رمان هرج و مرج

هرج و مرج پارت 9

4.3
(80)

روبروی آینه ایستادم.. خدایا مگر من چندسال داشتم که مستحق این همه سختی بودم؟ در بیست یسالگی ام چنان درد هایی را تجربه کرده بودم که در خواب هم انها را نمی دیدم

اشک هایم پی در پی صورتم را خیس میکرد.. هق هق گریه ام بلند شده بود و هر لحظه بالاتر میرفت..

صدای زنگ گوشی حال خرابم را بدتر میکرد…
گوشی را چنگ زدم و با دیدن نام ارسلان شوکه به صفحه موبایل خیره شدم… آنقدر بهت زده ماندم تا تماس قطع شد
ولی بلافاصله گوشی دوباره زنگ خورد

پشت سرهم زنگ میزد و مسیج میداد

بادستانی لرزان وصل تماس را کشیدم و گوشی را کنار گوشم قرار دادم..

-نورا؟

با شنیدن صدایش بغضم شدت گرفت..

-خیلی بی معرفتی ارسلان.. خیلی!

چیزی نگفت .. پوزخندش از پشت خط سوزاندم..

-گستاخ شدی هناسکم!(نفسم)

نفس لرزانم را بیرون میدهم و لب میزنم:
– زودتر باید با ذاتت اشنا میشدم ارسلان.. بعد دوسال حس میکنم یه احمق واقعیم

-سوزوندیم نورا.. نابودم کردی وقتی گفتی پیش بابای بچتی..

-کشتیم ارسلان.. وقتی از خونت انداختیم بیرونو بهم انگ هرزگی زدی..

نفس عمیقی میکشد.. هردو چقدر بی رمق و ویران شد ه ایم..

-بیا اینجا.. اگه میخوای یبار دیگه ببینیش..

لب میگزم و بغض گلویم بزرگتر میشود .. انگار کسی به گلویم چنگ میزند و راه نفسم را بسته است

جان میکنم تا همین چندکلمه را میگویم

-تو بردیش؟؟

سوال مسخره ای است.. خودم هم میدانم ، اما دل بیقرارم منتظر تایید است تا باور کند.. از زبان خودش!

-ادرسو میگم .. هرچند که خودتم بلدیش..

و همین جمله تاییدی میشود بر حرفم

اختیار از کف میدهم و هق میزنم .. بلند گریه میکنم

-چرا..؟؟ چرا بردیش؟ چرا بچه ای که بهش حرومزاده میگفتی رو بردی… مگه خودت نگفتی رفتم و به چند نفر به جز خودت داد..

جمله ام ناتمام میماند… چیزی میگوید که تا مغز و استخوانم را میسوزاند..

-ازش ازمایش گرفتم.. مثه اینکه حق با تو بود.. بچه از منه

سکوت میکنم.. حس مرده ای متحرک را دارم.. به دیوار روبرو زل میزنم

اشفتگی اوضاع را درک میکند و میخواهد کلمه ای دیگر بگوید که زودتر لب میزنم

-میام..

خشک شده و بدون هیچ نرمشی میگویم..
نورا ! امشب به معنای واقعی کلمه مرد! خودتان دفنش کردین و رویش خاک پاشیدن

تماس را قطع میکنم و به سمت سالن حرکت میکنم

هر کدام از بچه ها گوشه افتاده و اشفته ان
نیشخندی میزنم .. انگار آن ها ضربه خورده اند و من نمیدانم

به هیچکسی دیگر اعتماد ندارم.. به هیچکدامشان..
اما اهورا! اهورا بخشی از وجودم است .. نمیتوانم ان را نادیده بگیرم
با دیدنم از جا بلند میشوند..

به سمت مانا میروم و به او که از شدت گریه سرخ شده نیم نگاهی میکنم..

-از خونم برو بیرون

لب میگزد…

رو به محمد مبکنم و ادامه میدهم: توهم دست زنتو بگیر و برو.. زحمتتون شد

نگاهی به اهورا میکنم و میگویم: اهورا.. می‌بریم تا یجایی؟

لبخند میزند.. سر تکان میدهد و ریموت ماشین را برمیدارد

– نوکرتم هستم اجی کوچیکه..

