رمان شاه دل

رمان شاه دل پارت 57

4.2
(263)

از آغوشش بیرون آمد و همان طور که به سمت ظرفشویی می‌رفت زمزمه کرد:

-زنگ بزن دعوت کن منم هزار تا کار دارم

گوش نکرد!

چند ثانیه ای همان جا در سکوت ایستاد و نگاهش کرد

در چه فکری بود خدا میداند!

با تاکید دوباره ی افرا چشم از او گرفت و به سمت تلفن حرکت کرد

در کل عمرش شاید این بهترین خبری بود که می‌توانست به خانواده اش بدهد

شاید میان تمام سختی هایی که خانواده ها کشیده اند یک بچه بتواند آرامش را به آنها بازگرداند

البته کسی چه میداند!

هزاران شاید وجود دارد

چیزی نگفت و تنها برای شام دعوتشان کرد

خسته بود و دلش حسابی خواب میخواست

اما چطور باید استراحت میکرد و افرا تا شب کار میکرد

وارد آشپزخانه شد

درحال شستن ظرف های کثیف بود

دستش را دور کمرش حلقه کرد و سرش را نزدیک‌ گوشش کرد:

-کاری هست منم انجام بدم

مگر میشد آنقدر مهربان باشد و او غرق خوشی نشود

برای لحظات کوتاهی سکوت کرد

شاید دلش میخواست بیشتر در آغوشش بماند

صدایش را که دوباره شنید جدا شد و به جاروبرقی اشاره کرد

-خونه رو جارو بکش

یک تای ابرویش را بالا داد و خیره ی جاروبرقی شد

باید خانه جارو میکرد؟!

سرش را خاراند و گفت:

-کار‌ دیگه ای نیست

افرا سعی می‌کرد لبخندش را نشان ندهد

سرش را تکان داد و گفت:

-نه فقط همونه

با لب های آویزان از آشپزخانه خارج شد

تمام مدت زیر لب چیز هایی زمزمه میکرد

و در آخر با اخم مشغول جارو کردن شد

با دیدنش بلند زد زیر خنده

آخر مگر کسی مجبورت کرده داوطلب کار کردن شوی!

کیوان بی توجه به خنده اش چشم غره ای رفت و زیر لب با خودش حرف زد:

-هر چی میکشی بازم ی چیزی پیدا میشه

اصلا نون خورد چطوری تا پیش پنجره اومده

لابد پا دارن دیگه،عجب!

زیر پنجره را هم تمیز کرد و‌ سیم جارو را از پریز کشید

-اخیش بالاخره تموم شد

افرا نگاهش را از قابلمه ها گرفت و خیره اش شد:

-بازم کار دارم کمک می‌کنی؟

با چشم های ریز شده نگاهش کرد و تند گفت:

-شرمنده خوابم میاد

بدون معطلی از جلوی چشمش دور شد و وارد اتاق شد

چنان فرار میکرد که کسی نداند فکر میکند پوستش را کنده اند!

با خنده سرش را تکان داد و مشغول درست کردن شام شد

……..

کنار کیوان روسری اش را مرتب کرد و در را باز کرد

همه با هم رسیده بودند

پدر و مادر خودش و حاجی و زنش.

با لبخند خوش آمد گفت و روبوسی کرد

هر چهار نفر متعجب بودند که چه دلیلی دارد که آنها را با هم دعوت کرده اند

اما چیزی نگفتند

کیوان به داخل اشاره کرد و گفت:

-بفرمایید تو

با لبخند محوی وارد خانه شدند

شاید کیوان و افرا از همه ی آنها خوشحال تر بودند

شاید چون دلیلی برای خوشحالی داشتند!

-بشینید من چایی بیارم

این بار سکوت نکرد

اندازه ی کافی استراحت کرده بود

دستش را گرفت و به کاناپه اشاره کرد:

-تو خسته ای من میارم

مادرش با تعجب نگاهش کرد

آخر از کیوان بعید بود کار کردن.

لیوان ها را پر کرد و وارد سالن شد

بدون تعارف سینی را روی میز گذاشت و کنار افرا جای گرفت

حاجی نگاهی به عسلی روی میز انداخت و با تعجب جوراب را برداشت

همان طور که به سمت کیوان بر میگشت گفت:

-مهمون داشتین؟

نگاهش زیادی عجیب بود

شاید با خودش می‌گفت مگر جای جوراب روی میز است

کیوان با لبخند محوی گفت:

-نه کسی نبود

حالا جز حاجی همه متعجب بودند

خجالت می‌کشید یا هر چیزی که باعث شد چند ثانیه سکوت کند

چرا افرا چیزی نمی‌گفت!

