رمان بوی گندم جلد دوم

رمان بوی گندم جلد دوم پارت چهل

4.6
(178)

کاش بودی و می دیدی چگونه بعد از تو در چهاردیواری سیاه نبودنت اسیر شده ام؛

بی آب، بی غذا و حتی بعضی وقتها بی هوا.

تنها تویی که می توانی فرق خنده های تصنعی مرا از واقعی تشخیص دهی.

من هر روز برای همرنگ شدن با رنگ های دروغین اطرافم به عالم و آدم این خنده های تصنعی را تحویل می دهم.

روحم پشت زندان این خنده ها اسیر و نالان نبودن را فریاد می زند.

تنها تو و بودن تو کلید رهایی من از این زندان است.

….

بوی حلوا میاید…

از آن‌هایی که مادرش سالی یه بار تمام همسایه‌ها را خبر میکرد و با هم درست میکردن، از همان‌هایی که عطرش در کوچه میپیچید و گندم هر از گاهی دزدکی بهش ناخنک میزد و گلرخ خانم هم مچش را میگرفت و غر به جانش میزد

….

امروز چه روزی از سال بود ؟ تاریخ را هم گم کرده بود نگاهی به تقویم انداخت نزدیک پاییز بود در خانه‌ غلغله‌ای بود گیج و سرگردان نگاهی به دور و برش انداخت

….

با دیدن لباس مشکی روی تخت اخم پررنگی بین ابرویش نشست با حرص مچاله‌اش کرد و از اتاقش بیرون رفت

با ورودش به سالن صدای همهمه خوابید حالا فقط صدای پچ‌پچ‌های درگوشی‌شان میامد

گلرخ خانم با دیدن دخترکش چادر را روی صورتش گرفت و بیصدا اشک ریخت

کم مانده بود کفرش دربیاید بی توجه به بقیه و نگاه موشکافانه و پرترحمشان وارد آشپزخانه شد و اولین کاری که کرد لگدی به ماهیتابه بزرگ روی گاز زد حالا همه حلواهای داغ روی زمین ریخته شده بودن

….

مهتاب دست بر دهانش گرفت و با حیرت کمی عقب رفت

….

از خشم نفس نفس میزد بیشتر فامیل از صدای بلندی که شنیده بودن جلوی در آشپزخانه ایستاده بودن

با غیض به طرفشان برگشت و فریاد کشید

_برید خونه‌هاتون..
کسی نمرده حلوای کی رو میخواین بخورین ؟

همه جوری نگاهش میکردن که انگار دیوانه هست حرف‌های زیر لبیشان نمک روی زخمش میپاشید

….

با خشم جلوی مادرش ایستاد و لباس مشکی مچاله را به طرفش پرتاب کرد

_دیگه اینو تو اتاق خوابم نمیبینم ، همه از خونه‌ام میرید بیرون همتون

..

گلرخ خانم اشک گوشه چشمش را گرفت و لباس را از روی زمین برداشت

_آخه دخترم ده روز گذشته انقدر خودتو عذاب نده بزار اونم در آرامش باشه بزار روحش….

..

جنون زده جیغ هیستریکی زد

_نمرده…نمرده…

روح کی در آرامش باشه ؟

امیر من زنده‌ست کسی اونو نکشته خودم دیدم قلبش تند میزد

….

گلرخ خانم دیگر نتوانست خودش را نگه دارد و با زانو روی زمین افتاد و بنای گریه سر داد

وق زده مثل مجسمه نگاهش را از مادرش که بر سینه و پایش میزد گرفت و به بقیه داد که سعی داشتن دلداریش دهند کسی به فکر این دختر نبود کسی گندم را نمیدید که سیاه بخت شده بود

….

جلو رفت و به عمه آتیه‌اش چشم دوخت

_عمه تو حرفمو باور کن…

مامان دیوونه شده زده به سرش، آخه مگه میشه آدم یهو بمیره امیر من زنده بود

….