لبخند بیجانی به رویش میپاشم

بیتوجه به بقیه همراه او از خانه خارج میشوم..

سوار ماشین شده و سعی میکنم تا رسیدن به مقصد ارامش خودم را حفظ کنم..

اهورا هم چیزی نمیگوید .. حتی در این شرایط هم خونسرد است.

به او نگاه میکنم که با اخم عمیقی به روبرو زل زده

لبخند کمرنگی کنج لبم نمایان میشود.. پخته تر شده و بیشتر شبیه بابا! شباهت بی اندازه شان همیشه مورد توجه بود..

سنگینی نگاهم را حس میکند که رو برمیگرداند و نگاهم میکند

اوهم لبخندی میزند
-داریم میریم‌عزیز دایی رو بیاریمااا.. اخماتو از هم وا کن دیگه

چقدر خوش خیال است.! ارسلان حتما قصد و غرضی از آمدنم دارد وگرنه..

در افکارم غرق میشوم و استرس تمام وجودم را میگیرد

با شنیدن صدای اهورا از فکروخیال بیرون می آیم

-پیاده شو رسیدیم..

دستش را میگیرم که سوالی نگایش را به من میدوزد

-تو نیا!

گیج خیره ام میشود و اخم میکند
میخواهد لب باز کند که ادامه میدهم: جون من نه نگو.
اگه چیزی شد بهت خبر میدم

مشت محکمی به فرمان میکوبد…
– د لعنتی میخوای تنهایی بری پیش اون حرومزاده که چی

جوابش را نمیدهم
از ماشین پیاده میشوم و به سمت خانه حرکت میکنم

در بین راه دستم را میکشد
بی حوصله برمیگردم و به او خیره میشوم

-خیلی خب.. نمیام.. ولی اگه زیاد طول کشید تضمین نمیکنم نیام تو!

سری تکان میدهم و دستم را از او جدا میکنم
زیر سنگینی نگاهش آیفون را فشار میدهم

چند ثانیه بعد در با صدای تقی باز میشود

در را به جلو هل میدهم و اخرین نگاه را به اهورای اخمو میندازم و لبخند میزنم.. لبخندی از جنس درد.

وارد حیاط میشوم و در را پشت سرم میبندم..

با دیدن خانه تمام خاطراتم جلوی چشمانم مرور میشود

هربار سالگرد ازدواجمان را اینجا جشن میگرفتیم

از حیاط می‌گذرم و وارد خانه میشوم

سکوت آزارم میدهد.. چرا صدای سایمان نمی آید؟

وسط سالن می ایستم و منتظر میمانم…

صدای قدم های کسی در سالن میپیچد…
چشمانم را محکم روی هم فشار میدهم.. خدایا صبر!

با حس ایستادنش پشت سرم لرزی از تنم عبور میکند

نفس هایش که به پشت گردنم‌ برخورد میکند پر شتاب برمی‌گردم

خودش است. خود خود نامردش..
نگاهم میکند و لبخند میزند

چند وقت است که اورا ندیدم؟
قلبم پرشتاب شروع به کوبش میکند که همان لحظه مغزم به او فرمان خاموش باش میدهد.‌

دستش جلو می آید و تکه ای از موهایم را در دست میگرد
به بینی اش نردیک میکند و بو‌میکشد
شوکه در جایم ایستاده ام‌..
سر بلند میکند و میگوید: خوش اومدی گیانکم..!

ناگهان مغزم روشن می‌شود پر شتاب اورا به عقب هل میدهم
و خودم هم چند قدمی از او فاصله میگیرم

هدفش چیست ؟ میخواهد قلبم را دوباره در دست گیرد؟
قربان صدقه ام میرود که چه؟ نمیداند نورای ان زن احمق و توسری خور قبلی نیست؟

پر از نفرت لب میزنم: بچم کجاست؟

شوکه میشود.. چند ثانیه ای سرجایش میماند و چیزی نمیگوید

دستی در میان موهایش میکشد و بار دیگر لبخندی میزند که بی شباهت به پوزخند نیست..