چشم های منتظر آنها وادارش میکرد حرف بزند

مگر برای همین دعوتشان نکرده بود

-خب راستش برای نوه ی آینده تونه

چرا درست حرف نمی‌زد؟!

حاجی درست مثل کیوان یک تای ابرویش را بالا برد و گفت:

-نوه ی آینده؟

دیگر زیادی کشش دادن را نمی‌پسندید

-خب راستش افرا بارداره

آنقدر هول شده بود که جملات را تکراری به زبان می آورد

همه متعجب نگاهشان کردند و اولین نفر مادرش بود که به خودش آمد

با خوشحالی از جایش بلند شد و محکم دخترش را در آغوش کشید

کیوان تنها خیره ی حاجی بود.

برق نگاهش از هر چیزی بیشتر به چشم می آمد

حاجی برای لحظه ای کوتاه به حسین فکر کرد

حسینی که بچه اش هنوز به دنیا نیامده بود

شاید دلش برای بچه و لاله می‌سوخت

اما حیف که کاری از دستش بر نمی آمد

مقصر بود و باید تاوان میداد!

بعد از مدت ها همه خوشحال بودند

با مهربانی تبریک گفتند و ابراز خوشحالی کردند

تا آخر شب خنده بود که مهمان لب هایشان بود

اما کاش این آرامش،آرامش قبل از طوفان نباشد

 

(کامنت فراموش نشه✨)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 263

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
29 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
5 ماه قبل

چرا عکس نداره؟

camellia
camellia
5 ماه قبل

قشنگ بود.😍دستت درد نکنه.کاشکی کیوان کمتر می خوابید 😉

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

آرامش قبل از طوفان چیه ولشون کن بذار خوش باشن نویسنده جان ممنون قشنگ بود

لیلا ✍️
5 ماه قبل

وای خدا خیلی قشنگ بود، از کارای کیوان لبخند روی لبم اومد و تو دلم خندیدم😂

پسره تنبل:) با جمله آخر پارت دلهره گرفتم یعنی چی میشه؟ بدجنس نباش دیگه🤒

افراممممممم❤️
افراممممممم❤️
5 ماه قبل

خسته نباشی
نگو که میخای خوشی رو زهرمون کنی😞😞😭😭

افراممممممم❤️
افراممممممم❤️
5 ماه قبل

خسته نباشی عالی
یعنی چی طوفان طوفان میکنی
استرس. میگیریم

مائده بالانی
5 ماه قبل

خسته نباشی.
زیبا بود.
داری آماده مون می‌کنی برای یک اتفاق بد؟
حس میکنم یه مشکلی در راهه

Fateme
5 ماه قبل

خسته نباشی
خب همه کمربندا رو ببندید بریم برا مشکلات جدیددو

Newshaaa ♡
5 ماه قبل

چقدر کیوان بی شخصیته مرتیکه بی‌شعور زنش بارداره بعد موقع کمک کردن نق و نوق میکنه اهههه بدم میاد از این جور مردهااا🔪🤬
عالی❤😁

افراممممممم❤️
افراممممممم❤️
پاسخ به  Newshaaa ♡
5 ماه قبل

همین طوفان بعد خوشیمون

نکشی بدبخت رو صلوات

Ghazale hamdi
5 ماه قبل

واقعا رفت خوابید؟😳
چرا انقدر تنبله این بشر🤦‍♀️
اصلا نمیتونم بهت اعتماد کنم و با خیال راحت با خوششون فکر کنم🥺
ولی نامرد نباششش🥺😥
عالی بود سعیدیییی🤍🥰✨️

تارا فرهادی
5 ماه قبل

واااای چقد کیوان من بود منم از جارو کشیدن متنفرررم موقعه کشیدنم همش غر میزنم دقیقا حرفای کیوان و میگم 🤣🤣
آخه کی ما اینجا غذا خوردیم که غذا ریخته 🤣🤣😂😂😂
اما کاش این آرامش،آرامش قبل از طوفان نباشد

این جملتو کجای دلمممم بزارم سعیددد😅😭😭😱

تارا فرهادی
5 ماه قبل

راستی خسته نباشی❤️😘

ماهگل دخت
5 ماه قبل

خسته نباشی نویسنده عزیز قلم خیلی خوبی داری

نسرین احمدی
نسرین احمدی
5 ماه قبل

خدا رو شکر که زندگی هم با حامله شدنش به کامش شیرین تر شد

دکمه بازگشت به بالا
29
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x