رمان بگذار پناهت باشم

رمان بگذار پناهت باشم پارت ۳

4.4
(25)

# پارت ۳

بعد از برگشتن به سوئیت مخصوص خودمون از شدت گرما آن‌قدر ، عرق کرده بودم که

دوباره به سمت حمام رفتم.

در وان دراز کشیدم.

نمی‌دانستم چقدر گذشته بود که برق رفت .

از حمام بیرون اومدم. یادم رفته بود لباس بردارم حوله را دور خودم پیچیدم و از بین لباس هایم یک چیزی بیرون کشیدم و پوشیدم.

داشتم آزادانه چرخ می‌زدم که احساس کردم کسی در می‌زد.

با خیال این‌که رادوین است رفتم و در را باز کردم؛ اما به جای او یک پسر دیگری مقابلم ایستاده بود.

لبخند زد و گفت:

-سلام، من عمرانم، قراره یارت باشم.

لبخندی زدم و گفتم:

-خوشبختم من هم هانیه ام

_ خب هانیه داشتم از اینجا رد می‌شدم گفتم بیام باهات آشنا بشم، من باید برم فردا می‌بینمت شب خوش.

در را بستم و به دیوار تکیه زدم ، یکدفعه همه جا روشن شد.

رادوین رو مبل نشسته بود داشت نگاهم
می‌کرد و همچنان لبخند مسخره‌‌ای روی لب‌هایش بود.

داشتم سکته می کردم طاقت نیاوردم
و گفتم:

-خنده بیخودی مرضه.

-از کجا می‌دونی که بیخودیه؟

و به لباس هایم اشاره کرد.

به خودم نگاهی انداختم ، این دیگر چه وضعش بود .

یک شلوار گل منگلی مامان دوز که به شدت با پوشیدنش احساس راحتی می‌کردم و از قصد موقع خواب پایم می‌کردم را همراه یک تاپ آستین حلقه ای یقه سه سانت پوشیده بودم.

خون سردیم رو حفظ کردم و گفتم:

-چیز خنده داری تو خودم نمی بینم برای خندیدن. نکنه تو خونه شما همه با کت و شلوار می‌چرخند؟

چیزی نگفت و رویش را برگرداند.

…………..

باصدای رادوین از خواب بیدار شدم. صدایش را می‌شنیدم که دم در داشت با کسی صحبت
می‌کرد.

خمیازه کشان خودم را به رادوین رساندم.

-عزیزم اتفاقی افتاده؟

-بیدار شدی خانومم، عمران دنبالت اومده.

-بگو تا یک ربع دیگه میام.

به سمت اتاق خواب رفتم و حاضر شدم آرایش ملیحی هم ضمیمه کار کرده بودم.

از اتاق که بیرون آمدم نگاهم با رادوین گره خورد.

عجب تیپی زده بود!

یه کتون کرم رنگ پایش بود با تیشرتی شکلاتی. بوی عطر تلخش همه جا را پر کرده بود.

همراه هم از سوئیت خارج شدیم.

عمران همراه دختری که بعداً فهمیدم اسمش لیدا است و یار رادوین بود روی مبل در لابی
نشسته بود.

بعد از سلام و احوال پرسی لیدا مثل کنه بازوی رادوین رو گرفت و او را باخودش برد و من هم به ناچار با عمران همراه شدم.

عمران پسر بدی نبود، شوخ بود و
بامزه، هیکل ورزشکاری داشت و پوست نسبتاً تیره و موهای قهوهای تیره با چشم‌هایی عسلی رنگی داشت.

مادرش ایرانی بود و پدرش اهل کویت و این معلوم می‌کرد که آقا دو رگه بود.

بعد از چند ساعت وقت گذرونی با عمران و گشت و گذار در اتاق پرو و دیدن اتاق گریم و میکاپ طراحی به سوئیت برگشتم.

خسته و کوفته رو تخت دو نفره‌ ای که تصاحبش کرده بودم لم دادم و چشم هایم را بستم.

احساس کردم یک چیزی روی صورتم راه می‌رود ، چشم هایم را باز کردم و بلند جیغ کشیدم.

رادوین که کنار من روی تخت خوابیده بود بلند بلند می‌خندید.

شکه شده بودم، اصلا این اینجا رو تخت من چیکار می‌کرد؟
فاصله‌اش با من کم بود، به من محرم بود و از این نظر مشکلی وجود نداشت و به او نمی‌خورد که اهل سوء استفاده و این حرف ها باشد . وگرنه سهم من از رادوین فقط همون پوزخندهای تمسخر آمیز بود و بس.

****

چند روزی گذشته بود و من بیشتر وقتم را در اتاق های میکاپ و پرو می‌گذراندم و عمران
کلی به من می‌خندید.

