رمان انتقام خون

رمان انتقام خون پارت ۴۴

4.7
(334)

نزدیک به نیم ساعت بعد ماشین را کنار پارک می‌کند و همزمان پیاده میشویم

کیفم را از دستم می‌گیرد و همراه من آرام قدم برمی‌دارد

این مراقبت‌هایش گاهی کلافه‌ام می‌کند اما شیرین است

حس خوبی‌ست کسی را داشته باشی که در تمام لحظات مراقبت باشد

با قدم‌های آرام وارد پاساژ میشویم

مغازه‌ها را یکی یکی از نظر می‌گذرانیم با رسیدن به مغازه سیسمونی بزرگی وارد می‌شویم

با ذوق وسایل بچه‌گانه را نگاه میکنم

هر کدام به نوعی زیبا هستند و مانند کوکان با دیدنشان ذوق کرده‌ام

فروشنده_میتونم کمکتون کنم؟

با شنیدن صدای ظریف فروشنده به سختی نگاهم را از وسایل می‌گیرم و به فروشنده نگاه میکنم

قبل از صحبت کردن من نگاهی به شکمم می‌اندازد و می‌پرسد

فروشنده_چند ماهته عزیزم؟

با صدای آرامی پاسخ میدهم

_۷ ماه………….برای سیسمونی اومدیم

لبخندی می‌زند و می‌گوید

فروشنده_بفرمایید اون سمت……….سیسمونی‌هامون اون قسمته

به سمتی حرکت می‌کند و ما هم دنبالش روانه می‌شویم

با ورود به قسمت سیسمونی‌ها خانم جوان فروشنده به سمت ما بر می‌گردد

فروشنده_کمکی نیاز داشتید صدام کنید

او دور می‌شود و ما با قدم‌های آرام در سالن بزرگ بخش نوزادان حرکت می‌کنیم

ست‌های اتاق خواب را یکی یکی نگاه می‌کنیم و جلوی یکی از ست‌ها می‌ایستیم

از همه ست‌ها زیباتر است

تمام وسایلش سفید و بنفش هستند و در عین سادگی زیبایی خیره کننده ای دارند

به سمت آرمان برمیگردم که با چشمانی براق به همان ست نگاه می‌کند

_قشنگه نه؟

نگاهش را به چشمانم میدهد و لبخند خاصی بر لب‌هایش می‌نشیند

آرمان_خیلی………..ولی به پای قشنگی تو نمیرسه

لبخندم عمق می‌گیرد و اگر در خانه بودیم حالا محکم بغلش میکردم

قرار بود فقط تخت و کمد را بگیریم اما هر چیزی که لازم داریم را می‌خریم

از شیشه شیر و پستونک گرفته تا کمد و تخت و حتی پرده

همه چیز را میخریم و قرار می‌شود تا ساعت ۹ آنها را برایمان بفرستند

زمانی که از پاساژ خارج می‌شویم ساعت ۷ عصر است و نزدیک به دوساعت در مغازه بوده‌ایم

تمام وسایل اتاق را با ست سفید و بنفش گرفته‌ایم و در کنار ‌آن کلی لباس و عروسک با رنگ‌های مختلف

به خانه که می‌رسیم آرمان باز هم اجازه نمی‌دهد چیز سنگینی بلند کنم و خانه را خودش جمع و جور می‌کند

ساعت ۹ وسایل را می‌آورند و کارگر‌ها آنها را تا بالا می‌آورند

تمام وسایل را به اتاقی که از قبل آماده‌اش کرده‌ایم منتقل می‌کنند و آرمان در تمام مدت نظارت می‌کند تا کارگر‌ها آسیبی به دیوار‌ها و خود وسایل نزنند

کارگر‌ها که می‌روند ساعت ۱۰ و ۳۰ دقیقه را نشان می‌دهد

بر روی مبل کنار آرمان مینشینم و در آغوشش میخزم

با این کار موبایلش را کنار می‌گذارد و با لبخند دست‌هایش را دورم حلقه می‌کند

سرم را بر روی سینه‌اش می‌گذارم و با لحن بچه‌گانه‌ای می‌گویم

_دخملت گسنسه

خنده آرامی می‌کند و بوسه‌ای بر روی موهايم می‌زند

آرمان_دخملم گشنشه یا مامان دخملم؟

لب‌هایم را جلو میدهم و خود راکمی برایش لوس میکنم

_هم مامان دخملت هم خود دخملت

خنده‌ای می‌کند و مرا محکم به خود میفشارد

بوسه محکمی بر گونه‌ام می‌زند که صدای خنده من هم بلند می‌شود

آرمان_آخ که وقتی اینجوری خودتو لوس میکنی دلم میخوادخودتو فندقم رو با هم قورت بدم

خنده آرامی می‌کنم و او درحالی که موبایلش را برمی‌دارد می‌گوید

آرمان_حالا مامان دخملم چی میخوره سفارش بدم؟

از آغوشش بیرون میآیم و با ذوقی کودکانه دستهایم را به‌ هم میکوبم

_سیب‌زمینی با پنیر و قارچ و پنیر سوخاری

مرا مجدد به آغوشش برمی‌گرداند

آرمان_چشم

آرمان غذا‌ها را سفارش میدهد و من همانجا در آغوشش میمانم

غذاهایمان را در سکوت میخوریم و بعد از جمع کردن میز که هیچ نقشی در آن نداشته‌ام به اتاق می‌رویم