عمه آتیه در سکوت با دلسوزی نگاهش کرد و چیزی نگفت

حس کرد هوا برای نفس کشیدن کم دارد چنگی به سینه‌اش زد و به ستون تکیه داد

کلمه‌ها بریده بریده از دهانش خارج میشد

_خودم…چشمای….بازشو…دی…‌دیدم صدام کرد…

به سختی نفسش را بیرون داد سمیه بازویش را گرفت و لیوان آبی به دستش داد

_اینو بخور قربونت برم
باید قوی باشی بچه‌هات بهت نیاز دارند

….

با حرص زد زیر لیوان که با صدای بدی افتاد و شکست

_خفه شو چرا شما اینجوری شدین ؟

حالا همه ترسیده بهش خیره بودن در این ده روز یک قطره اشک هم نریخته بود و فقط شبها لباس خونی امیر را در آغوشش میگرفت

….

دستانش را از هم باز کرد و سردرگم نگاهش را روی بقیه گرداند

_شمام اینجوری فکر میکنید…فکر میکنین امیر من مرده ؟

جوابی جز سکوت عایدش نشد

نه بلندی گفت و موهایش را در چنگ گرفت

_به خدا نمرده…نمرده، حق نداره

با زانو روی زمین افتاد جیغ میزد و امیر را صدا میزد دورش شلوغ شده بود حس میکرد بدنش دارد سبک میشود ….

لبخندی روی لبش نشست حالا میتوانست چشمان مشکیش را ببیند همانی که برقش دلش را ربوده بود

صدای گریه مردانه‌ای را بغل گوشش میشنید
صدای علی بود برادرش سرش را در آغوش گرفته بود و پشتش را نوازش میکرد

_بمیرم برات خواهری

امیر دوست نداره تو رو اینجوری ببینه نکن با خودت عذاب نده

….

نفسهایش یکی در میان میامد صدایش انگار از ته چاه میامد

_امیر من نمرده…بهم قول داد…میاد

….

صدای حاج بابا را در نزدیکیش میشنید

_سمیه یه لیوان آب بده

….

انگار در این دنیا نبود با برخورد آب سرد به صورتش و ضربه‌های سیلی به خودش آمد

نگاهش را به پدرش داد چقدر پیر شده بود اینکه یک شبه پیر شوی مثل همین بود مگر نه

سر بر سینه پدرش فشرد و با بغض گفت

_منو ببر پیش امیر، دلم داره میترکه حاج بابا

….

بوسه‌ای به موهایش زد

_پیش مرگت شم دخترم…میبرمت باید ببرمش سرخاکش تا آروم بگیری

….

تند از آغوشش جدا شد نگاهش تیره شد صورتش رنگ باخت همه با ترس نگاهش میکردن

….

حاج عباس با خستگی دست دراز کرد

_جانم دخترم ؟

داری از دست میری خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه

….

لحن مظلومش قلب خودش را هم به درد آورد

_چی میگی بابا ؟

امیر من با اون هیبت و قدش مگه تو قبر جا میشه ، دلت میاد اینجوری میگی !

….

حرفش گریه همه را در آورد

نفسهایش تند و کشدار شده بودن دستش را مشت کرد و قاب عکس روی میز را که ربان مشکی بهش چسبانده بودن را برداشت

_دروغ میگین امیر من زنده‌ست..
چرا عکسشو اینجوری کردین الان میاد

با زانو افتاد روی زمین و عکسش را بغل کرد علی به طرفش دوید و خواست در آغوشش بکشد

جیغ زد

_برو عقب…
الان میاد دروغگوها ، کسی اونو نکشته کسی نمرده ، نمرده

….

جملات مثل هذیان از لبش خارج میشدن

_نمرده…امیر ؟

با وحشت از خواب بلند شد و به دور و برش نگاه کرد

چهره نگران مهتاب و مادرش را بالای سرش دید این چه کابوسی بود دیده بود ؟

دستش را روی قلبش گذاشت

_دخترم خوبی ؟.. داشتی هذیون میگفتی

با چشمانی از حدقه بیرون آمده به طرف قاب عکس روی میز رفت میترسید ، میترسید خوابش حقیقت داشته باشد

….

