رمان سمبل تاریکی

رمان سمبل تاریکی پارت پانزدهم

4.5
(2)

بی این‌که اراده کنم، قطره اشکی از گوشه‌ چشمم به سمت گوشم سر خورد. پس از مکثی زمزمه‌وار لب زدم.

– سام؟

صدام گرفته و بغض‌آلود بود. سام با شنیدن صدام، نفسش رو آه مانند و پر فشار خارج کرد. طولی نکشید زیر آغوش محکمش در حال له شدن بودم. آغوشش رو دوست داشتم. در حقیقت بهش محتاج بودم. به کسی نیاز داشتم اون‌قدر فشارم بده تا بتونم خودم رو حس کنم. سرد و لمس شده بودم و گزگزهای پوستم شدت یافته بود.

دست‌هام رو بالا آوردم و به دورش حلقه کردم. خودم رو بیشتر بهش فشردم و هق‌هق‌هام رو روی سینه عضله‌ایش خفه کردم.

– سام… سام من می‌ترسم.

سام دستش رو روی کمرم بالا و پایین برد تا دردم رو تسکین بده؛ ولی بی‌فایده بود. ازش فاصله گرفتم. نیاز داشتم حرف بزنم تا بهم بگه تو دیوونه‌ای. حاضر بودم توی اتاقک‌های تاریک و سرد تیمارستان بخوابم؛ اما باور نکنم که اطلاعات دریافتیم با صحنه‌هایی که می‌دیدم یکی بودن.

– من اون‌ها رو کشتم.

چشم‌هام نیمه‌باز و اشکین بود. تصویر سام رو پشت هاله اشکم تار می‌دیدم. سرم رو به چپ و راست تکون می‌دادم و حرف‌هام برای سام بی‌ربط بودن چون به خوبی نمی‌تونستم پیامم رو منتقل کنم.

– می‌دیدمشون. سام جیغ می‌کشیدن.

سرمایی درون سینه‌ام جریان گرفت و باعث شد خودم رو جمع کنم. ملتمس به سام چشم دوختم و گفتم:

– من اون‌ها رو کشتم؟ آره سام؟

در حالی که توی خودم فرو رفته بودم، با عجز به دستش چنگ زدم.

– بهم بگو اون‌ها رو گرگ کشته. من… من چمه سام؟ من چمه؟

سرمای درونم داشت بیشتر میشد و پاسخ بدنم بیشتر جمع شدن بود. حالا زانوهام به سینه‌ام چسبیده و بازوهام رو در آغوش گرفته بودم. خیره به افق لب زدم.

– من کشتمشون. می‌دیدم، داشتم می‌کشتمشون. نرگس، اون بچه، هم… همه رو…‌ م… من کشتم!

– آیسان چی داری میگی؟

– من کشتم.

بازوم رو کشید و دوباره در آغوشم گرفت. دستش رو زیر چونه‌ام برد و من رو رخ به رخش کرد.

– آروم باش. بهم بگو چی شده؟

نگاه کوتاهی به روزنامه‌ها انداخت و پرسید.

– این‌ها چی میگن؟

سرم رو چرخوندم. با دیدن روزنامه‌ها گویی بهم نیشخند زده باشن، وحشت‌زده تکون محکمی خوردم و بیشتر در بغلش جای گرفتم.

به یقه‌اش چنگ زدم و لرزون زمزمه کردم.

– دو… د… دورم کن… دورم کن.

نتونستم جلوی خروج هیجانم رو بگیرم و تنها تونستم با چسبوندن لب‌هام به لباس سام جیغم رو خفه کنم. لرزش بدنم بیشتر و سرما سر انگشت‌هام رو منجمد کرده بود؛ اما رنگشون هنوز طبیعی بود. ظاهراً هنوز سرما به بیرون از بدنم رخنه نکرده بود.

