رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۱۹

4.7
(18)

بهترین فرصت بود اما کمی زود بود برای بلند شدن

دور بعدی به علی و هستی افتاد

هستی _ جرات

علی کاغذی از ظرف جرات برداشت و بازش کرد
آرمان سرش را برد سمت کاغذ و قهقهه ای زد

علی _ آقا اینو عوض کنین من چطوری بگم ؟

آرمان _ یکی دیگه وردار

_ چیه خب ؟

آرمان _ کدوم بی ادبی اینو نوشته؟

تا کاغذ را برگرداند فهمیدند از دخترهاست
خودکار دخترها بنفش بود و پسرها آبی

علی _ عین آدم بنویسین دیگه

کاغذ دیگری برداشت و باز کرد

علی _ گوشیتو وردار زنگ بزن به یکی که گفته میشه

هستی گوشی را برداشت و مخاطبینش را آورد

علی _ سومین نفر

هستی _ وای نه !

علی _ چرا ؟

هستی _ بابامه الان خوابه زنگ بزنم آبروم میره

علی _ دیگه بازیه

هستی نچی کرد و زنگ زد
بعد از چند بوق صدای مادرش سنا خانوم آمد

سنا خانوم _ الهی نمیری دختر چه وقته زنگ زدنه ؟

هستی _ سلام مامان خوبین ؟

سنا خانوم_ به لطف شما

هستی _ بابا خوبه ؟

سنا خانوم _ خواب دیدی مادر؟

هستی _ مامان من خیلی دوست دارم

سنا خانوم _ گوشیو بده علیرام باز اون کلاغ سیاه چه نقشه کشیده ؟

جمعاً خنده بلندی کردند و علیرام دست روی صورتش گذاشته و می خندید
هستی گوشی را به علیرام داد

علیرام _ الو عمه سلام صدات رو اسپیکره

سنا خانوم _ علیرام جان با هستی بیاین خونه

علیرام _ عمه صدا نمیاد ا..الو..ق..قط..

گوشی را قطع کردو به هستی داد

علیرام _ چرا منو بدبخت میکنی ؟

هستی _ آقا من گفتم یه شرط دیگه بدین همه رو زا به را کردم

علی دوباره بطری را چرخاند

الان زمان خوبی بود

نامحسوس دست دراز کرد و گوشی را زیر پتو پنهان کرد

_ من برم خوراکی بیارم میام

سریع از چادر پسرها بیرون زده و وارد چادر خودشان شد

نشست روی همان پتو و بالشت ها
دستان یخ زده اش را روی صفحه زد

رمزگوشی خودش را باز کرد
رمز گوشی رهام را زد و وارد تلگرام و برنامه های دیگر شد

سریع اکانت هایش را روی اکانت دوم خودش انتقال داد
پیام های انتقال حساب را پاک کرد و گوشی رهام را زیر پتو کرد

پلاستیک خوراکی را برداشت و از چادر بیرون زد

نشست سرجایش و گوشی را هل داد آنطرف تر

_ پاشین یه کار دیگه بکنیم خسته شدم

آرمان _ فیلم ترسناک آوردم

علی _ داریم سگ لرز میزنیم فیلم ترسناکم ببینیم اُوِر دوز میکنیم

آرمان _ اشکال نداره چهارتا جیغ میزنی گرم میشی

علی _ کمدی داری بزار

آرمان _ کمدی میزارم یجوری چف تو چف بشینین گرم شین

رهام _ کی حوصله فیلم داره پاشین بریم خونه دیگه

ارمیا _ راس میگه الان دسشویی کجا بریم ؟

زینب _ اینجا همش خاکه تجزیه میشه

_ طبیعته ها !

زینب _ اینم کوده ها فک کردی کود چطوری تشکیل میشه خانوم دکتر؟

_ پاشین جمع کنین بریم

تا آمدند چادر ها را جمع کنند باد سردی وزید طوری که هرچه بود و نبود را در ماشین ها چپاندند و هر ماشینی توانستند سوار شدند

گاز ماشین را گرفتند سمت خانه

کمی که گرم شد نگاهی به ماشین انداخت
ماشین خودشان نبود
راننده رهام بود
کنارش هستی و یگانه بودند و صندلی شاگرد جلو هم علیرام بود

چه قاطی پاتی شده بودند

گوشی اش را از جیبش درآورد تا نگاهی به ساعت کند که با سیل پیام ها مواجه شد
انگار تازه یادش افتاد که اکانت رهام را داشت
اینترنت خیلی ضعیف بود و در حدی که فقط به پیوی ها نگاهی انداخت

_ چه خبره اینجا ؟

رهام _ چی ؟

سربلند کرد

_ هیچی

گوشی را خاموش کرد
باید اعمال خبیثه دیگری انجام می‌داد

چشمش به دستمال کاغذی افتاد
یکی برداشت و لول کرد
سرش را کمی تیز کرد و آرام‌آرام نزدیک گوش رهام برد

تا نوک دستمال به گوشش خورد سریع ضربه زد
خندید
دوباره …
واکنش هربار رهام فقط زدن روی گوشش بود
انگار کلافه شده بود که نچی کرد

رهام _ علی ببین این چیه ؟

علیرام _ چی؟

رهام _ یه چیزی هی به گوشم میخوره

علیرام _ نه چیزی نیس

بعد از پنج دقیقه دوباره شروع کرد
یهو حین انجام کار که گوشی رهام جلو آمد و روی حالت سلفی