میان راه سرش گیج رفت و دست به دیوار گرفت

این مدت کابوس مرگ امیر را شب و روز میدید و هر بار ترس این را داشت که نکند یکی از این کابوس‌ها به واقعیت بپیوندد

قاب عکسش را از روی عسلی برداشت و به سینه‌اش چسباند انگار خودش را در آغوش گرفته بود

_زنده میمونی مگه نه ؟
گفتی دوستم داری اصلا من هیچی آرش از دوریت فقط لج میکنه دیگه حرفمو گوش نمیده…فقط بابا امیرشو میخواد

صدایش بغض دار شده بود گلرخ خانم یک گوشه ایستاده بود و به آب شدن دخترکش میگریست کار هر روزش بود حرف زدن با قاب عکس شوهرش از آن فاجعه دو ماهی گذشته بود و هنوز هم که هنوز بود شعله‌هایش زندگیشان را میسوزاند

….

امیر به کما رفته بود و هنوز هم بهوش نیامده بود همه ناامید بودن جز گندم هر روز میرفت بیمارستان و بهش سر میزد

….

تا کمی درد و دل نمیکرد آرام نمیگرفت یک روز با گریه خودش را در آغوش مادرش انداخته بود و میگفت مامان امروز رفتم کلی گله و شکایت ازش کردم دیگه اخم نکرد دیگه تشر نرفت چرا انقدر آروم خوابیده، چرا ؟

….

دلش برای دخترکش ریش بود این مصیبت کمر همه را خم کرده بود ساحل بعد از آن اتفاق و مرگ پدر واقعیش شوک بدی بهش دچار شده بود و با روانپزشک و دارو سرپا مانده بود ریحانه خانم و حاج رضا هم هر روز شکسته‌تر از دیروز میشدن این طوفان برای همه غیر قابل تحمل بود

….

حاضر شد و شالش را سرش کرد صورتش مثل مریض‌ها بود زیر چشمانش سیاه و گود افتاده و پشت لبش هم سبز شده بود

مردش او را اینطور که میدید وحشت میکرد به جان صورتش افتاد و مشغول اصلاح کردن شد کلا نیم ساعتی کارش طول کشید رژ کالباسیش را به لبانش زد و شالش را با یه روسری زیباتر عوض کرد

….

کیفش را برداشت که همان لحظه صدای گریه‌های دوقلوها بلند شد بی‌توجه خواست از اتاق بیرون برود که مادرش همان لحظه با شیشه شیر وارد اتاق شد

بدون اینکه نگاهی به بچه‌ها بیندازد گفت

_من دارم میرم پیش امیر غروب میام

گلرخ خانم سری از تاسف تکان داد و مشغول آرام کردن بچه‌ها شد بعد از آن اتفاق و خونریزی شدیدی که کرد معجزه بود که هم خودش و دوقلوهایش سالم مانده بودن حالا ناشکری میکرد و یک نگاه هم خرجشان نمیکرد

انگار احساس را در وجود خود کشته بود تلخ شده بود سر آرش داد میزد بچه دو ساله چه میفهمید درد مادرش را ؟ حالا هم ریحانه‌خانم ازش مراقبت میکرد این وضع قرار بود تا کی ادامه داشته باشد.. !!

….

با برخورد نم باران به صورتش اشکش ریخت از سنگ که نبود دلش داشت میترکید دلش پر میزد طفلک‌های تازه به دنیا آمده‌اش را در اغوش بگیرد یادگاری‌های امیر ارسلان

….

اما او این روزها مادر بودن را هم فراموش کرده بود قلبش را در اتاق شماره بیست و پنج ته راهرو بیمارستان جا گذاشته بود آنجا نفسش برمیگشت پرستارها دیگر کامل او را میشناختن یکی از آنها که زن جوان و مهربانی بود دستی به شانه‌اش زد و گفت

_خدا رو شکر که درجه هوشیاریش ثابته برو که آقات بدجور منتظرته خانم عاشق

….

