رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت بیست و هفتم

3.9
(25)

سیروس نفس نفس میزد و هنوز عصبانی بود اما همان لحظه پشیمان شد!
با چشم های گشاد شده دستش را نگاه کرد.
_نه…..من…..من چیکار کردم؟…..ببخشید پسر نمیخواستم….
با چشم های سرخ شده نگاهش کرد و باعث شد سیروس حرف در دهانش بماند!
نفس هایش تند شد اما حرفی نزد.
سیروس نگاهش کرد….نمیخواست روی او دست بلند کند اما کنترلی روی رفتارش نداشت.
همیشه از گذشته فرار می‌کرد اما مثل اینکه سهیل بیخیال آن نبود، می‌دانست بالاخره یک روز زهر خودش را می‌ریزد!
خواست دستش را روی شانه ی او بگذار اما سهیل پسش زد.
_آب ریخته شده رو نمیشه جمع کرد سیروس خان! پس تلاش بیخود نکن!
قبلا کتکم میزدی…..این که سیلی بود!
_تقصیر خودت بود…..تو عصبانیم کردی!
پوزخند زد
_آره همیشه همچی تقصیر منه شماها همه بی گناهید!
سیروس دستی را که به او سیلی زده بود را مشت کرد و با برداشتن کتش از اتاق بیرن رفت، همچین قصدی نداشت اما……

ماهرخ رو به رویش نشست و لب زد:
_خب بنال ببینم چته!
_درست حرف بزن ماهی
_بابا ولش کن من جای تو بودم سهیل پسم میزد خوشحال میشدم میرفتم عشق و حال!
غمگین زمزمه کرد:
_دردم فقط اون نیست
_سارا اگه بخوای حرف نزنی میرما!
خودش را در بغل ماهرخ انداخت و آرام اشک ریخت
_وای ماهرخ….بخدا نمیدونم باید چیکار کنم….کاوه دوست دختر قبلیشو آورده بود که داخل شرکت استخدام کنه بعد سهیل سعی داشت اینو بهم بگه….ولی من….ولی من اصلا به حرف هاش توجه نکردم!
نمیدونم….بخدا دیگه چیزی رو نمیدونم…..یعنی کاوه واقعا داره به من خیانت میکنه؟
یا اینکه فقط برای کار بوده؟
ماهرخ دستش را روی کمر او بالا و پایین کرد و لب زد:
_گریه نکن سارا….به نظرم اول باید از دل سهیل در بیاری….با اینکه خیلی مخالف این قضیم و میگم باهاش قهر باش ولی دیگه کاریش نمیشه کرد!
سارا از او فاصله گرفت و با پشت دست اشک هایش را پاک کرد
_یعنی منو میبخشه؟
_چرا که نه! تو خواهرشی!
سری تکان داد و لبخند زد
_ممنون ماهی جونم
_کوفتو ماهی! درست صدام کن!
_نچ!
ماهرخ به اطرافش نگاه کرد
_دوست داری با چی بزنمت؟
_با هیچی!
_نه دیگه هیچی که نمیشه باید یه چیزی بگی
حالا خیلی هم بهش فکر نکن چیز درست و حسابی داخل اتاقت پیدا نمیشه
_بالشت هستا!
_نه دیگه اون زیادی نرمه باید برم از گلی خانم ملاقشو بگیرم!
سارا خندید و به بازویش زد
_نه اون دیگه زیادی محکمه
_به نظر منکه خیلی مناسبه!
راستی کاوه از بیمارستان اومده؟
سری تکان داد.
_آره امروز مرخص شد
از روی تخت بلند شد.
_خب دیگه من برم
به سمت در رفت و چشمکی زد.
_هرچی شد خبر بده!
لبخندی به رویش پاشید و “باشه”ای گفت.