طبق رسم این قصر باشکوه، همگی مدلینگ‌ها موقع سرو غذا باید
دور میز بزرگی جمع می‌شدند که در رأس آقا می‌نشست.

غذا در سکوت سرو شد؛ اما اتفاق عجیبی که افتاد این بود که یکدفعه آقا سرش درون بشقاب سوپش افتاد و صدای جیغ و
همهمه فضا رو پر کرد.

باورش سخت بود اما انگار به جانش سو قصد شده بود. و غذایش را مسموم کرده بودند ؟ اما چه کسی پشت این داستان بود؟

ماموریت ما لو رفته بود، و تمام سرنخ ها پاک شده بود.

کشف جالبی که کرده بودم این بود که فهمیدم آقا عمران هم مامور مخفی بود و از قضا، یار
شفیق رادوین بود.

این وسط فقط من بودم که انگار از همه جا بی خبر بود.

دوران ماموریت ما خیلی زود تموم شد و
قرار شد فردای اون روز به ایران برگردیم.

……………

بی هدف تو اتاق قدم می‌زدم، خسته بودم و حتی حوصله خودمم را هم نداشتم.

ساعت حوالی پنج بود که در اتاقم باز شد و نیما با دوتا لیوان کافی داخل شد، از وقتی از دبی برگشتیم نیما هم در این بخش کار می‌کرد و هر از گاهی هم یک سری به من میزد.

پشت میزم نشستم و کمی از کافی را مزه کردم.

-راسته که ستوان شریفی ازت خواستگاری کرده؟

نفسم رو فوت کردم و گفتم:

-آره، راسته.

نیما دستی در موهایش کشید و گفت:

-تو هنوز تو عقد رادوینی!

-مهلت اون صیغه بلاخره تموم میشه، انگار تو هم باورت شدهه ! اون عقد موقت فقط برای
ماموریت بود.

-انگاری خودت هم به ازدواج با این شریفی راضی هستی!

-این چه حرفیه نیما. من دلم می‌خواهد سر به تنش نباشه. تو از کجا فهمیدی؟

-آقا کل بخش رو پر کرده. اونی که نمی‌دونه فکر کنم خواجه حافظ شیرازیه فقط.

از پشت میز بلند شدم و چادرم را مرتب کردم و کیفم را به دوش انداختم.

-چی شد یکدفعه؟ از حرفهای من ناراحت شدی؟ مگه اضافه کار نیستی؟

-نه ناراحت نیستم، فقط خیلی بی حوصله ام، انرژی کار کردن ندارم.

-پس بزار کتم رو بردارم برسونمت، اوه چه بارونی هم میاد.

-دستت درد نکنه ماشین آوردم.

-باشه هرجور که راحتی.

با نیما خداحافظی کردم و از اداره بیرون آمدم.

باید اعتراف می‌کردم که از این به بعد با
داستان این شریفی، دیگر ابهت سابق را نداشتم.

نگاهم به لاستیک پنچر شده ماشینم افتاد. لگدی به چرخش زدم و به ناچار کنار خیابان منتظر تاکسی شدم.

شریفی را دیدم که داشت به
سمتم می آمد.

قبل از اینکه به من برسد فوری سوار ماشینی که توقف کرد شدم و ازش دور شدم.

طبق معمول، خانه سوت و کور بود.

خسته و کوفته به اتاقم رفتم و روی تختم ولو شدم.

اتفاقات اخیر ذهنم را خیلی درگیر کرده بود، چرا نرفتم آن صیغه نامه را فسخ کنم؟ چرا
اینقدر بیخیال شده بودم؟!

سرم حسابی درد می‌کرد، چند تا مسکن خوردم و چشم هایم را بستم.

حوالی شش صبح بود که با آلارم گوشی از خواب پریدم.
دست و صورتم را شستم و زیر سماور را روشن کردم.

مامان و بابا هنوز هم همدان بودند و چند روز دیگه برمی‌گشتند. حال شوهر عمه عاطفه مساعد نبود، سکته کرده بود و به همین خاطر مامان و بابا هم برای عیادت به همدان رفته بودند.

رضا هم که تا خرخره زیر پتو بود و داشت خواب هفت تا پادشاه رامیدید.

صبحانه ای مختصر خوردم و فوری حاضر شدم و به اداره رفتم.

پرونده‌ هایی که لازم بود نیما امضایشان کند را برداشته بودم و به طرف اتاق نیما رفتم.

می‌خواستم از پله ها پایین روم که شریفی خیر ندیده صدایم زد.نفهمیدم چگونه حواسم پرت شد و چادرم زیر پام گیر کرد و از پله ها پایین افتادم.