سام بلندم کرد و من رو به اتاقم برد. روی تخت نشوندم و خودش هم کنارم جای گرفت. پتو رو به سمت خودم کشیدم که متوجه شد سردمه و کمکم کرد تا پتو رو تا زیر چونه‌ام بالا بکشم.

گرمای پتو و حضور سام لرزشم رو کمتر کرد؛ ولی هنوز صدام استواری نداشت.

– چرا اومدی این‌جا؟

– … .

موهام رو نوازش کرد. تازه متوجه شدم شالم سرم نیست.

– من این‌جام، پس نترس.

مدتی گذشت. دوباره لب باز کرد.

– نمی‌خوای حرف بزنی؟

سعی داشتم روی تنفسم تمرکز کنم، راهی که برای آروم کردن رایج بود. بدون این‌که چشم در چشمش بشم، پس از مکثی لب زدم.

– اون‌ها مردن.

با لطافت پرسید.

– کی‌ها؟ از کی‌ها داری حرف‌ می‌زنی؟

بغضم گرفت. چهره درهم کشیدم و پس از این‌که تونستم خونسردیم رو حفظ کنم، جواب دادم.

– وقتی اون‌جا بودم، حال چند نفر بد شد. آمبولانس… اون افراد… بیچاره‌ها من دیدم که چه‌جوری کشته شدن.

– چه‌جوری؟

سرم رو چرخوندم. دوباره چشم‌هام پر شده بود. پلکی زدم و گفتم:

– چون من اون بلا رو سرشون آوردم.

از اعتراف این موضوع پتو رو بالاتر کشیدم و خودم رو به سام فشردم که سام حلقه‌ دستش رو به دور کمرم تنگ‌تر کرد.

– خب؟

– … .

– میگی تو اون‌ها رو کشتی؟

– … .

– اما از کجا این‌قدر مطمئنی؟

– … .

– آه آیسان؟

من رو از خودش فاصله داد و چشم در چشمم با جدیت لب زد.

– دلیل بیار. چیزی یادت میاد؟ از کجا میگی تو اون کار رو کردی؟

قطرات اشک یکی پس از دیگری صورتم رو خیس می‌کرد. هق‌هقی کردم و زمزمه‌‌وار صداش زدم.

– بگو.

– من یک چیزهایی می‌دیدم. اون‌ها توهمم نبودن؛ بلکه قسمتی از خاطراتم بودن که داشتن… داشتن به مرور زنده می‌شدن. سام؛ ولی من هیچ چیزی یادم نمیاد. یادم نمیاد چه‌جوری به اون‌جا رفتم. من…‌ من… .

گریه‌ام مانع ادامه حرفم شد. سام گفت:

– باشه باشه، متوجه شدم. آروم باش.

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:

– من اون‌ها رو کشتم سام؟

– فعلاً آروم بگیر.

– جوابم رو بده.

از طرفی ندایی بهم می‌گفت قاتل منم و از طرف دیگه نمی‌خواستم باور کنم و به دنبال تایید بودم.

– آیسان تو کار اشتباهی نکردی.

جوابم این نبود، پس خیره نگاهش کردم که آهی کشید و موهام رو به پشت سرم هدایت کرد.

– متوجه تغییراتت شدی و نیازی نیست بگم. باید بدونی که تو… تو یک انسان معمولی نیستی.

با دست‌هاش سرم رو قاب گرفت. عمق نگاهش خشکم می‌کرد، به گونه‌ای که هیچ چیزی رو جز اون نمی‌دیدم.

– تو خاصی، یک منحصر به فرد! هیچ کس شبیه تو نیست. نه جرمی مرتکب شدی و نه قتلی انجام دادی. اون‌ها سرنوشتشون این بوده. لازم نیست خودت رو سرزنش کنی، چون تو فقط کاری رو کردی که باید انجامش می‌دادی. طبیعت تو خلق و خوی یک آدم عادی نیست. تفاوتی در تو وجود داره که تو رو از همه‌ی ما متمایز می‌کنه. می‌فهمی چی میگم؟

حرف‌ها و کلماتش به آرومی؛ اما محکم روانه گوش‌هام میشد. احساساتم غیر فعال شده بود. تهی و خالی شده بودم. گویا تنظیم افکارم واژگون شده بود و به هیچ چیزی نمی‌تونستم فکر کنم و تنها حواسم روی حرف‌های سام بود.

