رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی پارت ۳۵

4.2
(245)

# پارت ۳۵

با اکراه به بشقاب غذایم چشم دوخته بودم.

_ چرا نمی‌خوری دخترم؟

نگاهم را به چشمان نگران پدرم دوختم.

_ میل ندارم بابا جون.

بابا قاشق اش را درون بشقاب گذاشت.

_ چیزی شده گلچهره جان؟ مدتی میشه که خیلی ناراحت بنظر میای.

همه‌ی حواسم به کامیار معطوف شده بود که بی توجه به ما غذایش را می‌خورد.

_ نه بابا چیزی نیست. یکم سنگینی درس و دانشگاه خسته‌ام کرده.

_ خیلی وقته که همه درگیر هستیم وقتشه که یکم استراحت کنیم. کامیار جان عمو آخر هفته همه چیز رو برای سفر مهیا کن.

کامیار: چشم مقدمات سفر شما و دختر عمو رو فراهم می‌کنم.

بابا: خودت مگه نمیای؟

کامیار: من یکم کار دارم نمی‌تونم بیام.

یعنی چه کاری داشت؟ کنجکاوی امانم را بریده بود.

بابا: هرکاری داری کنسلش کن.

کامیار : ولی عمو جان.

بابا: همین که گفتم.

لبخند کم رنگی روی لب هایم نقش بست.

کامیار چشم های سردش را به نگاهم دوخت.

کامیار: عمو جان چطوره به عمو ایرج اینا هم بگیم همراهمون بیان.

پوزخند گوشه لب هایم نشست. و قلبم به درد آمد.

من: مسافرت خانوادگی رو نمیشه که با دوستان رفت پسر عمو.

تکیه‌اش را به صندلی داد.

کامیار: گاهی وقت ها ، همین دوستان از خانواده‌ات هم به آدم نزدیک ترن.

بابا: فعلا مقدمات سفر رو آماده کن بعدا در این مورد تصمیم می‌گیریم.

کامیار: چشم عمو جان.

از روی صندلی‌ام بلند شدم.

من: ببخشید باباجون من خیلی خسته‌ام بااجازتون می‌رم اتاقم.

بابا: برو استراحت کن دخترم.

شب بخیری گفتم و زیر نگاه های زهرآگین کامیار راه اتاقم را در پیش گرفتم.
خدا می‌دانست تا کی باید این عذاب را تحمل می‌کردم.

……….

الکس چمدان‌ام را داخل ماشین گذاشت. در را باز کردم و نشستم.

کامیار پشت فرمان نشست و بابا هم کنارش بود.

قرار بود به شهر ساحلی سنت ایوس برویم .

[ شهر سنت ایوس ، در جنوبی ترین نقطه انگلستان قرار دارد و یکی ازتوریستی ترین شهر انگلیس است. و موقعیت ساحلی آن برای شنا و قایق سواری موقعیت خوبی را فراهم کرده است]

سرم را به شیشه چسبانیده بودم و در خود غرق گشته بودم.

کامیار موزیک را روشن کرد. و صدای خواننده فضا را پر کرد.

من این‌جام و تو اون جایی چرا دوریم یه

عالمه ، من خوابم نمی‌بره، دیگه خوابم نمی‌بره .

دلم می‌خواد بخندم؛ اما خنده هام پر از غمه
من خوابم نمی‌بره ، دیگه خوابم نمی‌بره .

این جا بی تو سرده گل من ، یه دوست داشتن ساده است حرف دل من.

ول کردی دست‌هام رو، می‌ترسه دل من. تو بگو الان کجایی تو.

نگاهم را آیینه دوختم. از سردی نگاهش تنم یخ بست.

این جا بی تو آخه سرده گل من، می شه باز هم امشب بشینی تو پای حرف دل من

نگو برگشت نداره، برگرد مرگ دل من

تو بگو الان کجایی تو .

نشد نمی‌شه نه حرفاتم کلیشه ان تو حالت خوب می‌شه ولی نه پیش من.
میخندی به ریش من .
تو پیلست هرکی بی شیله بود غبار غم میادشو میشینه روت
که از کنده بلند می‌شه همیشه دود نبود پیشم اونکه تو فکرمه
پلا شکسته ولی تو برگرد شاید ببینیم و بگیره خندت
ما که کارمون نمیشه این بوده همیشه ولی تو برگرد
برکت نداره بدون حرکت مثل سیگار بدون فندک .

صد بار بهت گفتم نرو، هر بار صدام رو نشنیدی.

این بار نگاه کن تو چشمام. این بار خودت هم ترسیدی.

اشک از گوشه چشمانم‌ شروع به غلتیدن کرد.

صد بار بهت گفتم نرو، هر بار صدام رو نشنیدی. این بار نگاه کن تو چشم هام. این بار خودت هم ترسیدی.

