داستان کوتاه

داستان کوتاه ؛ جنایی

4.8
(8)

داستان کوتاه

نویسنده : zoha

دخترک با چشم های درشت زل زده بود به جنازه ی مرد روبه رویش، مردی که تمامش را می پرستید

_ خوشت اومد عرووووس خانوم؟

نگاه اشکی اش را به آن طرف دوخت و در چشمان مشکی اش خیره شد و خفه شوی بلندی گفت . انقدر بلند که دیوار های ویلا لرزیدند .  آرام به سمت جنازه رفت و سر مردش را توی دستان کشیده اش گرفت و زمزمه کرد

_ پاشو علی . پاشو . مگه نگقتی تا صبح میخوای به صدام گوش کنی این بود . این بود قول و قرارت ها

و اشک هایش یکی پس از پس دیگری روی گونه اش فرو می امد . و صدای هق هق فضا را پر کرده بود

_ صداتوو ببرررر

اما دخترک فقط سر شوهرش را درون دستانش می فشرد و بلند بلند می گریست

_ میگم صداتو ببرررررر

و یکدفعه به سمت جنازه هجوم برد و سرش را از دستان نحیف دخترک جدا کرد  و چند ثانیه بعد فقط صدای ضربه می آمد . صدای اصابت سر مردِ دخترک با اُپِن . اما دخترک چیزی نمیگفت انگار لال شده بود و دیگر صدای هق هق اش هم در نمی آمد و مات و مبهوت به جنازه عشقش نگاه می که حالا سری هم برایش باقی نمانده بود

_ چیه ؟ دوست داشتی عروس خانووووم . خوشت اومد؟؟؟

ناخودآگاه این اشک بود که  در چشمانش جای گرفته بود و ولی هیچ حرکت فیزیکی از خودش نشان نمی داد  . فقط و فقط با چشمانی که حالا هاله ی اشک دیدشان را تار کرده بود زل زده بود به مردی که تا ساعاتی پیش کنار هم بگو و بخند داشتند . و حالا یکی در این دنیا بود و یکی در آن دنیا .

_ میدونم خوشت اومد گلم . میدونم…

ولی دخترک انگار که تازه موضوع را درک کرده از ته قلبش جیغ می کشید و علی علی از دهانش نمی افتاد.  و یکدفعه سر انگشتان خونی مرد را تک به تک بویید . دیگر بوی همیشگی اش را نمی داد . فقط و فقط بوی خون بود .

_ عروس خانوووم ؟ عروس خانوووم؟

صدای مرد را می شنید اما چیزی نگفت . چون او به هر چیزی شباهت داشت جز عروس . آخِر کجای این دنیا به دختری که لباس های سفیدش قرمز شده بود عروس می گفتند .

_ عروس خانووم .

نگاه سخره آمیز مرد به نگاه دخترک روبه رویش افتاد و وقتی دید انگشتان مرد را گرفته باز خون جلوی چشمانش را گرفت .   و در یک حرکت ناگهانی چاقویش را از جیب پشت شلوارش بیرون آورد و به سمت انگشتان جنازه  خیز برداشت .

_ خب ؟ تموم شد . چه قشنگ شد دستانش نه؟

دخترک آنقدر درد داشت که دندان هایش روی هم ساییده می شد و پلک هایش تند و تند تکان می خورد . هی دستش را روی صورتش می کشید و چشمانش را باز می کرد و می بست به امید اینکه همه اینا ها یک کابوس باشد….

_ چیشد عروس خانووم ؟ جوابتون چیه بله؟

و بعد خنده های بلندی از دهانش خارج کرد الحق که لقب ماروملک برازنده اش بود چون خیلی آرام و بدون قابل توجه شب عروسی دو فرد قبل از انه ها وارد خانه شان شده بود و نقشه قتل داماد را به عهده داشت و دخترک ذهنش  حوالی این بود که چطور هنوز زنده است و قلبش می زند . آخر احساس میکرد دیگر قلبش سر جایش نیست ولی حالا نه از سر عاشقی و دلدادگی بلکه از سر درد …

_ ببند دهنتوووو مرتیکه ک.ی.ر.ی . ببنده دهن کثیفتو ببند . خفه شوووو

مرد خونسرد روی مبل روبه رویش جا گرفت و همانطور که پا روی پا می انداخت لب زد

_ راستی به نطرم یه قبر خانوادگی بگیری برات بهتره ها .