لباس‌هایم را با پیراهن بلند و نازکی عوض میکنم

دلم کمی شیطنت می‌خواهد و طبق گفته دکتر اگر رابطه کنترل‌شده باشد مانعی ندارد

موهایم را شانه میزنم و با قدم‌های آرام به سمت تخت میروم

کنار او بر روی تخت دراز میکشم و خود را در آغوشش جا میدهم

دستش را دور کمرم حلقه می‌کند و موبایلش را کنار می‌گذارد

خود را در آغوشش بالا میکشم و بوسه آرامی بر روی گلویش میزنم

تکان خوردن سیب گلویش را می‌بینم و بعد صدای خش دارش در گوش‌هایم می‌پیچد

آرمان_نکن هلما

زیر گوشش آرام لب میزنم

_دکتر که گفته مشکلی نداره…………..انقدر جلوی خودت رو نگیر آرمان

به سمتم میچرخد و حالا صورتهایمان روبه‌روی هم قرار دارد

آرمان_میترسم اتفاقی واست بیافته

لبخندی میزنم و بوسه کوتاهی بر لب‌هایش میزنم

_هر موقع اذیت شدم میگم بهت

کمی با تردید نگاهم می‌کند

آرمان_قول؟

مانند خودش آرام زمزمه میکنم

_قول

با مکث سرش را جلو میآورد و لب‌هایم را شکار می‌کند

دستم را بر روی صورتش می‌گذارم و همراهی‌اش میکنم

تنم را می‌چرخاند و درحالی که لب‌هایم را می‌بوسد بر رویم خیمه می‌زند به طوری که وزنش بر روی من نیافتد

مراقب‌هایش در طول رابطه قند در دلم آب می‌کند و هیچ دردی حس نمیکنم

حمایت؟😥🥺

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 334

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Ghazale hamdi

غزل نویسنده رمان های دیازپام & قانون عشق🦋 کاربر وبسایت رمان وان🦋
اشتراک در
اطلاع از
guest
24 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐃𝐞𝐥𝐬𝐚 ♡
7 ماه قبل

خیلی قشنگ بود واقعا
خسته نباشی عزیزم 🥰❤️❤️

Fatemeh
Fatemeh
7 ماه قبل

عالی بود غزلی اصلا نمیتونم حدس بزنم چه اتفاقی قراره بیافته 🤔🤔

sety ღ
7 ماه قبل

چقدر آرمان کرااااشه😍😍😍😍
خداروشکر ک هلما ۷ ماهشه و خیالم راحته بچه شو نمیتونی سقط کنی غزل😂🤦‍♀️
ولی نمدونم چه بلایی میخوای سرشون بیاری😂😂😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

بخدا اگه این بچه بدنیا اومد من اسمم رو عوض میکنم…حالا ببین
غزل تا هلما رو با دستای خودش خاک نکنه و ارمان رو عذادار نکنه ول کن نیست

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

حمایت حمایت حمااایتت😍😘
خسته نباشی خوشگله🥰

saeid ..
7 ماه قبل

#حمااایت از غزلی

Fateme
7 ماه قبل

عالی بود
چقد من این لحظه های عاشقانه ی بینشونو دوست دارم خدایا

نازنین
نازنین
7 ماه قبل

خسته نباشی غزل جونم ….نخوندم هنوز فقط خواستم حمایت کنم خوندم نظرمومیگم

لیلا ✍️
7 ماه قبل

ایول به آرمان بعد امیرارسلان😂🤦‍♀️ همه چی برعکسه ولی خدایی توصیفاتت انقدر خوبه که روم به دیوار آدم هوس میکنه نی‌نی داشته باشه خدا نکشتت غزاله

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

ممنون غزل جان خسته نباشی
میشه قانون عشق رو هر روز پارت بذاری

نازنین
نازنین
7 ماه قبل

عالی بود مثل همیشه ولی جون تو بیخیال شو بلا ملا سرشون نیار🥺

Tina&Nika
7 ماه قبل

عالی غزلی لطفا قانون عشق دو پارت بزار 💚💚

دکمه بازگشت به بالا
24
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x