من این جام و تو اون جایی چرا دوریم یه عالمه
من خوابم نمی‌بره، دیگه خوابم نمی‌بره.

دلم می‌خواد بخندم اما خنده‌هام پر از غمه

من خوابم نمی‌بره، دیگه خوابم نمی‌بره.

این‌جا بی تو سرده گل من. یه دوست داشتن ساده است حرف دل من. ول کردی دست هامو
می‌ترسه دل من.

تو بگو الان کجایی تو ؟

بابا: دلمون گرفت پسر جان. یه موزیک شاد بزار.

کامیار بدون حرف آهنگ را عوض کرد.

اما حال من اصلا خوب نبود. احساس خفگی می‌کردم.

سرم را از پنجره ماشین بیرون بردم و چشم‌هایم را بستم.

این روزها چقدر دلم

یک تنهایی عمیق و ساکت می‌خواست.

کنج صبوری، که آتش تمام اضطراب‌های روزمره‌ام را خاموش.

و در عوض زمین خشک آرامشم را سبز کند .
فکر من خسته‌
از شلوغی‌های بی در و پیکری است که
هیچ آجری از غصه‌هایم بر نمی‌دارند .

****

با صدای بابا به خودم آمدم.

_ دخترم بیدار شو رسیدیم.

سرم حسابی درد می‌کرد. از ماشین پیاده شدم و به ویلای بزرگ و لوکسی که کنارش توقف کرده بودیم نگاه کردم.

_ به به خیلی خوش اومدین.

این عمو ایرج بود که داشت به استقبالمان می‌آمد.

خون خونم را می‌خورد.

بابا: سلام ایرج جان افتادی تو زحمت

ایرج : این چه حرفیه خیلی خوش آمدید

من: سلام عمو

ایرج: خیلی خوش اومدی دخترم. بیایید بریم داخل که حتما خیلی خسته هستید.

بابا همراه ایرج خان زودتر به سمت ویلا حرکت کردن.

کامیار چمدان ها را از ماشین بیرون آورده بود.
چمدانم را برداشتم.

_ بلاخره کار خودت کردی پسر عمو .

_ برای شما که بد نشد. فرصت می‌کنی بیش‌تر پیش عشقت باشی.

قلبم از حرفش به درد آمد.

_ چطور می‌تونی این قدر بی رحم باشی؟

_ من یک اخلاقی دارم که اگر بخواهم فراموش کنم ، انگار اصلا اون مسئله ، اون شخص ، اون اتفاق وجود خارجی نداشته .به همین سادگی ،به همین بی‌ رحمی.

از کنارم رد شد و به سمت ویلا حرکت کرد.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم و دنبالش به سمت ویلا راه افتادم.

از خدمتکار لیوان آب میوه را گرفتم و روی میزی که درست مقابلم بود گذاشتم.

از همان بدو ورودمان، مانلیا خودش را به کامیار چسبانده بود و این قلب لعنتی مرا به درد می‌آورد.

غمگین ترین درد مرگ نیست
دلبستگی به کسی است که بدانی هست؛ اما اجازه ی بودن در کنارش را نخواهی داشت.

_ به چی فکر می‌کنی؟

این صدای شروین بود که کنارم نشست.

_ هیچی، خسته‌ام فقط .

_ خیلی بی حوصله بنظر میای.

لیوان حاوی آبمیوه‌ام را برداشتم و کمی مزه‌اش کردم.

_ این اواخر خیلی فشار روم زیاد بوده.

_ می‌خوام برم لب ساحل قدم بزنم باهام میای؟

نگاهم را به چشمان کامیار دوختم که از همان فاصله هم معلوم بود تمام حواسش به ما است.

_ باشه، حتما.

از جایم بلند شدم و پشت سر شروین راه افتادم.

تا ساحل فاصله زیادی نبود. به محض رسیدن به ساحل کفش هایم را از پاهایم بیرون آوردم.

_ چرا کفش‌ هات رو درآوردی؟

_ همیشه از بچگی دوست داشتم هر وقت می‌اومدم کنار دریا کفش هام رو در می‌آوردم و پابرهنه رو ماسه‌ها می‌دویدم.

خیلی حس خوبی داره. می‌خوای تجربه‌اش کنی.؟

شروین هم دلا شد و کفشش را از پایش بیرون آورد.

باخنده گفتم:

_ شوخی کردم .اذیت می‌شیا.

_ نگران نباش بیا بریم.

با پاهای برهنه کنار ساحل شروع به قدم زدن کردیم.

باد در میان امواج گیسوانم می‌رقصید و نسیمی خنک روح و جسم را نوازش می داد.

_ تحقیقت چطور پیش می‌ره؟

_ به لطف شما خیلی عالی پیش رفته.

_ خوبه، خوش حالم واقعا.

در دلم پوزخند زدم.

_ خوش‌به حالت که خواهر داری .