چند تا از خانوم های همکار که در راهرور بودند فوری کمک کردند بلند شوم.

خداروشکر تعداد پله ها زیاد نبود؛ ولی مچ دستم خیلی درد می‌کرد. از همهمه‌ای که در
سالن پخش شده بود نیما و رادوین هم از اتاق هایشان بیرون آمده بودند

.
خانم خالقی نگاهی به دستم کرد و گفت:

-روشا جان، فکر کنم شکسته باید بری دکتر.

_ فکر کنم ضرب دیده فقط.

_ برو تو پارکینگ من همراهت تا دکتر میام.

باشه‌ای گفتم و از سالن خارج شدم.

کنار ماشین منتظر ایستاده بودم که دیدم رادوین آمد و سوار شد.

نگاهش ترسناک بود.

بی معطلی سوار شدم. دستم به قدری درد می‌کرد که فقط دلم می‌خواست زودتر برسیم.

کی هلت داد؟

-هیچ کس، عجله داشتم، پام گیر کرد و افتادم.

-برای چی عجله داشتی؟ مگه فرار می‌کردی؟

آمدم بگویم آره داشتم از دست شریفی فرار می‌کردم که با دوتا بچه و سومین زنی که به تازگی طلاقش داده بود
اومده بود خواستگاری منی که سن خواهر کوچکش را دارشتم؛ ولی سکوت کردم.

-تو این دو روز که نبودم می‌بینم خیلی اتفاق ها افتاده.
نیما راست میگه که این شریفی بی
چشم و رو ازت خواستگاری کرده؟

-چی شد یکدفعه اینقدر این موضوع براتون مهم شده سرگرد؟

چراغ سبز شد و رادوین حرکت کرد و کمی بعد نزدیک بیمارستان نگه داشت.

رادوین گفت:
-آره مهمه. غلط زیادی کرده که اومده خواستگاریت، به چه حقی اومده خواستگاری زن من؟!

-من همسر شما نیستم.

-اعصاب من رو خورد نکن روشا، اگه زن من نیستی چرا نیومدی صیغه رو فسخ کنیم؟ تو
زن منی. می‌فهمی؟ چه موقت چه دائم، نابود می‌کنم کسی رو که بخواد به ناموس من چشم داشته باشه.

تلخ خندیدم. نمی‌دانستم باید چیکار می‌کردم، غیرت یکدفعه ای رادوین برای من غیر قابل
باور بود.

-ببین روشا خانم، اون صیغه نامه حالا حالا ها اعتبار داره، تا پایان اعتبارش هم شما زن منی
و احدی حق نداره نگاهت کنه چه برسه به اینکه بیاد خواستگاری.

درد دستم امانم رو بریده بود.

چیزی نگفتم و از ماشین پیاده شدم و باهم دیگر وارد بیمارستان شدیم.

دکتر دستم را معاینه کرد، دستم نشکسته بود و فقط ضرب دیده بود.

باید با باند می‌بستمش و از این دستم کار نمی‌کشیدم.

بعداز بیرون اومدن از پیش دکتر، رادوین‌ من را تا جلوی خونه رسوند.

-لباس هات رو جمع و جور کن زود بیا، حلقهات هم فراموش نشه.

برو بابایی نثارش کردم و از ماشین پیاده شدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
4 ماه قبل

مائده جان لطفاً عکس نفرست همون یه بار کافیه اینجوری خیلی شلوغ میشه حجم عکسها زیاده

لیلا ✍️
4 ماه قبل

قلمت مثل همیشه قشنگ بود با موضوعی متفاوت و جالب روشا چه حاضرجوابه خوشمان آمد😂 ولی عزیزم حس کردم یکم سریع داری داستان رو پیش میبری یعنی من با خودم فکر کردم بیشتر، اتفاقات ماموریت به تصویر کشیده میشه امیدوارم ناراحت نشی این حس شخصی من بود و به قلمت خرده‌ای وارد نیست فقط به عنوان یه دوست اینو بهت گوشزد کردم

لیلا ✍️
پاسخ به  مائده بالانی
4 ماه قبل

ای کلک چرا آخه عجله؟😂 واقعا این همه تلاش و پشتکارت قابل تعریفه موفق باشی خوش ذوق

camellia
camellia
4 ماه قبل

ممنون .دستتت درد نکنه.فردا هم پارت داریم🤗?دوست دارم زودت بخونمش.😍

sety ღ
4 ماه قبل

قشنگ بود مائده جان❤️
فقط من فکر میکردم بیشتر رو ماموریتشون بمونی و اصل داستان راجب ماموریت باشه حالا حسابی کنجکاو شدم برا ادامه اش😂🤦‍♀️

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط sety ღ
دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x