رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۶۴

4.6
(30)

آتوسا :
ارمیا پس کاوشی در باکس کودک، می پرسد:

– حالا چرا دوتا صورتی؟

این سوالی بود که باید می پرسید!

کسرا گازی به سیب می زند و نظریه می دهد:

– خب حتما دوتان که دوتا خریده دیگه!

سیب در دهانش می ماند!
چه گفت؟
گردن ارمیا آرام به طرف زینب می چرخد و با حیرت زمزمه می کند:

– دو…دو..دوتا؟

گونه های گل انداخته زینب گواه روشنی بر صحت ماجرا می شود.

دو دختر!

دو فرشته که قرار تا چند ماه دیگر مهمان این خانه شوند.
قرار بود تا چند ماه دیگر زیر پاهایشان عروسک های دخترانه بیاید و تلویزیون کارتون های دخترانه پخش کند.

ارمیا نفسی رها می کند و با ناراحتی می نالد:

– لااقل یدونش پسر بود!
من بدبخت بین سه تا دختر…کرمتو شکر!

زینب با بغض می گوید:

– الان ناراحتی دخترن؟

برادرش سریع اصلاح می کند:

– نه منظورم اینه که دوتا دخترن اونم با مادری مثه تو خب واضحه من بدبخت میشم

تازه زینب مطلب را درک می کند و صندلش را از پا خارج می کند و می گوید:

– حضار عذرخواهی می کنم

و صندل را سمت ارمیا پرت می کند، این نبرد تا لحظه ای که ارمیا تسلیم و مجبور به معکوس کردن حرفش می شود ادامه پیدا می کند.

پدرش از جا بلند می شود و عروس حرص خورده اش را در آغوش می گیرد.

خطاب به پسرش گفت:

– ان شاءالله این دو دختر مث خودت آتیش به جون پدرشون بشن!

الهی آمین بلند زینب، همه را به خنده می اندازد.

پدر ادامه می دهد:

-حالا عروس من شوخی میکنم ولی تو جدی بگیر!

زینب نامید از پدرشوهر، به سمت مادرشوهر می رود.

آرام لب می زند:

– هیچکس منو درک نمیکنه!

مادرش حق به جانب می توپد:

– نبینم کسی عروسمو اذیت کنه تا زمان بدنیا اومدن نوه هام کسی جسارت به خرج نمیده!

درحال پوست کردن خیار، نطق می کند:

-به عنوان تک عمه دخترا باید بگم انتخاب دیزاین اتاق با منه

آرمان اضافه می کند:

– لباساش تا یک سالگی به عهده تک عموشه

کسرا – اسباب بازی هاش با من!

مادرش هم با کمی فکر می گوید:

– کالسکه و تخت و کمدشم با من و پدرتون!

ارمیا با لبخند دندان نمایی دست به سینه گفت:

– چقدر خوبه همه خرجشو میدن کاش زودتر میومدن!

زینب تیکه می اندازد:

– الهی شکر که بچم برخلاف باباش پا قدم خوبی داره مثل باباش هرجا پا میذاره برقا نمیره!

دورهم می نشینند و با آرمان خامه کیک را به صورت ارمیا می زنند.

کسرا پارچ نصفه آب سرد را از بالا روی سر ارمیا می ریزد و جشن پدر شدنش به بهترین نحو و کثیف ترین حالت ممکن برگزار می گردد.

گونه زینب را محکم‌می بوسد و تاکید می کند:

– اگر اذیتت کرد کافیه یه زنگ بزنی

زینب با توجه به حواس پرت اطرافیانش لب می زند:

– توام جواب ندی به شوهر خواهر شوهرم زنگ میزنم

لب روی هم می فشارد و با حرص می غرد:

– حیف!
حیف که فعلا نمیشه لهت کرد!

تا خود خانه فکرش معطوف رهام می شود، رهامی که یک سال است درگیر جلب رضایت از پدر اوست.

حتی سروصدای آرمان و کسرا هم نمی تواند جلوی پرواز افکار او را بگیرد.

چرا همه سرو سامان می گرفتند اما او همینطور مانده بود!

هفته دیگر عروسی ریحانه با همان لوک خوش شانس بود.

به محض توقف ماشین، با آرمان و کسرا از پیاده می شوند.
انقدر خسته بودند که نای خوردن غذا نداشتند.

روی یکی از صندلی های پشت میزناهارخوری می نشیند و گوشی اش را روی میز می گذارد.

پیام جدید داشت!

“بابات مغازه نیست”

جواب می دهد.