در اتاق را باز کرد و آرام وارد شد.
سهیل خواب بود و بر روی پهلوی سالمش خوابیده بود، آب دهانش را قورت داد و با قدم هایی آهسته خودش را به تخت رساند.
کنارش خوابید و به پلک های بسته اش نگاه کرد، سرش را روی بازوی او گذاشت و خودش را در بغلش فرو کرد.
_سهیل!
فقط صدای نفس هایش را شنید و مظلومانه لب زد:
_هنوز باهام لجی؟
پیشانی اش را روی قفسه ی سینه‌ی او گذاشت و پیراهنش را چنگ زد
با بغض ادامه داد:
_داداش توروخدا منو ببخش!
لطفا….خواهش میکنم…..منو از خودت نرون سهیل….من اشتباه کردم….تو ببخش!
_دیره سارا….دیره!
با صدای او سرش را بالا آورد و به چشم هایش نگاه کرد
_یعنی چی؟
…..
سکوت کرد و با سکوتش سارا غمگین تر شد.
_سهیل؟
_هوم
_میدونی من بدون تو میمیرم؟!
سهیل مات ماند و سارا دوباره سرش را روی قفسه‌ی سینه‌ی او گذاشت.
_اذیتم نکن داداشی….میدونی که خیلی دوست دارم پس منو از خودت دور نکن!
……
_توروخدا داداش!
دلش گرفت…..دیگر نتوانست مقاوت کند…..نتوانست در برابر این لحن مظلوم و بغض دار خواهرش مقاومتی از خود نشان دهد……محکم سارا را در آغوش گرفت و بوسه ای بر سرش نشاند.
خواهرش بود……همه کسش بود……نمیخواست بیش از این اذیتش کند……دار و ندارش او بود!
سارا لبخند زد و در همان حالت برادرش را بغل کرد.
انگار دنیا را به او داده بودند….یعنی سهیل بخشیدش؟
_تو چرا منو اذیت میکنی؟ میدونی نمیتونم نسبت به بغض و گریه هات بی تفاوت باشم!
سارا تو مثلا خواهرم بودی…..حق بده….من از هرکسی انتظار این رفتارو داشتم جز تو…..جز تویی که زندگیمو براش گذاشتم!
_ببخشید….نمیخواستم….نمیخواستم ناراحتت کنم….من فقط اون لحظه از کوره در رفتم
حالا منو بخشیدی؟
سهیل دستش را نوازش وار روی سر او کشید و لب زد:
_ازت دلخورم ولی بخشیدمت!
لبخند زد و خودش را بالا کشید، بوسه ای بر روی گونه‌ی برادرش کاشت و لب زد:
_مرسی داداش!
_تو دوسش داری؟
با سوال یکدفعه ای او جا خورد!
زبانی روی لب هایش کشید و سر پایین انداخت.
_آره سارا؟ دوسش داری؟
آرام سر تکان داد
_اهوم
_تو تاحالا دیدی من بد تورو بخوام؟
_نه
_پس گوش کن….چیزی که میگم به صلاحته!
ولی بازم اگه دوسش داری و مطمئنی که اون دوست داره میتونی باهاش ازدواج کنی اما اگه یه روزی پشیمون شدی روی من حساب نکن!
_سهیل کاوه دوسم داره اینو میدونم ولی….ولی دلیل اینکه اون دختره رو میخواست استخدام کنه رو نمیدونم و ایندفعه ترجیح میدم یه طرفه به قاضی نرم و از خودش بپرسم
_خیله خب….من دیگه واست امر و نهی نمیکنم هرکاری میدونی درسته بکن!
از طرز حرف زدنش می‌توانست متوجه شود که هنوز هم کامل او را نبخشیده است…..حق هم داشت نه؟
_هنوزم بابت اون شب…..
قاطع جوابش را داد:
_سارا فراموشش کن! نمیخوام دیگه هیچی راجبش بشنوم خب؟
_با….باشه

در اتاق بی‌هوا باز شد و از جا پرید.
_خانم یلدا امجدی؟
_ب….بله؟
_دیگه وقت رفتنه……باید بریم!
با ترس به برادرش نگاه کرد
_یاسر…..
دستش را محکم گرفت و لب زد:
_خواهر من با شما جایی نمیاد!
_شرمنده ولی باید اونو ببریم دستور سهیل خانِ
_سهیل خان غلط کرد با تو! اون بی شرف واسه چی باید خواهر منو ببره؟ مگه…..
حرفش با صدای مرد نیمه تمام ماند.
_مراقب حرف زدنت باش!
تو حق نداری به سهیل خان بی احترامی کنی
بلند خندید
_عجبا…..اون داره کار خلاف انجام میده کسی هیچی بهش نمیگه بعد من یه حرف زدم باید ساکت بشم!
اینطوریه؟
مرد پا به عرض شانه باز کرد و با اخم هایی در هم یاسر را نگریست.
_پدرتون میاد دنبال شما و این خانم با میاد همین و بس!
این را گفت و به طرف یلدا قدم برداشت اما او سریع بلند شد و آن طرف تخت پناه گرفت.
_به من دست نزن!
_ببین خانم من اگه شمارو با خودم نبرم……
یاسر فریاد زد:
_مهم نیست چه بلایی سر تو میاد…..مهم خواهر منه! من نمیزارم اون دوباره برگرده به اون خراب شده!
_فکر نمی‌کنم توی وضعیتی باشین که بخواین تصمیم گیری کنید
مرد اشاره کرد که چند نفر وارد اتاق شوند.
استرس داشت….دیگر نمیخواست باز به عمارت برگردد….دلش می‌خواست باز به خانه برود و کنار خانواده اش باشد.
حالا که بیشتر فکرش را می‌کرد از عمارت خوشش نمی آمد!
وقتی یکی از آنها بازویش را گرفت خواست جیغ بکشد اما دستی رو دهانش قرار گرفت.
چند نفر دیگر هم یاسر را گرفته بودند و نمی‌گذاشتند تکان بخورد….صدای فریاد هایش را می‌شنید اما کاری از دستش بر نمی آمد جز گریه کردن!