_ ممنون ؛ اما من و مانلی خیلی باهم صمیمی نیستیم.

_ راستش اصلا به هم دیگه هیچ شباهتی ندارین.

_ من ایران بزرگ شدم و اون این‌جا.

تو دو فرهنگ کاملا متفاوت. اتفاقاتی تو زندگی هرکدوم از ما رخ داده که باعث شده هر کدوم یک جور بار بیاییم.

_ درسته، شرایط خیلی مؤثره.

_ دوست داری بریم قایق سواری ؟

_ راستش… .

_ ماهم میاییم.

کامیار و مانلیا بودن.

مانلیا: چرا کفش هاتون رو درآوردید؟

شروین: همین‌طوری.

مانلیا چنگی به بازوی کامیار زد

دست خودم نبود اما تحمل رفتارش برایم سخت بود.

من: من بر می‌گردم ویلا ببخشید خیلی خسته‌ام.

کامیار: پا قدم ما سنگین بود دختر عمو که یکدفعه عضم رفتن کردی.

عصبانی بودم و دلم می‌خواست سرش فریاد بکشم و تمام بغض‌های که مثل یک مار دور گلویم حلقه زده بودند را خالی کنم.

من: قبل از این‌که شما بیایید من می‌خواستم به شروین بگم برگردیم پسر عمو.

مانلیا: عشقم، من دلم‌ قایق سواری می‌خواد.

پوزخند گوشه‌ی لب هایم جا خوش کرد.

من : بدون من هم میشه قایق سواری رفت خوش بگذره مانلی جون.

از جمع فاصله گرفتم و به سمت ویلا حرکت کردم.

_گل چهره.

شروین بود که نفس نفس می‌زد و کنارم ایستاد.

_ چقدر تند راه می‌ری دختر. صبر کن منم باهات میام.

_ چرا برگشتی؟

_ بدون تو که خوش نمیگذره .

لبخندی زدم و هم قدم شدیم.

_ می‌تونم یک سوال ازت بپرسم؟

_ اره، حتماً.

_ دلیل این بی حصولگی‌هات کامیاره؟

چه باید می‌گفتم.

سرطان احساس گرفته بودم.

سرطانی که تا قلبم ریشه دوانیده بود و باید می‌رفتم یک دوره کامل عقل درمانی.

شاید باید قلبم را برای همیشه خارج می‌کردم و ریشه این احساسات را می‌خشکانیدم.

آنان نمی‌دانند وقتی کم رنگ می‌شود حضورت.

وقتی سکوت می‌کند نگاهت. وقتی نگاه معنی اش می‌شود هیچ و من می‌شوم همه ، درست یکی مثل همه.

وقتی رنگ می‌بازد خواستن. وقتی امید می‌شود. روزنه‌ای در طاق آسمان.

آن وقت است که دل می‌بازم به گوشه چشمی و محال می‌شود آرزویم و آرزویم می‌شود او .

_ فقط یکم خسته‌ام.

_ باشه ببخشید کنجکاوی کردم.

سکوت کرده بودم و تقریبا به ویلا رسیده بودیم.

_ ممنون بخاطر همراهیت.

_ خواهش می‌کنم. برو تو استراحت کن بانو جان.

(کامنت یادتون نره خوشگلا)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 245

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
20 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهدیه
مهدیه
5 ماه قبل

خیلی زیبا بود مائده جان.
کاش کامیار گلچهره رو ببخشه.
مرسی که طولانی پارت دادی امروز.

saeid ..
5 ماه قبل

من چرا از شروین بدم میاد؟!🤦🏻‍♀️🤣

خیلی قشنگ بود خسته نباشی

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
5 ماه قبل

منم مثل تو کامیار رو عشقه😂

عالی بود مائده‌جونی👏🏻👌🏻

Tina&Nika
5 ماه قبل

خیلی زیبا بود
🥰
هوفف اون از کیوان اینم از کامیار اونم از مهرداد نوش دارو

Tina&Nika
پاسخ به  مائده بالانی
5 ماه قبل

❤️❤️❤️

لیلا ✍️
5 ماه قبل

پارت جدید نوش‌دارو اومد💙

لیلا ✍️
پاسخ به  مائده بالانی
5 ماه قبل

مرسی دیدم کامنتت رو بله دوستش داره ولی نوع ابراز عشقش فرق داره😊

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

لیلا خوندم کامنت گذاشتم اونجا

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

بریم بخونیمششش

...Fatii ...
5 ماه قبل

خسته نباشی مائده جان

Fateme
5 ماه قبل

خیلی قشنگ بود
ای کاش کامیار زود تر گلچهره رو ببخشه🥲
داستانت فوق العاده اس

Newshaaa ♡
5 ماه قبل

#حمایت😊
خسته نباشی💖

دکمه بازگشت به بالا
20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x