– باهام برگرد. این‌جا خبرهای خوبی انتظارت رو نمی‌کشن.

لبخند کج و ملیحی زد که گوشه‌ لبش کمی کشیده شد. پیشونیم رو بوسید و همون‌طور که داشتم عطر خوش مشام یقه‌اش رو بو می‌کشیدم، گفت:

– ما همیشه کنارتیم. من، اردوان، رها، همه. هیچ‌ وقت دیگه این کار رو نکن. جای ما دیگه این‌جا نیست.

لحظه‌ای با خودم فکر کردم واقعاً چرا ترسیده بودم؟ وقتی سام و بقیه رو در کنار خودم داشتم، برای چی خودم رو باختم؟ اصلاً چرا اومدم این‌جا؟

یک‌ دفعه همه‌ چیز مسخره و مضحک به نظر رسید و طوری همه‌ چیز برام عادی شد که دیگه مضطرب نبودم. نه ترسی، نه وحشتی، هیچ حسی نداشتم.

سام بلندم کرد. نمی‌تونستم تکونی به خودم بدم، حتی توان بستن چشم‌هام رو هم نداشتم. حرف‌های کوبنده‌‌ سام حکم یک کلید خاموش-روشن رو داشت که اینک خاموشم کرده بود.

وارد حیاط و سپس کوچه شدیم. سام من رو داخل سمندش نشوند و سپس با دور زدن ماشین پشت فرمون نشست.

از کوچه و در نهایت از شهر خارج شدیم. در تمام مدت به افق خیره بودم و حرفی نمی‌زدم. سام سرش رو به سمتم چرخوند و نگاهم کرد. دستم رو گرفت. گرمای دستش دلنشین بود. دلم می‌خواست همیشه کنارم باشه و دستم رو بگیره. این اولین‌باری بود که چنین حسی نسبت بهش داشتم. حس داشتن یک حامی!

وارد فضای سبزی شدیم. متوجه شدم به جنگل رسیدیم. حدود چند دقیقه بعد به ساختمون رسیدیم. سام ماشین رو پشت ساختمون در کنار باقی ماشین‌های دیگه پارک کرد سپس پیاده شد و در طرف من رو باز کرد. دوباره حاملم شد و در آغوشم گرفت. خیلی آروم و راحت گام بر می‌داشت. گویا براش سنگینی نداشتم. سرم به سینه‌اش تکیه داده و مسیر نگاهم یک نقطه دور بود.

وارد ساختمون شدیم. از گوشه چشم تونستم اهالی رو ببینم. از بینشون رها با هیجان خواست به سمتم خیز برداره که صدای جدی سام مانعش شد.

– الآن نه.

از پله‌ها بالا و مستقیم به سمت اتاقم رفتیم. سام من رو روی تختم خوابوند. چشم‌هام خشک شده بود و پلک‌هام گویا در همون حالتشون ثبت شده بودن که نیم میلی هم تکون نمی‌خوردن.

– خوب بخواب عزیزم، به چیزی هم فکر نکن.

خود و بی‌خود بدنم جواب داد چشم چرا که به هیچ چیزی نتونستم فکر کنم. سام با دستش چشم‌هام رو بست و پس از بوسه‌ای که روی موهام کاشت، تنهام گذاشت.

فکر کردن به مشکلات سختی‌های خودش رو داشت؛ اما به هیچ چیزی فکر نکردن، مثال خوابی رو داشت که بیدار بودی. هیچ‌جوره معنی نداشت و قابل درک نبود و این می‌تونست خیلی سخت‌تر باشه.