لبخند کمرنگی زد و لباس مخصوص و ماسک را ازش گرفت با قدم‌های آرام وارد اتاق شد چقدر درد داشت که سهم او از دیدنش فقط بیست دقیقه میتوانست باشد

….

با دیدنش اشکش مثل هر بار ریخت طاقت نداشت مردش را زیر هزار جور لوله و دستگاه ببیند چهره دوست‌داشتنیش حسابی لاغر و ضعیف شده بود روی صندلی کنار تخت نشست و دستش را گرفت

لبخندش بیشتر شد همین دیروز بود که با کمک حاج‌رضا ته ریشش را مرتب کرده بود ناخنهایش را گرفته بود

بغضش را قورت داد و شروع کرد به حرف زدن

_سلام آقا ما رو نمیبینی خوشحالی نه ؟

حواست هست چقدر غیبت داشتی…

لبخندی میان اشک زد

_دوماهه نیستی…

دوماهه در و دیوارای خونه دارن منو میخورند…دلت برای من هیچی واسه آرش تنگ نشده ؟

دوقلوهات به دنیا اومدنا…

….

جوابی جز سکوت عایدش نمیشد سرش را پایین انداخت و دستش را نوازش کرد

….

_یادته یه بار بهت گفتم کاش دوقلوها پسر بودن و تو میگفتی عاشق دخترایی…

با یادآوری آن روز اشکهایش روان صورتش را خیس کردن

دستی زیر چشمش کشید و ادامه داد

_امیر من حسودی میکردم…

میدونستی مگه نه ؟

میترسیدم با وجود نیوشا دیگه منو نبینی دیوونه‌ شدم از دوریت فکرم کار نمیکنه الان میگم کاش بودی کاش بهوش بیای اصلا منو نگاه نکن ،فقط حواست به نیوشا باشه ولی باش

مکثی کرد و نفس سنگینش را بیرون فرستاد موهایش را مرتب کرد و مثل قدیم‌ها صدایش زد

_ حاجی بسه دیگه چقدر میخوابی…

حالا من تنبلم یا تو ؟

.

دستی به مژه‌هایش کشید که قطره اشکش روی صورتش افتاد

_جات تو خونه خیلی خالیه

آرش از دستم خسته شده…بابا‌ امیرشو میخواد

امیر اون روز اعصابم خورد شد زدمش باهام قهر کرده ازم ترسیده

دستش را جلوی دهانش گرفت و گریه‌اش را خفه کرد باید ادامه میداد باید غصه دلش را باز میکرد

_مادر بدی شدم دوقلوها دوماهشونه نه مامان دارن نه بابا

همش مامانم داره تر و خشکشون میکنه

نیاوشو ندیدی چشماش مثل عمه دریاش طوسیه، از الان داره دل میبره

نیوشا یکم ضعیف‌تره چشماش مثل من عسلیه یکمم مو درآورده باید ببینیشون

….

با تلخی خندید و دستش را رها کرد که همان لحظه متوجه تکان خوردنش شد

آرام مثل صحنه‌ آهسته اما انقدر کوتاه که باید حسابی حواست را جمع میکردی که این لحظه را از دست ندهی

قلبش در سینه‌اش تند میتپید

نفهمید چطور از اتاق بیرون رفت و با ذوق این خبر را به پرستار داد

دکتر وارد اتاق شد و مشغول معاینه کردنش شد دل تو دلش نبود چشم شده بود و فقط به مردش خیره بود خدا خدا میکرد زودتر بهوش بیاید

با دیدن دکتر روبرویش از فکر بیرون آمد و هول کرده پرسید

_بهوش میاد مگه نه ؟

خودم دیدم دستش تکون خورد

با مهربانی لبخندی به رویش پاشید و گفت

_بیمار تو کما نسبت به صداها واکنش نشون میده دخترم

همسر تو هم الان تو زندگی نباتیه و تموم حرفاتو گوش میده که یکهو دستشو تکون داده

این به منظور بهوش اومدن نیست

تمام امیدش پر کشید و غم در چشمانش لانه کرد

..