همه را صدا کرد و در سالن منتظرشان ماند.
یکی، یکی آمدند و همگی منتظر نگاهش کردند……کوروش روی مبل لم داد و پا روی پا انداخت.
_خب جناب صدر…..چی میخواین بگین که هممون رو احضار کردی؟
نفس عمیقی کشید و باز دمش را به بیرون فوت کرد.
_صبح کتایون میاد درسته؟
_آره…..بعدش؟
_بعدش که……کتایون تنها نیست
یه نفر دیگه هم باهاشه!
کوروش خندید
_خب اره دیگه شهرام و بچش
_نه کوروش…..اونا نیستن
سارا بهت زده نگاهش کرد.
_یعنی چی؟ کس دیگه ای همراهشه؟
_آره….یه نفر دیگست! یه نفر که خیلی وقته اینجا نیست و داره برمیگرده!
کاوه با اضطراب روی مبل نیم خیز شد و لب زد:
_نکنه…..
غمگین سر تکان داد.
چشم های هر سه نفرشان نزدیک بود از حدقه بیرون بزند.
_نه…..این امکان نداره!
لبخند از روی لب های کوروش پر کشید و ناباور زمزمه کرد:
_خودش بهتون گفت که میاد؟
_نه کتایون خبر داد
_وای…..این اصلا خوب نیست!
اگه کمند برگرده جهنم به پا……
حرفش با صدای کسی قطع شد!
_کی قراره برگرده؟
نگاه همگی آنها به سمت سهیلی که مشکوک و با اخم ایستاده بود چرخید…..برای ثانیه ای حس کردند نفسشان گرفت!
او نباید با خبر میشد……هرگز……حداقل نه تا وقتی که پای کمند به ایران می‌رسید!
کسی توان حرف زدن نداشت اما سهیل حرفش را با عصبانیت تکرار کرد.
_گفتم کی قراره برگرده؟!
حرف من جواب نداشت؟
کوروش اولین کسی بود که به خودش آمد و با خنده لب زد:
_کی قراره برگرده؟ کتایون دیگه!
یادت رفته آقای صدر؟
آهسته اما محکم قدم برداشت و خودش را به شاهرخ رساند
_جوابمو ندادی!
تا شاهرخ خواست دهان باز کند کاوه زود تر از او لب زد:
_کمند سهیل…..کمند داره برمیگرده ایران!
و لعنت بر تو کاوه، قرار بود سهیل نفهمد حالا تو……
پدرش با عصبانیت نامش را صدا کرد و سهیل بهت زده به شاهرخ خیره شد.
_کی؟
شاهرخ به کاوه تشر زد اما او با اینکه از واکنشش می‌ترسید دوباره تکرار کرد.
_کمند داره بر میگرده
همین جمله کافی بود تا بلند بزند زیر خنده و نگاه همه با وحشت خیره اش بماند!
اسمش را زیر لب زمزمه کرد.
کمند…..کمندش داشت باز می‌گشت؟ همانی که می‌خواست خاطرات و خودش را فراموش کند اما نتوانسته بود؟!
تمام ان خاطرات در عرض چند ثانیه مانند نوار ویدئویی از ذهنش گذشت.
خنده اش که تمام شد با صدای دورگه ای لب زد:
_پس داره بر میگرده……اون وقت چرا؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x