نتونستم بخوابم؛ اما به چیزی هم فکر نکردم. به یک حفره خیره بودم؛ ولی با گذشت چند ساعت کم‌کم اون حس تهی از بین رفت. رفته‌رفته رشته‌های افکارم از زیر دستگاه واژگون سرم بیرون خزیدن. آرامشی که روم خیمه زده بود، به مرور کم‌رنگ‌تر شد. صدای جیغ‌های افراد داخل آمبولانس، فرار مرد و مرگ راننده، تصویر خودم و خون‌های دستم تمامشون دوباره روی پرده‌ ذهنم چسبیدن. حفره دوباره پر شد.

اولین واکنش‌هام تکون دادن سرم بود. مثل کسی که در حال تماشای کابوس شبانه‌اش هست، سرم به چپ و راست تکون می‌خورد. زیاد زمان نبرد دست و پاهام هم شریک شدن. گویا دارم روحم رو از دست میدم، مدام پاهام رو روی تخت می‌کشیدم و با دست‌هام به ملافه چنگ می‌زدم. درد باور کردن اخباری که خونده بودم، خارج از گنجایش تحملم بود و در نهایت با فریادهایی که حنجره‌ام رو می‌درید، هیجانم رو تخلیه کردم.

همراه با جیغ‌هایی که می‌کشیدم، سعی داشتم کمرم رو از تخت جدا کنم. باید چشم‌هام رو باز می‌کردم. دیگه بس بود هر چی اون تصاویر لعنتی رو دیده بودم.

شاید به مدت یک دقیقه‌ تمام در حال زجر کشیدن بودم و جیغ می‌کشیدم که بالآخره تونستم پلک‌های خشک شده‌ام رو تکون بدم. نفس‌زنان به اطراف نگاه کردم. کسی داخل اتاق نبود و نور کمی که از پنجره عبور می‌کرد، خبر می‌داد تازه زمان طلوعه.

نشستم و تکیه‌ام رو به تاج تخت دادم. بی‌توجه به وضعیت پوستم به پیشونیم دست کشیدم که متوجه اون پرزها شدم. فوراً دستم رو کنار زدم.

آب دهنم رو قورت دادم و دوباره به دور و برم نگاه کردم. این‌بار حرف‌های سام خوره‌ آرامشم شده بود. دیگه اون آسایشی که در کنارش داشتم رو حس نمی‌کردم؛ ولی جدیت نگاه و کلامش همچنان در سرم بود؛ اما حالا درک کردنشون برام سخت‌ بود، بیشتر اخبار داخل روزنامه و حوادث رخ داده مورد توجه‌ام قرار می‌گرفت.

واقعاً من اون قاتل بودم؟ چه‌طور چنین کاری کردم؟ اگه اون صحنه‌ها بخشی از خاطراتم بود، برای چی خاطره‌ خارج شدن از کلبه رو به یاد نداشتم؟ نکنه حافظه‌ام مختل شده؟

از تخت پایین رفتم. اتاق نیمه تاریک بود. آروم و بی‌صدا به سمت آینه قدم برداشتم. باید از خودم شروع می‌کردم تا می‌فهمیدم تا چه اندازه اخبار روزنامه و صحنه‌های گاه و بی‌گاه ذهنم با هم تطابق دارن. می‌خواستم بدونم تا چه حد اوضاعم وخیمه که تحفه چنین هشداری داد. لابد موهای صورتم به چند سانت می‌رسید. اوه چه چندش‌آور!

وقتی مقابل آینه ایستادم، از حیرت اخم‌هام محو درهم پیچید. با ناباوری به سمت میز خم شدم و دقیق‌تر به خودم نگاه کردم. پرزهای روی صورتم خیلی ریز بودن. مطمئناً با نگاه عادی کسی متوجه‌شون نمیشد. فقط پرپشت‌تر شده بودن، به گونه‌ای که از فاصله معمولی شاید سه قدم، صورتم نقره‌ای رنگ به نظر می‌رسید.