صدای دکتر به گوشش خورد

_ناامید نباش دختر…

خدا رو شکر که وضعیت شوهرت نرماله انگار دوست داره بازم حرفاتو بشنوه اینجوری پیش بری حتما زودی بهوش میاد

با شنیدن حرفش کورسوی امیدی در دلش روشن شد در دل خدا را شکر کرد شوهرش هنوز زنده بود نفس میکشید خدا نجاتش داده بود که تیر به قلبش نخورده بود و از کنار سینه‌اش رد شده بود همین جای شکرش باقی بود

با لبخند آخرین نگاه را هم بهش کرد و روی سینه‌اش را بوسید

_بازم میام پیشت آقا امیر توام لجبازیتو بذار کنار و زودتر بیدار شو…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 178

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
78 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
7 ماه قبل

وای دختر.فکر کردم واقعا امیر مرده.😥😭😢طپش قلب گرفتم…😣

camellia
camellia
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

دشمنت.خدا نکنه.و ممنون از شما به خاطر پارت گزاری منظم و رمان قشنگتون واینکه ممنون که امیر ارسلان رو نکشتی دختر.😅

camellia
camellia
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

🤗😘❤😍

sety ღ
7 ماه قبل

وااااییی لیلا اولش فکر کروم واقعا امیرو کشتی
همون موقع میخواستم بیام کامنت بزارم بکشمت🤦‍♀️🤣
ولی خوب بعدش دیدم امیر زنده است یه نفس راحت کشیدممم🤣🤣🤣🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

اگه میکشتیش تا شمال ک هیچی تا اون سر دنیا هم میاومدم میکشتمت🤣

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

اوکی
پیویتم چک کن😁😁

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

ستی امروز جایی میخوای بری ظهر🤣🤣؟ببخشیدااا

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

امروز خونه ام🤣🤦‍♀️

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

ساعت ۲ میتونی آن شی؟
دقیقا ۲😂🥺
که بفرستم منم اون موقع

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

اگه یادم نره آن میشم🤣🤦‍♀️

Newshaaa ♡
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

تایمر بذار😂

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

راست میگه ستی ی تایمر برای من بزااار🤣

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

🫥🫥
من از آلارم متنفرم اینو نگفته بودم بهتون؟؟؟🤣🤦‍♀️
خیلی چیز های مهم رو یادم رفته انجام بدم و دلیلش فقط تنفرم نسبت به آلارمه🤣🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

جدی🤣🤣

Newshaaa ♡
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

وااا چرااا آخه😂😂😂😂
من برای همه ی کارام تایمر میذارم…حتی برای آب خوردنم چون بدنم کمبود آب داره و خودم با طمع آب مشکل دارم تایمر میذارم مجبورم کنه😂🤦🏻‍♀️

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

بابای منم عشق تایمره ولی خودم متنفرمم
اصلا نسبتربهش حساسیت دادم🤣🤦‍♀️

Newshaaa ♡
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

آخه واقعا کاربردی😂من برای فرستادن پارت خودم هم تایمر میذارم مثلا دیروز که پارت دادم هشت صبح تایمر گذاشتم😑😂

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

🤣🤣🤦🏻‍♀️
بابا من دیگه پارت خودم یادم نمیره

Newshaaa ♡
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

نه من یادم نمیره ولی خیر سرم میخواستم زود بفرستم که صبح تایید شه یه چند ساعتی بمونه روی سایت بلکه یه کم ویو بخوره ولی نخورد و فقط پشیمون شدم از اینکه از خواب نازم گذشتم و کلا چهار ساعت خوابیدم🤦🏻‍♀️

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

خب موقع دیگه بفرست 🥺

Newshaaa ♡
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

فعلا که نمیفرستم🤦🏻‍♀️😂

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

ولی ی کاری کن یادت نره🤣

Newshaaa ♡
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

رو دستت با خودکار بنویس مهسا😂

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

به اضافه ی ساعت ۲

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

🤣🤣🤣

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

من فعلا دارم میرم بنویسم
ستی جونم یادم نره ۲بیایی 🤣🥺
من دیگه مطمئن رفتم🤣

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

باشه باشه ساعت دو میام🤣🤣🤣🤦‍♀️
کشتین منووو🤣🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