“خونه ارمیا بودیم”

دو دقیقه بیشتر نمی گذرد که گوشی اش زنگ می خورد.

پاسخ می دهد:

– بله؟

صدای نفس نفس زنان رهام منقطع به گوشش می رسد:

– سلام چطوری؟

– ممنون خوبم

رهام – ناراحتی یا حال نداری؟

– حال ندارم…خسته شدم رهام

دستی به پیشانی اش می کشد و می نالد:

– ریحانه داره عروسی می گیره ارمیا هم که داره دختر دار میشه آرمان و کسرا هم دارن دست به کار میشن ینی همه تو این یک سال یه حرکتی زدن!

رهام نفس را به بیرون هل می دهد و می گوید:

– خب میگی چیکار کنم؟
چقدر اومدم مغازه بابات؟
فعلا تونستم ماشین بگیرم یکم دندون رو جیگر بزار من خونرو بگیرم

دندان روی هم می سابد.

اخلاق رهام داشت او را دیوانه می کرد.
از پدرش آن خانه را قبول نمی کرد، چون این کار را صدقه می دانست.
می خواست روی پای خودش بایستد!

رهام با سکوت اضافه می کند:

– تو که این یک سالو صبر کردی یک چند ماهم صبر کنی دیگه تمومه

– چرا اون خونرو قبول نمی کنی؟

رهام – چون از بابامه!
نمیخوام بابات فک کنه دارم از جیب بابام می خورم

راست می‌گفت که زندگی کردن با او سخت بود.
ویژگی های ویژه ای داشت!

با نگاهی به دور و بر زمزمه می کند:

– من نمیدونم دیگه مغزم نمیکشه تا الان به بهانه های بنی اسرائیلی خواستگارامو رد کردم دیگه هیچ چرتی بلد نیستم

رهام عصبی داد می زند:

– چرا درک نمی کنی تو؟
دارم بخاطر تو جون می کنم کل بدنم آب رفته تو نشستی تو خونه هی میگی زودباش بدو زودباش خوب چیکار کنم من؟

تماس را قطع کرد و روی میز انداخت.
شاید راست می گفت!

چرا او را تنها گذاشته بود؟
باید کاری می کرد.
کاری که بتواند پول بدست آورد.
اما چه کاری؟

شماره عاطفه را می گیرد و با برقراری تماس می گوید:

– عاطفه خونه ای دیگه؟ دارم میام

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
نویسنده
23 روز قبل

خیلی قشنگ بود😍🤤
سر دوقلو بودن بچه‌های ارمیا و زینب ذوق کردم🤗😂 دانیال کجاست؟ دلم واسه آتوسا می‌سوزه غمخوار همه‌ست، باباش هم از خر شیطون پایین نمیاد😑 بابارهام پسر خوبیه.

پوریا کو🤔 اون لحظه رو فکر گنم اشتباه نوشتی اون‌جا که زینب میگه از اینکه دخترن خوشحال نیستی؟ بعد دیالوگ برای ارمیا بود اما نوشتی برادرش اصلاح کرد!
امیدوارم آتوسا هم بره سر خونه و زندگیش.
رمان جالبی بود و دست مریزاد. هر چی می‌گذشت قلمت شیرین و شیرین‌تر میشد😍

لیلا ✍️
نویسنده
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
23 روز قبل

آره اون‌جا که زینب میگه درسته اما پایین‌تر نوشتی برادرش اصلاح کرد، یه نگاه بنداز

لیلا ✍️
نویسنده
پاسخ به  نویسنده
23 روز قبل

برادرش سریع اصلاح می کند:

– نه منظورم اینه که دوتا دخترن اونم با مادری مثه تو خب واضحه من بدبخت میشم

لیلا ✍️
نویسنده
پاسخ به  نویسنده
23 روز قبل

شاید منظورت بعدش بود نه؟
قلمت واقعاً نسبت به گذشته خیلی پخته‌تر شده، دست مریزاد👏

لیلا ✍️
نویسنده
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
23 روز قبل

آره😍

saeid ..
23 روز قبل

دو تا دختررر🥺
خسته نباشی نرگس جان

آخرین ویرایش 23 روز قبل توسط saeid ..
Fateme
Fateme
22 روز قبل

ولی نمیدونم چرا حس میکنم رهام خودش داره دست دست میکنه
اتفاقا به نظرم زینب بدبخت شد با دو تا دختر مثل ارمیا
خسته نباشی

Fateme
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
21 روز قبل

منتظریم بگیرتش دیگههه😂

Fateme
17 روز قبل

نرگس خانوم نمیزاری پارت؟

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x