رمان کارما

کارما پارت1

4.2
(62)

#پارت_۲

قدمی به عقب برداشتم…
از زمین و اسمون بارون میبارید …
به زودی همه متوجه نبودنم میشدن…

تند سرمو به طرفین تکون دادمو با هق ریزی نالیدم:

_اگه…اگه بفهمن نیستم آبروی خانواده م میره…

لباس عروسی که با ذوق برام انتخاب کرده بود حالا خیس و گلی به تنم چسبیده بود…

آرش چنگی به موهاش زد و نالید:

__اگه بفهمن امشب نمیزارن رنگ افتاب فردا رو ببینید چرا نمیفهمی…

با مکث ادامه داد:

__قسم میخورم همین الانم بپا گذاشتن براتون..

قدمی به عقب برداشتم و گفتم:

_هرچیم بشه نمیتونم با ابروشون بازی کنم…فکر میکنن فرار کردم میفهمی؟؟

قدم عقب رفتمو جبران کرد و با پوزخندی گفت:

__به نظرت یه درصد بفهمه تو چه گذشته ای داری باهات کنار میاد؟؟

در ثانیه بود فلش بک خوردن ذهنم…
به همون چندماه پیش…

فلش بک

«_طاها؟
نگاه ارومش و بهم داد و دوباره به روبه رو دوخت:
__جونم

دستامو تو هم پیچوندم سعی کردم خودمو بیخیال نشون بدم:

_اگه یروز بفهمی من گذشته م اونی نبوده که تو فکر میکردی چیکار میکنی؟

گره ای بین ابروهاش افتادو مشکوک پرسید:

__یعنی چی ای حرفت؟

_منظوری ندارم که کلی پرسیدم برام سوال شد..

سکوت کرد و بعد از چند لحظه گفت:

__اگه یروز بفهمم دروغ گفتی…همچیو تموم میکنم..

نگاه ماتمو که دید ادامه داد:

__اونطوری نگام نکن روی دروغ و پنهونکاری خیلی حساسم دست خودمم نی شاید هر کاری بکنم..اما قبولش نمیکنم..»

اشکام دیدمو تار کرده بودن..
پلکی زدمو چشمه ای دوباره جوشید…

لرزون لب زدم:

_هر..هرچی باشه حق ندارم ابروی چندسالشونو از بین ببرم..

بی توجه بهش به عقب چرخیدم و به سمت تالار رفتم..
اگه طاها منو با این سرو وضع میدید …
پوزخندی زدمو به قدم هام سرعت دادم..

#پارت_۳

با نزدیک شدنم به تالار متوجه جمعیت زیادی مقابل درب ورودی دیدم…

ضربان قلبم رفت رو هزار و من قدم هام شل شد…
فکر به اینکه چه اتفاقی افتاده ازارم میداد..

نزدیکتر شدمو دنیا آوار شد رو سرم…
دیدن ماشین اشنایی که یاداور روزای گذشته بود چشمه اشکم خشک شد..

برگشته …
اون برگشته…

با نزدیک شدنم متوجه بیشتر مهمونا شدم که تو محوطه بودن..
انگار اونا هم متوجه م شدن که به سمتم میچرخیدن و با ترحم نگاهم میکردن..

من همون عروس اول شبم که لبخند به لب داشت و فکر میکرد همه چیز درست شده‌…
اما حالا..

به بدترین حالت افتادم..
با رسیدنم به ماشین و گذر از کنارش. متوجه طاهایی شدم که روی زمین نشسته بود و دستمالی روی بینیش گرفته بود..

هول شده به سمتش رفتم که متوجه م شد و با نگاهش باعث شد سرجام وایستم ..

حالا صدای مادرش که ساعتی پیش ادعا داشت منو دخترش میدونه بلند شد:

__الهی به زمین گرم بخورید ..بخاطر شماها پسر من به این روز افتاده،دختره ی خراب …..
یه لاتو انداختی به جون پسرم..

شنلمو بالاتر کشیدم و نگاه متعجبمو به حضار دوختم..
باورم نمیشد ..

از چیزی که میترسیدم سرم اومده بود..
اشکم چکید که صدای مادرم شد ارامش دلم:

__حرف دهنتونو بفهمید لطفا…
همینی که میگی خراب ناموس پسرته …

به سختی اب دهنمو قورت دادم و قدمی به طاها نزدیک شدم که صدای فریادش بلند شد:

___ساکت شید …عروسی تموم شد ..بفرماییدد….

سرمو تکون داد مو دوباره به سمتش قدمی برداشتم که غرید:

___سمت من نمیای..

لال شده بودم …
نمیتونستم حرفی بزنم که پدرم بینمون روبهش ایستاد :

__حق ندارید با دخترم اینطوری حرف بزنید ..
مردی از زنت بپرس ..
اما حق اینجور برخوردو نداری…

طاها با کمک امین دوستش از جا بلند شد و نالید:

__چی بپرسم؟من چیزی ندارم که بپرسم..

حالا صورتشو بهتر میدیدم..
زیر چشمش کبود و موهاش ژولیده ،پیراهن سفیدی که حالا با خونش رنگی شده بود..

صدای مادرش دوباره بلند شد:

___چی بپرسه ؟؟پسره ی لات نزدیک پسرمو بکشه…حالیتونه؟ اسلحه گذاشته رو سر پسر من که اگه ازدواج کنی میکشمت‌..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
5 ماه قبل

عالی بود خسته نباشی

مائده بالانی
5 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم🌹

Ghazale hamdi
5 ماه قبل

#حمایتتتتتتتت🥰✨️🤍

نسرین احمدی
نسرین احمدی
5 ماه قبل

عالی بود داره جالب میشه

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x