رمانرمان دلداده

رمان دلداده پارت ۱

4.8
(30)

دلداده🥀
#پارت_اول
براش را چندین بار روی گونه اش کشید، پودر صورتی روی گونه اش خوابید و به صورتش جان داد…
بعد از دل کندن از میز آرایش، سمت کمد رفت ودر کشویی اش را باز کرد، رو به نیکا پرسید: چی بپوشم خب؟
نیکا کلافه موبایلش را روی تخت انداخت و سمت کمد رفت: نمیدونم دیگه یچی بپوش خودت
شیدا به لباس ها نگاهی می اندازد… چوب لباسی هارا کنار میدهد و یکی یکی لباس هارا نگاه می کند، از بین آنها لباس شب آبی رنگ دکلته اش را برمیدارد و جلوی خودش میگیرد: این خوبه؟
نیکا با خنده جوابش را میدهد: احمق داری میری مهمونی لباس عروس میخوای بپوشی؟!
_مگه نمیگی تولد دوستته؟
_خب اره ولی این خیلی دیگه… زیادی تجملاتیه، نمیدونم… اخه میدونی اونجا همه با تیشرت و تاپ و دامن اینا میان، واسه همون میگم..
_خب.. این کراپ یاسیه رو با شلوار لی مشکیم میپوشم
_عالیه… فقط عجله کن نمیخوام دیر برسم
_نمیفهمم وقتی فردا امتحان داریم مهمونی چیه اخه!
_ واااای بابا یکم بیخیال شو، یکم باید به خودت استراحت بدی؛
بعد از تعویض لباس ، دختر ها از خانه بیرون میزنند و با ماشین نیکا راه می افتند..
بعد از حدودا ۱۵ دقیقه، ماشین روبه روی برج بزرگی توقف می کند..
پیاده میشوند و هرکدام کادو های خود را برمیدارند، نیکا زنگ میزند که بعد چند لحظه صدای دختری از آیفون پخش میشود: خوش اومدی نیکا جونم بیاین بالا، پنت هوس
نیکا: اوکی عزیزم
در باز میشود و دخترا داخل میروند…
سوار آسانسور شدند، شیدا با دقت خودش را در آینه آسانسور برانداز کرد.. همه چیش خوب بود، این اولین دیدار او با دوستان نیکا بود و میخواست خوب و مرتب به نظر برسد..
تا رسیدن آسانسور، نیکا از داخل کیفش رژ سرخ رنگ را بیرون آورد و مشغول تمدید رژ لبش شد.. بعد از یکی دو دقیقه آسانسور ایستاد و بیرون امدند.. یک ویلا بزرگ و زیبا روبه رو و یک استخر سمت راستشان بود، چند دست صندلی و مبل راحتی هم بیرون ویلا گذاشته شده بود، بعضی ها داخل بودند و بعضی ها بیرون ویلا مشغول صحبت و بگو بخند..
_سلام خیلی خوش اومدین
نگاهش را به دختر مو بوری میدهد که با آنها احوال پرسی می کرد، احتمال میداد میزبان باشد؛
دخترک به طرف شیدا رفت و دستش رابه سمت او گرفت : سلام عزیزم ژیلا هستم
شیدا با او دست داد: سلام، شیدا هستم دوست نیکا، خوشبختم
ژیلا با لبخند و لحن صمیمانه ای میگوید: همچنین. برید داخل تا چند دقیقه دیگه همه میان جشن رو شروع کنیم. راستی مانتو و کیفتونم میتونین بدین به خدمتکارا
شیدا هم با لیخند جوابش را داد: اوکی،ممنون..
نیکا دست شیدا را گرفت و دوان دوان دنبال خودش، او را به طرف ویلا میکشید: بیا دیگه
_خیله خب اروم تر برو با این کفشا من چجوری بدو ام مثل تو؟
نیکا چشم غره میرود، وارد ویلا شدند… پر از ادم هایی بود که شیدا نمیشناختشان …
خانم مسنی، با دیدن آنها به سمتشان رفت: خوش اومدین خانما
_ممنونم
و مانتو و شالش را در می آورد و به مستخدم میدهد. سمت یکی از آینه ها میرود و موهایش را مرتب میکند، یک دسته از موهای فرفری اش را روی شانه هایش می اندازد..
چشمش به رضا می افتد که روی مبل لم داده و در حالی که جام شرابی دستش است با چند تا از دختر ها صحبت می کند… از همان پلاستیکی هایی که تا خرخره عمل ان!
با ارنجش به پهلو نیکا میزند: نیکا
_آی چته؟
با سر به رضا اشاره می کند: اونجارو، اون رضا نیست؟
نیکا کمی دقت می کند: چرا خودشه.. نگا چه سیسی هم گرفته، بزار برم حسابشو بزارم کف دستش!
شیدا با خنده دنبال نیکا راه می افتد، پشت سر رضا ایستاده بودند و رضا آنها را نمیدید، نیکا روی دسته کاناپه مینشیند و طلب کارانه به رضا گوش میدهد که برای دختره روبه رویش خالی میبست.
_آره دیگه متاسفانه شرکت پدرم ورشکست شد و… مجبور شدیم برگردیم ایران، هرچند هنوز خواهرم همونجا دانشگاه میره.. پدرم خواست هرجور که شده خواهرم به تحصیلش تو هاروارد ادامه بده..
دختره با صدای تو دماغی میگه: جدی؟ وای باورم نمیشه شما تو هاروارد تحصیل کردین؟
رضا با غرور ساختگی میگوید: بله همینطوره
نیکا صدایش را نازک می کند: شما مجردین اقا رضا؟
رضا: خب تو زندگیت یا باید دنبال اینده و تحصیل بری یا دنبال عشق و عاشقی، که من گزینه اول رو ترجیح دا..
قبل از تموم شدن حرفش سرش ررا می چرخاند سمت نیکا که با دیدنش کپ میکند: نیکا؟
نیکا لبخند ساختگی میزند: عزیزم یک دقیقه میای؟
رضا بلند میشود و با نیکا به گوشه ای از سالن میرود
نیکا با عصبانیت گوش رضا را می پیچاند: من بهت نگفتم سمت دخترا نبینمت؟ که هاروارد تحصیل کردی ها؟!
رضا: اخخ ولم کن دختر چته
نیکا گوشش را ول میکند و انگشت اشاره اش را تحدید وار سمت رضا میگیرد: یک بار دیگه با این پلاستیکیای عقده ای ببینمت من میدونم با تو!
رضا در حالی که گوشش را میمالاند با خنده میگوید: پس اگه نچرال باشه اوکیه؟
نیکا مشتی به بازویش میزند: رضااااا
که قبل از اینکه نیکا حرف دیگه ای بزند رضا از دستش فرار میکند.
شیدا میخندد
نیکا: کوفت، نخند! دلم میخواد یروز خودتم رل بزنی، همینجوری دستت بندازم.
شیدا به نیکا خیره میشود: من؟ من و عاشقی؟
و قهقهه میزند: عزیزم مثل اینکه تو هنوز دوستتو نشناختی!
نیکا دست به سینه میگوید: هر آدمی تو عمرش یه بار عاشق میشه، اون روز سلامت میکنم
_خیله خب تو راست میگی!
شیدا چشم غره ای به او میرود و سمت میز خوراکی ها قدم برمیدارد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x