انگشت‌هام رو به پوستم کشیدم. چرا خیال کردم این موها به چند سانت رسیدن؟ آه پس تمام نگرانی‌هام بی‌مورد بود؟ هر چند دیدن یک پوست نقره‌ای چندان طبیعی نبود، پس همچین بد هم نشد از روبند استفاده کردم.

خوشحال بودم که حداقل از دیدن خودم حالم بد نمیشه؛ اما مشکلی که این وسط بود، فراتر از ریخت چهره‌ام بود.

از میز فاصله گرفتم. دیوانه‌وار به دور خودم می‌چرخیدم و مدام طول اتاق رو طی می‌کردم. چه‌طوری باید با این موضوع کنار می‌اومدم؟ با قاتل بودنم! واقعاً قاتل بودم؟ باید باورش می‌کردم؟ ولی چه‌طوری؟ چه‌طور چنین اتفاقی افتاد؟ من تمام اون افراد رو کشته بودم؟! در عجب بودم چه‌جوری دل و روده‌ اون بچه رو پاره کردم؟ به نرگس رحم نکردم؟ اون خیلی بچه بود. تنها یک حیوون می‌تونست این‌قدر بی‌رحم باشه. هه آره، یک حیوون. من حیوون بودم. یک موجود خون‌خوار و درنده! کسی که خون می‌نوشید. نه هر خونی رو، خون انسان‌ها رو، آدم‌های بی گناه. من… یک حیوون بودم!

به خودم لرزیدم. نیمه‌ دیگه وجودم شاید باید بگم نیمه‌ انسانیم، تنها چیزی که از زندگی انسانیم باقی‌مونده بود، نمی‌تونست این واقعیت رو بپذیره؛ ولی سام حرف‌هایی که زده بودم رو رد نکرد، فقط گفت من کار اشتباهی نکردم و اون‌ها سرنوشتشون این بوده. پس یعنی واقعاً من چنین جرم بزرگی رو مرتکب شدم؟

بغضم گرفت. چشمه‌ اشکم جوشید و زمان نبرد که گونه‌هام زیر سیل اشک‌هام خیس شد. من قاتل بودم. یک حیوون قاتل، یک درنده، یک بی‌رحم. من آدم نبودم. این رو هم بقیه می‌دونستن، واسه همین اردوان مدام حواسش پی من بود، رها قصد داشت از من محافظت کنه چون من آدم نبودم.

می‌تونستم الآن از قوه‌ عقلانیم استفاده کنم و تمام حرف‌های سام رو رد کنم. من نه خاص بودم، نه بی‌نظیر. قاتل بودم، بایستی حس گناه می‌داشتم.

به موهام چنگ زدم. باید چی کار می‌کردم؟ دوباره اون جیغ و فریادهای وحشت‌بار به گوش‌هام سیلی زد. دست‌هام رو روی گوش‌هام گذاشتم و چشم‌هام رو محکم بستم.

من خون می‌نوشیدم. خون انسان‌ها رو. باید چی کار می‌کردم؟ این زندگی من بود. بیمار نبودم؛ بلکه این روش زندگیم بود.

در جواب افکارم سرم رو به چپ و راست تکون دادم. من این روش زندگی رو قبول نداشتم. نمی‌تونستم چنین بی‌رحمانه و حیوون‌وار زندگی کنم. باید برای نیمه‌ انسانیم می‌جنگیدم.

هیچ راه‌حلی مد نظرم نبود. چه‌طوری به حالت قبلم بر می‌گشتم؟

نگاهم به سمت در سر خورد. کار درست چی بود؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghazale hamdi
5 ماه قبل

#حمایتتتت✨️🥰🤍

saeid ..
5 ماه قبل

من تازه وقت کردم بخونم
خسته نباشی
زیبا بود آلباتروس جان

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x