-تو اتاقه! خیلی بیقراری میکرد واست

بیتوجه به مزخرفاتش به سمت اتاق پاتند میکنم که در بین راه بازویم را میگیرد

-آ آ آ !! کجا با این عجله مامان کوچولو؟ تو نمیگی دل شوهرت برات تنگ شده..؟

حس میکنم اگر مرا رها کند همان لحظه رویش بالا می اورم
مردک حرامزاده!
دستم را از دستش بیرون میکشم و پر از کینه و نفرت در صورتش میتوپم : دست کیثفتو بهم نزن بی رگ و ریشه!

به آنی صورتش یخ میزند و دستم را محکم میکشد و روی مبل پرتم میکند

اخی از درد میگویم و جای بخیه هایم تیر میکشد…

بی توجه روبرویم جا میگیرد و دستانش درون هم قفل میکند

سخت به من زل میزند و جز به جز صورتم را میپاید
مردمک چشمانش روی صورتم بالا و پایین میشود

-لاغر شدی! نون نبوده تو اون قبرستون که به این روز افتادی؟

با انزجار سرم را از او برمیگردانم و میگویم:

-کینه و نفرتت ذره ذره جسمم، و روح روانمو اب کرد! چه انتظاری داری؟

سری تکان میدهد و میگوید:
-شمشیری رو از رو بستی نورا..
نگاهی به منی که با انزجار به او چشم دوختم میکند و ادامه میدهد: حس میکنم دیگه نمیشناسمت..

از جا بلند میشود که ناخوداگاه درون خود جمع میشوم…
کنارم جا میگیرد

-تموم این مدت پیش تخم جنای حاج سعید بودی و من نمیدونستم؟ رفتی بیخ ریش اون پسره ی آشغال که چی؟ داداشم داداشم میبیستی به نافش .. فک کردی اون مرتیکه ام برات داداش میشه؟

دستش را جلو می اورد و صورتم را نوازش میکند… صورتم را عقب میکشم که بی‌توجه به کارش ادامه میدهد

-یا اون خواهرش؟ مانا ! میبینم که از اونم رکب‌ خوردی .. هوم؟

نفسم بالا نمی آید.. پر از گله به او چشم میدوزم..

-هدفت چیه؟ میخوای بگی با صمیمی ترین رفیقم بودی؟ یا منشی شرکتت همون زنیه که قسم‌خوردی سمتش نری؟

پوزخندی میزنم و ادامه میدهم: کجای کاری ارسلان! هردومون رکب‌خوردیم! امیر رفیق صمیمیت .. داداشت! تموم این مدت جامو میدونست.. مثل پروانه دورم میگشت.. دور زن تو!!

بهت زده خیره ام میشود.. شوکه شده لبخند میزند و میگوید:
– چی میگی نورا؟ چرا چرتو پرت میبافی بهم؟

-چیه؟ باورت نمیشه؟ باورت نمیشه که امیر برای این بچه پدری کرده به جای تو؟

عربده ای که میکشد خفه ام میکند!

– دهنتو ببند نورا .. دهنتو ببند تا پرخونش نکردم!!!

با چشمانی پر از خون به من زل میزند و ادامه میدهد:
-تو چی گفتی نورا؟ گفتی امیر جاتو میدونسته؟

باشنیدن صدای امیر روح از تنم جدا میشود! او اینجا چه میکرد؟

-اره جاشو میدونستم!.. خیلی وقته که میدونستم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 80

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fat M

حتی‌اگه‌بمیرمم‌فکرت‌نمیره‌از‌سرم! یه آدم مودی.. INTJ
اشتراک در
اطلاع از
guest
29 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