دخترک چشمانش از این گشاد تر نمیشد و گیج منگ بود .

_ چی میگی؟

آنقدر صدایش لرزان و درد کشیده بود که دل سنگ هم برایش اب می شد اما انگار دل مرد از فولاد بود .

_ اومم خب بنطرت زشت نیست اگه بخوای بری . قبر مامانت یه جا ، قبر بابات یه جا . قبر شوهرت هم یه جا . خب خانوادگی بگیر دیگه . آخه وقتی خانوادت ، پدر و مادر من و کشتن من هم براشون قبر خانوادگی گرفتم

دخترک با این حرف مرد خون در رگهایش یخ بست . هنوز جمله ی مرد را کامل درک نکرده بود و اینطور اشک می ریخت . یعنی واقعا…

با فکر به چنین چیزی دستش را روی دهانش گرفت  و برای مردش و خانواده اش از ته دل زار زد و انقدر خون عشقش را دید که احساس کرد خودش هم دارد خون بالا می آورد  و چند دقیقه بعد فواره ای از خون از دهانش خارج شد و عق زد . و تمام لحظه های زندگیش داشت از جلوی چشم رد می شد . صداهایی از اطراف هم حس می کرد

_ اقا آقا سریع باشید پلیس داره میاد

و  از آن نامردِ به اسم مرد هم صدایی شنید

_ باشه اومدم

و در لحظه ی آخر فقط به لبخندی بسنده کرد . چون به مردش گفته بود اگر تو نباشی من نیستم . به خانواده اش گفته بود اگر نباشید من نیستم . و خرسند بود از اینکه حداقل به قولش عمل کرد ………

پایان

(دوستان امیدوارم که این داستان مورد پسند واقع شده باشه . خیلی ممنون از نگاه های زیباتون . Zoha)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Zoha Ashrafi

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
35 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
8 ماه قبل

اولییین کامنت برم بخونم
آفرین که به حرفم گوش کردی🤣🤣

تارا فرهادی
8 ماه قبل

حاجی پشمام ضحی تو هم بی‌رحم شدی😱😱 ولی واقعا خییلی قشنگ نوشتی دیدی گفتم تویه داستان هایی جنایی استعداد داری ولی کاش قتل پدر مادر شو هم نشون میدادی ایجوری اکشن تر میشد به هر حال عالی بودی دخی مو چتری♥️♥️🥰

Ghazale hamdi
8 ماه قبل

هییییییی😮‍💨
ضهی چرا منو تو فقط میخوایم پس؛ داستان بمیره؟🤕
واقعا بغض کردم دمت گرم😢🥺

saeid ..
8 ماه قبل

دیدم ارسال شده سری خوندم
خیلی قشنگ و زیبا نوشتی ضحی👌 🥺

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

💛💫
اصلا به قول خودت چقدر رمانتیک 🥺😂💃

sety ღ
8 ماه قبل

ضحی من تو بهتم الان🤣🤦‍♀️🤦‍♀️
توف تو روحت خیلی قشنگ بود دختر😍💖🤪🤪

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

اگه دیگه زیر رمانت نظر دادم🤬🤬🤬

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

معلوم نیس چرا میگه بسیجی🤣

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

دیگه افتاده تو دهنت😂
کامنت میزاره سری میگی بسیجی 😂🤣

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

رد داده😑😑
اصلا منو باید ببینید!!!
کجای من شبیه بسجی هاست؟؟؟🤬🤬🤬🤬

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
8 ماه قبل

اون روز لیلا بود فک کنم
گفت شبیه هر چی هست جز بسیجی 🤣😂

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

ستی دافی بهتر از بسیجی🤣🤦‍♀️

Fateme
8 ماه قبل

چقدر رمانتیککک🥲😂😂♥️عالی بود

FELIX 🐰
8 ماه قبل

وای چه غمگین
ضحی بیا یه رمان با این ژانر بنویس خیلی خوب مینویسی 🙏👏👏👏

FELIX 🐰
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

از بس رمان گذاشتن نصفه ول کردن

Newshaaa ♡
8 ماه قبل

خیلی غمگین و ترسناک بود ضحی😭
ولی خیلی قشنگ نوشتی آفرین😍

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

چرا شیطانی میخندی 🦹😈

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

بنویس 🤣

دکمه بازگشت به بالا
35
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x