول سامی😜😆
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

من رویا رو میخواممممم🥺🥺😭

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  زن اول سامی😜😆
5 ماه قبل

چشم رویا هم مینویسم

Ghazale hamdi
زن اول سامی😜😆
5 ماه قبل

#حمایتتتتت🥰🤍✨️

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

آقا خبری از ستایش نیست! 😕

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

😑

دکمه بازگشت به بالا
58
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x