رمان رویای ارباب

رمان رویای ارباب پارت 27

4.8
(29)

سرش پایین بودو حرفی نمیزد

_ازت نمیخوام الان جوابمو بدی،قشنگ فکراتو بکن به آیدین بگو

بازم حرفی نزد….

لیلا از جایش بلند شد و گفت
_من دیگه برم

او هم بلند شد
_چایی تونو نخوردین!

لبخند زد و گفت
_اشکال نداره‌‌‌‌….ایشالله برای موقعه که اومدیم خاستگاریت چایی رو میخورم

فقط یک لبخند مصنوعی زد!

……..

سوار ماشین میشود که آیدین می‌گوید

_لیلا چیشد!؟

غمگین سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید
_قبول نکرد آیدین…..

دستش را محکم به فرمان ماشین می‌کوبد و زیرلب چیزی زمزمه می‌کند

_ناراحت نباش داداش جان…این همه دختر!

با چشمان به خون نشسته نگاهش می‌کند….دختر زیاد بود ولی او دلش فقط پیش یک نفر بود!
از فکر اینکه دوباره رویا را از دست بدهد…….

_دلیل قبول نکردنش نگفت بهت!؟ ماجرای تینا و شکایت رو بهش گفتی؟!

_آره بابا….گفتم همه چیو گفتم بهش
ولی ‌گفت من از آیدین بدم میادو خیلی بیشعور و آشغاله عوضیه و…منم تایید کردم!

با چشمان گرد شده نگاهش می‌کند و صدای خنده لیلا بلند می‌شود

_الکی گفتم بهت آیدین……….بهش فرصت دادم فکر ‌کنه بعد جوابشو به خودت بگه

نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد و دستش را روی قلبش گذاشت….

_وای….لیلا داشتی سکتم میدادی

تک خنده می‌کند و می‌گوید
_خب روشن بریم

……..

روی مبل نشست و سرش را در دستانش گرفت

الان یک هفته گذشته بودو او هیچ جوابی نداد!

باید به آیدین فرصت میداد….

نه….

گیج شده بود…بین عقل و قلبش مانده بود!

موبایلش را برداشت
اگر او را نمی‌خواست باید جوابش را می‌داد دیگر…

پیامی برای آیدین نوشت

_سلام خوبی

چطوری میگفت حالا!؟

به دودقیقه نکشید که آیدین هم جوابش را داد

_سلام تو خوبی؟!

_خوبم……..آیدین

_جانم؟!

چند بار تایپ کرد،ولی هی پاک می‌کرد…
چرا اینطوری شده بود!؟

_آیدین….میخوام حضوری باهات حرف بزنم پشت تلفن نمیشه

_من مشکلی ندارم هرجا تو گفتی میام

_ساعت ۵….آدرس کافه رو برات میفرستم

_باشه…پس میبینمت

گوشی را کنار گذاشت

از جایش بلند شد،باید یک دوش می‌گرفت تا سرحال شود…

بعد از دوش گرفتن موهایش را سشوار زد و دم اسبی بست

یک لقمه نون و پنیر و گردو خورد، این هم ناهارش بود!! دیگر حتی حوصله ی درست کردن ناهار هم نداشت…..

به سمت کمدش رفت کت و شلوار سیاه رنگش را در آورد

در این مدت فقط با نگین در ارتباط بود و حتی جواب زنگ و پیام های خانواده پدریش را هم نمی‌داد!
البته…..
دلیلی هم نداشت جوابشان را بدهد،اگر آدم های خوبی بودند این وقت اینقدر دشمنی با پدرش نمیکردن و زندگی اش را خراب نمیکردن….

او مگر چند سالش بود که هم غم بی مادری و بی پدری را چشیده بود!؟
تنها دلخوشی اش رها بود که خدا او را هم ازش گرفت….

غمگین نفسش را بیرون فرستاد

شاید آیدین همان کسی بود که او میخواست….
شاید با ازدواج کردن با او تمام بدبختی هایش تموم میشد ….
ولی…
مطمئن بود یک چیز هایی از گذشته هست که او هنوز از آنها خبر ندارد…
وگرنه چرا آیدین را از یاد برده بود؟!چرا خانوادش اصلا حرفی درمورد گذشته نزده بودند!!

لباسش را با کت و شلوار عوض کرد

یک کرم ضدآفتاب به صورتش زد و ریمل و رژ صورتی رنگ…..

از دیدن خودش با این استایل لبخند زد

بعده مدت ها به خودش رسیده بود

شال سیاه گذاشت با کیف سیاه

او هنوز هم عزادار مرگ خانواده اش بود….

نفسی عمیق کشید و از اتاق خارج شد ، چراغ ها رو خاموش کرد و از خانه خارج شد

بعد از پوشیدن کفش هایش در خانه را بست

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

:)SiSii ‌

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

قشنگ بود ولی خیییییلللللییییی کم بود سحر بانو یه فکری بحال این رمانای کوتاه بکن عزیزم

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

پر فروغ عزیزجان

لیکاوا
لیکاوا
5 ماه قبل

سحرررر!
خیلی کم بود
لطفا زودتر پارت بعدی رو بزارر🗡🗡

Ghazale hamdi
5 ماه قبل

سحریییی😥
خیلی قشنگ بود ولی کوتاه بودددد🥺🥺
پارت بعدی رو زودتر بده🥺🥺
حس میکنم یه چیزی توی گذشته آیدین هست که رویا با فهمیدنش میره😕🤕
عالی بود سحریی🥰🤍✨️

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
5 ماه قبل

خسته نباشی کوتاه بود ولی قشنگ بود🫂🙂

سعید
سعید
5 ماه قبل

واااای چقدر بامزه بود اولش 😂🤣
میگه گفت آیدین خیلی بی‌شعور و عوضیه کنند تایید کردم😂🤣

خسته نباشی

Newshaaa ♡
پاسخ به  سعید
5 ماه قبل

وایی مهی تو هستی میشه پارتم رو تایید کنیی🥺

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
5 ماه قبل

الان تایید میکنم

Newshaaa ♡
پاسخ به  saeid ..
5 ماه قبل

قربونت بشم مرسیی😍😂

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
5 ماه قبل

خدا نکنه نیوش جون🎈

دکمه بازگشت به بالا
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x