سریع به عقب چسبید و چشم بست

علیرام _ چیشد ؟

رهام _ هیچی بلاخره مگسو پیدا کردم

دلش می‌خواست بگوید مگس عمته اما جلوی دهانش را گرفت تا خودش ضایع نکند

به در خانه که رسیدند پیاده شد و در صندوق گشت تا اگر وسایلی داشت پیدا کند

ماشین صورتی زینب هم رسید و ارمیا و آرمان از آن پیاده شدند
ارمیا تلو تلو می‌خورد و معلوم بود زینب دست فرمون قشنگش را رونمایی کرده

وسایل هایشان را دم در گذاشتند و با بچه ها خداحافظی کردند

هرکدام چند وسیله برداشتند و از پله ها بالا رفتند
خیلی سخت و خسته کننده بود اما بلاخره رسیدند

از سروصدایشان مادر بیدار شده و دم در ایستاده بود

تا به داخل خانه رسیدند وسایل را ریختند و روی مبل ها پرت شدند
حتی نای شام خوردن هم نداشتند

نفهمید چه شد بین حرف زدن های ارمیا و آرمان با مادر خوابش برد و دیگر هیچ نفهمید

از خواب که بیدار شد کش و قوسی به بدن گرفته اش داد و نگاهی به ساعت کرد

ساعت۱۱:۴۰بود
چرا کسی بیدارش نکرده بود
سمت اتاقش رفت و لباس هایش را درآورد
با همان حالت گیج و ویجش وارد حمام شد
چندباری نزدیک بود بیافتد

در آینه به چهره خیسش نگه کرد

_ چقدر خوشگلم من !

قطرات آب از روی صورتش سر می خوردند و می افتادند

حوله اش را پوشید و از حمام درآمد
روی صندلی نشست و ماسک سفید رنگش را به صورتش زد

کمی چشمانش را بست که صدای باز شدن در را شنید

آرمان _ آتو ععععع

_ ممممممممرگ

آرمان _ اینا چیه مالیدی؟

_ ماسکه میخوای ؟

آرمان _ دیر گفتی میخوام برم سر قرار بیا بده دیگه

از قیافه مظلوم آرمان میشد حدس زد هدف شومش چیست

_ چیو؟

آرمان _ خرستو

_ آرمان برو بیرون

آرمان _ قل قشنگم..

_ آرمان برو گمشو بیرون باورکن پاشم جنازت میره سر قرار

آرمان _ خب تو که خرس زیاد داری اصن اون قهوه ای رو بده که دوسش نداری

_ وای آرمان واااای چقدر تو نفهمی!

آرمان _ بده دیگه

_ ماماااان

آرمان سریع موقعیت را ترک کرده و او هم نفسی کشید
دوباره چشمانش را بست که مجدد در به دیوار خورد

_ ای مرده شوره خودتو دوست دختراتو ببرن بیا برو وردار اه

اما صدایی که شنید متعلق به آرمان نبود
چشمانش را باز کرد
دقیقا در دو دایره آبی بود
با پلکی ارمیا زد به خودش آمد و او را هل داد

_ چرا تو حلق منی ؟

ارمیا چند باری پشت سرهم پلک زد و زبان روی لبش کشید

ارمیا _ آتوسا ؟

_ ها؟

ارمیا _ میای بریم بیرون ؟

چند دقیقه هاج و واج خیره اش بود فقط
ارمیا؟
بیرون؟
بسم الله؟

_ جان؟

ارمیا صندلی آورد و رو به رویش نشست

ارمیا _ زینب چند سالشه؟

_ ارمیا جان داداشم خوبی ؟

دستش را روی پیشانی ارمیا گذاشت

_ داغم نیستی که

ارمیا _ میگی یا برم پیش خودش ؟

نه انگار جدی جدی یه چیزیش بود !

_ زینب همسن منه هدفشم اینه دندون پزشک بشه

ارمیا _ چند نفرن؟

_ جز خودش یه داداش ۷ ساله داره دیگه هیچی

ارمیا _ خداروشکر باجناق ندارم مرسی به کارت برس

و بلند شد رفت
همانطور مانده بود !
ارمیا و زینب!؟

از تصورش لرزی در بدنش ایجاد شد
زوج شدن این دو زلزله بود

در آینه نگاهی به خودش کرد

_ خواهر شوهر زینب خانوم

زینب دختری ریز میزه ای بود اما به شدت شاد و پر انرژی
نقطه مقابلش ارمیا
که مغرور بود و کوه ابهت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tina&Nika
3 ماه قبل

یه حسی بهم میگه اتوسا و روهام میرن خانه بخت
ارمیا و زینب هم میرن خانه بخت😅😆 ممنون عزیزم💜💙💚

مائده بالانی
3 ماه قبل

خسته نباشی قشنگ بود
جالبه آرمی از زینب خوشش اومده ولی حسم میگه آتوسا با هک گوشی رهام متوجه یک چیزهایی میشه که خیلی خوشایند نیست

𝐸 𝒹𝒶
3 ماه قبل

باه باه خاهرشوهرم داره میشه😂😂😂
چق شیطنتای اتوسا شبیه منه😂🤦🏻‍♀️
خسته نباشی نرگسی💚

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
3 ماه قبل

ازاتوسا خوشم میاد حس خوبی نسبت بهش دارم😂
خسته نباشی نرگس بانو جااان🌸🥰
عشگم🤪🥺

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x