رمان حس خالص عشق

رمان حس خالص عشق پارت۱۲

4.8
(22)

حدود پنج یا ده دقیقه ای توی راه بودیم …
توی این فاصله جرعت نکردم چشم بند رو بردارم ، میترسیدم بلایی سرم بیاره .
تا اینکه ماشین رو نگه داشت و پیاده شد ، تا به درب من برسه ، چشم بند رو برداشتم …

چشمم همه جا رو سیاه میدید … چندبار چشم هامو باز و بسته کردم تا بتونم خوب ببینم .
تا اینکه شخص ، درب سمت منو باز کرد ، به داخل ماشین خم شد و دید چشم بند رو برداشتم …

چند بار دیگه سمت صورت طرف پلک زدم …
چیزی که میبینم رو باورم نمیشه … این …. امیره !

امکان نداره … نه ….

سعی کرد چشم بند رو از دستم بگیره ولی مانع شدم .

با دوتا دستش مشتی به سقف ماشین زد که از صداش بدن من هم به لرزش دراومد …

امیر – لعنت بهت … ! بهت گفتم اون چشم بند کوفتی رو برندار .

بازویم رو به سمت بیرون کشید ، خودم رو سفت گرفتم و نذاشتم از ماشین خارج بشم …

امیر – پیاده شو اسرا ، خواهش میکنم پیاده شو ….

از کت و شلواری که تنش بود خندم گرفت . به ماشینی که توش نشسته بودم نگاهی انداختم . باور نمیشد … این همون امیر بود ، عشق من ؟؟؟

اسرا – نه ‌… نه …. پیاده نمیشم ، امکان نداره تا وقتی بهم نگی چرا اون کار و با من کردی از این ماشین پیاده بشم ….

صدام پر از لرزش بود ، اشک از چشمام پایین میومد ، نمیتونستم خندم رو کنترل کنم .
فقط دلم میخواست ، سرم رو محکم به میز داشبورد بکوبم و از خون ریزی بمیرم…

این دفعه بازوم رو محکم تر کشید و من رو از ماشین بیرون انداخت …. تعادلم بهم خورد و روی آسفالت خیابون افتادم ….

سمت ماشین برگشت و داخل نشست …
سریع خودم رو جمع و جور کردم و جلوی کاپوت ایستادم ، از شدت دردی که پام داشت ، خودم رو به کاپوت تکیه دادم .

اسرا – نمیزارم بری ، تا بهم توضیح ندی نمیزارم بری …. بخدا نمیزارم بری ….

انقدر صدام بلند بود که دردی توی گلوم احساس کردم …

امیر مکثی کرد و ماشین را دنده عقب برد ، برای بار دوم روی آسفالت افتادم و زانوم خونریزی کرد …

ماشین را چرخاند و از کنارم با سرعت رد شدم …

دستی به صورت خیسم کشیدم …

– لعنت بهت امیر ، لعنت بهت امیر ، لعنت بهت امیر ، لعنت بهت امیر … لعنت بهت ،لعنت بهت ….

هردفعه که جمله رو تکرار میکردم ،صدام رو بالا تر میبردم. دستام رو روی آسفالت میکوبیدم ….

بعضی از ساکنان خانه ها از پنجره به من نگاه می کردند و وقتی صدام قطع شد ، پرده رو کشیدند و رفتند …

توی این این دنیا هیچکس برام باقی نمونده ،از درد بدن روی آسفالت دراز کشیدم و گریه میکردم ،البته که گریه کردن ،هیچوقت چیزی رو حل نکرده و نمیکنه …. توی این دنیا اگر گریه کنی ، کسی دلش به حالت نمی سوزه ،اگه از ته دل داد بزنی ، دیوانه خطابت میکنند و سرزشت میکنن ….

نظرتو بگو 😍 خوشحال میشم❤️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
8 ماه قبل

خیلی قشنگ بود ولی حیف که کوتاه بود

نمیدونم ولی حس میکنم امیر از چیزی عذاب میکشه و رازی تو زندگیشه که اسرا ازش خبر نداره…وگرنه با این نجات دادنش معلومه که هنوزم دوستش داره شاید اگه داستان از زبان اون هم گفته میشد متوجه خیلی چیزها میشدیم .

مرسی بابت پارت نویسنده جون😊

لیلا ✍️
پاسخ به  HSe
8 ماه قبل

بیصبرانه منتظر ادامه‌اش هستم😊

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x