مممنووووون 🤣
آخر تایید کن
با تشکر 🥺🤣

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

آخر تأیید کن اول باشه🤣🥺🤦🏻‍♀️

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

چشمممممم

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

ممنون 🥺🥺💛

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

اومدم😁

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

ستی یادت نره دیگه 🥺🥺
۲ بیاااااا
اومدی پی وی پیام بده بفرستم منم 😊🤣

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

🤣🤦‍♀️

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

فکر کردم امیر مرررد لیلا به خدا میخواستم گوشی رو پرت کنم تا بیدار شدنش رو دیدممم😑🤦🏻‍♀️😂😂

saeid ..
7 ماه قبل

وااای بغضم‌ گرفت 🥺
فکر کردم مرده واقعااا
خیلی خوب بود

Newshaaa ♡
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

مهی امروز شاه دل میدی؟

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

اره میدم 😊
ببینم ستی ۲هست بیاد تایید کنه😂

Newshaaa ♡
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

آها پس منتظریم🙃

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

👍😁

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

کار خوبی کردی 🤣

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

من داشتم سکته میکردم از شوک گذشت🤦‍♀️🤣

Tina&Nika
7 ماه قبل

عالی بود لیلا خانم اول سکته کردم😶😶‍🌫️

HSe
HSe
7 ماه قبل

شوک بدی بوددد🥲 ولی لیلا جونمممم مرسی که امیر رو زنده نگه داشتییی💜
ماچ به لپات 🙂
خسته نباشی

HSe
HSe
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

بخدا سگ جونیم 😂😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

عالی بود لیلا گلی😍
برای اولین بار از زنده موندم یکی از شخصیت های داستان خوشحال شدم🤪🤣🤣

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

ضحی بیا پی وی😊

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

خدا خفت نکنه لیلا فکر کردم امیر مرده

Ghazale hamdi
7 ماه قبل

وای لیلا خیلی نامردی🥺🥺🥺
گريم دراومد😭😭🤍
اولش فکر کردم امیر رو کشتی میخواستم بگم من دیگه قهرممم🥺😢😭
عالی بودددددد🥰🤍

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

قربونت خواهری🤍🥰
بنویسم ارسال میکنم🙃
خوبه همینجوری پیش برو که بلایی سر امیر بیاد من قهر میکنم😅😅🤕

نسرین احمدی
نسرین احمدی
7 ماه قبل

قشنگ بود خسته نباشی 🌹🌹

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

بنظرم کاشکی گندم یه چیزیش میشد🥲
امیر حیفه

Fateme
7 ماه قبل

من واقعا با این پارت گریه کردم‌
خیلی قشنگ بود لیلایی خیلییی💙

نازنین
7 ماه قبل

خدابگم چیکارت کنه دخترقلبم اومدتودهنم گفتم امیرمرد دیگه این پارت آخریه که میخونم یه دفعه دیدم نه یعنی استاد حرص دادنی ها اشکمو درآوردی کور نشم صلوات ….

سفیر امور خارجه ی جهنم
7 ماه قبل

سلام سلام
ببینید کی اومده🙂🙂🙂🙂🙂🙂
دلم براتون تنگ شده بوددددددددددد

Ghazale hamdi
پاسخ به  سفیر امور خارجه ی جهنم
7 ماه قبل

سلام جیگری خوبی؟🙃🙃
چه عجب🙃
کجا بودی بابا دلم واسه فحش خوردن تنگ شده بوددد😝😝

camellia
camellia
7 ماه قبل

سلام.خانم مرادی چرا پارت آخر رو نمیگزارید😣?!تازه ۴۱ هم غیب شده!😥می خواستم دوباره بخونم,ولی نبود.😐

camellia
camellia
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

باش.ممنونم.😊

دکمه بازگشت به بالا
78
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x