امیر بچه خوبیه بش حس خوبی دارم😂
چقدر پروعه ارسلان!
گیان گیان را انداخته

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
ALA ,
ALA
1 ماه قبل

هووو جانم ایا موافقی این ارسلان رو توی کوچه تنگه خفت کنیم؟

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  ALA
1 ماه قبل

بزا ببینیم نویسنده تا کجا نیازش داره بعد میبریمش

ALA ,
ALA
1 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم عالی بود

ALA ,
ALA
1 ماه قبل

لطفا رمان من رو بارگزاری کنید
مهم نیست عکس داره یا نداره …
الان ۲۴ ساعت گذشته و شما کلی رمان رو بارگزاری کردید فقط مال من نمیشه؟
دیگه دلم میخواد سرم رو بکوبم توی دیوار😆

لیلا ✍️
پاسخ به  ALA
1 ماه قبل

آلایی رمانت نیومده! بفرست تا فردا بذارنش

ALA ,
ALA
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

وایییییی من ندارمش دیگه
گوشیم رو ریست کردم😭😭😱😱😱😱😱
وااایییی تروخدا یه کاری کن لیلا ۲ تا پارت بود😭😭😭😭😭😭😭
الان چی کار کنم؟

ALA ,
ALA
پاسخ به  ALA
1 ماه قبل

الان چی کار کنم کلی روش کار کرده بودم😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭

لیلا ✍️
پاسخ به  ALA
1 ماه قبل

چرا حذفش کردی خب؟ من چند جا کپی می‌کنم تو گوشی داداشمم کپی دارم بعد خیالم راحت نیست، حالا تو! احتمالاً کپیشو داری برو روی ارسال مطلب پیست کن میاد

لیلا ✍️
پاسخ به  ALA
1 ماه قبل

ببین نگران نباش، فقط من نمی‌دونم چرا پارتت توی زباله‌دونه! پارت هفت و هشت با هم بود دیگه؟ من نگاه کردم دیدم اون‌جاست هر کاری کردم بازیافت نشد، به ادمین میگم برات درست کنه

ALA ,
ALA
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

واااااییییییی یه دنیا ممنون لیلا جانم
اره پارت هفت و هشت با هم❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

لیلا ✍️
1 ماه قبل

این رمان فوق‌العاده‌ست، قلمت قویه داستانت گیراست و شخصیت‌ها به قشنگی توصیف درونی و بیرونی شدند👌🏻😊 حس خاکستری نسبت به ارسلان دارم، دلم واسه نورا می‌سوزه😥 آخه این مرد چه‌قدر بی‌رحمه که تن یه مادر رو می‌لرزونه😑 از این مردهای پررو و همیشه طلبکار متنفرم که جوری رفتار می‌کنند آخرسر باید خودت ازشون عذرخواهی کنی🙁 زودی پارت بذار، دلم می‌خواد ببینم ارسلان نسبت به سایمان چه رفتاری داره🙁🤒

لیلا ✍️
1 ماه قبل

نقطه قوت رمان اینه‌که با مهارت زیادی اطلاعات رمان رو کم‌کم به خورد مخاطب بدی، سِیر رمان متعادله که این نکته مثبتیه

Batool
Batool
1 ماه قبل

رمان زیبا وقشنگی داری چقدر ارسلان نفرت انگیزه به اندازه ای که از ارسلان متنفرم از اهورا ومحمد وامیرخیلی خوشم میاد خوشا به غیرت هر سه تاشون 🥰🥰 خسته نباشی عزیز پر قدرت ادامه بده که ببینم ادب شدن ارسلانو😅

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط Batool
Mana goli
Mana goli
1 ماه قبل

خیلی جذابه ولی متاسفانه پرتاکوتاهه آدم دلش میخواد هنوز ادامه دار باشه….

لیلا ✍️
پاسخ به  آماریس ..
1 ماه قبل

سعی نه باید بذاری، گفته باشم😂

Eda
Eda
1 ماه قبل

ارسلانو بدینش من قول میدم در عرض یک ساعت ادمش کنم تحویلتون بدم نویسنده جان کجایی بیا ارسلانو تحویل بده تا جفت پا نرفتم از تو رمان درش بیارم🔪😂😂
خسته نباشیی❤🔪

دکمه بازگشت به بالا
29
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x